نزدیک رفت.
– آقا پسر دوتا از این ماهیها رو میدی به من؟
– چشم کدوماشو بدم؟ سه دُم باشه؟ قرمز یکدست یا خالخالی؟
تکخندی به کلماتی که پشت هم ردیف میکرد، زد. مگر فرقی هم داشت؟
– فرقی نداره، دوتا خودت بذار.
پسر بچه که حتی از آن تورهای مخصوص ماهی فروشان برای به دام انداختن ماهی را نداشت، آبکشی که یک طرفش هم شکسته بود را به حالت یکوری و کج داخل تشت فرو برد، دو ماهی را بیرون آورد و با مقداری آب درون پلاستیک فریزی انداخت. درش را گره زد و به دست یاسین داد.
– غذاشم بدم عمو؟
ابرو انداخت و نگاهی به پسرک با نمک کرد و همانطور که پول را از کیف بیرون آورد گفت:
– اگه به درد میخوره بده.
بدین ترتیب ظرف کوچک و در بسته یکبار مصرف را هم از پسر گرفت و پول را به دستش داد. پسرک خواست بقیه پول را پس بدهد.
– بقیهش باشی برای عیدیت… خدافظ.
آدمها گاهی در اوج بزرگی بچگی میکنند؛ مثل خودش که با کیسهای ماهی خیابان را طی میکرد و دلیلی برای منطقش که قصد سرزنشش را داشت، نداشت.
یکی نبود بگوید مرد حسابی، به چه نیتی اینها را برای زنی غریبه میبری؟ اصلاً کارت چه معنی داره؟ مگر این دو ماهی کوچک نانِ شب است که بردنش را برای دیگری واجب میدانی؟
ولی کو گوش شنوا؟! تنها جوابش به وجدانِ پرحرفش، چین بین پیشانیاش بود و قدمهایی که راهشان را خیلی وقت بود پیدا کرده بودند.
آدمیزاد بود، گاهی کنترل احساسش از دست میرفت. اگر قرار بود این دو ماهی، تصویر آن چشمهای اشکی از پشت پردهی چشمهایش را کنار ببرد، انجامش چه گناهی داشت؟
خود را با این حرف قانع کرد و زمانی به خود آمد که سر کوچهای که آهو در آنجا سکونت داشت، بود.
میدانست بهپایی که محسن اینجا گذاشته، همین دور و بر است و الان او را میبیند و ممکن است خبر را به گوش بقیه هم برساند که حاج یاسین بازاری چه سر و سری با دختری نامحرم دارد، ولی بیتوجه وارد کوچه شد. او صاحب کار بود و دیگری زیر دست، چرا باید میترسید؟
نگاهی به کوچهی نهچندان پهن انداخت و صبر کرد آن یکی دو عابر هم از آنجا بگذرند. آرام کیسه ماهی و ظرف غذایش را روی زمین، جلوی پلههای کوچک گذاشت. وسوسه شده بود چند قلم از خوراکیهای مخصوص این ایام را هم بخرد ولی با فکر ناراحت شدن آهو، بلافاصله پشیمان شد و به همین بسنده کرد.
قصدش برق افتادن آن نگاهِ درون تصوراتش بود و نمیخواست خاکستر بر رویشان بپاشد. دیگر تعلل را جایز نداست و دو تقهی آرام به در زد و با سرعت خود را درون یکی از کوچهپسکوچههای بنبست انداخت.
از گوشهی دیوار سرک کشید و با دیدن آهو که چادر گلدارش را با دست زیر گلو سفت کرده و دو طرف کوچه را نگاه میکرد، خود را کنار کشید و به دیوار تکیه داد. چشمهایش را بست و نفسش را محکم بیرون داد. لبخند رضایتمندی روی لبانش شکل گرفت. سری به تاسف برای خودش تکان داد و با همان لبخندی که کمکم رنگ میباختند، سعی کرد آن دو گوی سیاه را اینبار خوشحال در ذهنش تجسم کند.
با خود اندیشید، خدا آخر و عاقبت او را با این دختر به خیر کند.
ماهیها را درون تنگ کوچکی که از قبل داشت، انداخت و جلوی چشمش گذاشت. دست زیر چانه زد و متفکر گفت:
– یعنی کی شما رو امشب مهمونِ تنهایی من کرده؟
هرچه فکر میکرد، عقلش به جایی قد نمیداد. انتظار هر چیزی را داشت جز این ماهیها! خودشان که پا درنیاورده بودند و اینکه چه کسی و به چه نیتی اینها را پشت در خانهاش گذاشته، معما شده بود.
بینتیجه از نرسیدن به چیزی، سر کج کرد و رو به تنگ بلور گفت:
– دیگه امسال دل و دماغ سفره هفتسین چیدن نداشتم. البته سالهای دیگه هم نداشتم ولی به هر حال حالا که مهمون ناخوندهم شدید، بهتره با هرچی که تو خونه هست یه سفره بندازم.
از جایش بلند شد و در همان حین، دوباره ماهیها را مخاطب قرار داد.
– هر کی ببینه دارم با شما حرف میزنم، فکر میکنه خل شدم ولی من خیلی وقتا با در و دیوار هم حرف میزنم، شما که دیگه یه نیمچه جون دارید. چند روز پیش خودم دوتا خریدم ولی مردن.
سیبی از یخچال درآورد و همینطور که دنبال اسپند میگشت، آهی از یادآوری آن روز کشید و ادامه داد.
– کاش حداقل زبون داشتید میگفتید کی اوردتتون برام. وایسا ببینم!
با فکری که به ذهنش آمد، به ناگاه کمر راست کرد که سرش به بالای کابینت خورد. آخی گفت و سرش را ماساژ داد.
– نکنه کار اون حاجیهس؟! اون روز که ماهیهام مردم بودن، نکنه باز خواسته کار خیر کنه خیر سرش؟ چه میگن این مذهبیها؟ آهان، مثلاً خواسته دل یه مسلمون رو شاد کنه؟!
سر دردناکش را ماساژ داد و بلافاصله به خود تشر زد.
– اَه آهو چی خیال میبافی برای خودت؟ یادت رفته سر عیدی هم چه توهمی زدی که اونجوری ضایعت کرد؟ انگار خوشت اومده هی دور و برت بپلکه و توام بپری بهش!
درحالیکه با خود درگیر بود، پیالههای کوچک آبی رنگ را بیرون آورد و دقایقی بعد، به سفرهی نصفه نیمهای که جلوی تلویزیون ۲۱ اینچی پهن شده بود، نگاه کرد. تنگ ماهیها را وسط گذاشت.
– دیگه ببخشید ماهی خوشگلا، امسال رو باید با سفره پنجسین سر کنیم.
گفت و کنترل را برداشت و تلویزیون را روشن کرد. ثانیهشمار کنار کادر تلویزیون خودنمایی میکرد. دیگر از آن دختری که با دیدن کم شدن زمان، قلبش به تالاپ و تولوپ میافتاد، خبری نبود.
خنثی دست زیر چانه زد و به تصویر رنگی تلویزیون زل زد. زمان کمکم ته میکشید و اینبار دعای تحویل سال طنینانداز شد و دخترک را به چاهِ عمیق خاطرات برد…
یَا مُقَلِّـبَ الْقُلُـوبِ وَ الْأَبْـصَارِ
(آهو باز لاکت رو مالیدی به لباس عیدت؟ الان بریم عید دیدنی نمیگن یه لباس نو نداره دخترشون؟)
زانو بغل کرد و گهوارهوار خودش را تکان داد. مادر کجا بود ببیند دختربچهاش انقدر بزرگ شده که لباسهاش را با لاک، لکه نمیکند؟
یَا مُـدَبِّـرَ اللَّیْـلِ وَ النَّـهَارِ
(آهو بابا، بیا این پولا رو بذار لای قرآن، برای عیدی)
چانهاش را روی زانو تکیه داد، چند سال بود که آن پولهای تانخورده دشت اول سالش نبود؟
یَا مُحَــوِّلَ الْحَـوْلِ وَ الْأَحْـوَالِ
خاطراتش را جلوتر برد.
(خاک به سرم این چیه مالیدی به لبات؟ حداقل یکم کمرنگش کن، عروسی که نیست یه عید دیدنیه!)
ممنون قاصدک اینا پارت دیروز بودن یا امروز😂🌼
تو درهم حساب کن😅
😂 😂