بوسهی کشدارمان پر احساس در حال پیشروی بود که ناگهان چشمهای آهو گشاد شد و تند دست روی سینهام گذاشت و به عقب هولم داد.
– وای خدا مرگم بده، دوربین!
سرم را با عجله بالا گرفتم که گردنم ترقی صدا داد.
لعنتی به حواسِ پرتم فرستادم و با عجله پشت سیستم نشستم.
همینم مانده بود فیلم رابطهی خصوصیام در این دوربینها ضبط شود.
چقدر خوب که موقع نصب دوربینها، دوربین اتاق را تحتکنترل کامپیوتر خودم درآورده بودم و به اتاق نگهبانی وصل نبود.
– حواس که واسه آدم نمیذاری. میای میشینی بغلم، آدم حالی به هولی میشه.
غر زدنم برای این وقفهی اجباری بود.
خودش هم فهمید که با خنده و تاسف نگاهم کرد.
– تموم شد. اینم از این. خب کجا بودیم؟!
لبش را گزید و با عشوه نگاهم کرد.
زنان قابلیت درس دادن شیطان را هم داشتند.
– درس یک، دقیقاً خط اول! زیاد وقت نداری آقا یاسین، من باید برم سرکارم.
چند دکمهی بالای مانتویش باز شده بود.
همینقدر برای به دندان کشیدن آن گوشت لطیف کافی بود.
– با رئیست حرف میزنم برات مرخصی ساعتی رد کنه. خبر نداشتم کار کردن باهات چنین مزیتهایی داره، وگرنه زودتر میاوردمت.
شمار خندههای امروزش از دستم در رفته بود. کاش همیشه باعث و بانی لبخندش باشم.
تنش را کیپِ تنم کردم و لب زدم.
– صدات رو کنترل کن عزیزم. ما که شانس نداریم. همیشه باید یه سرخر دور و اطرافمون باشه.
فرشها که پیدا شن، میرم بهترین خونه رو برات میگیرم. خودم باشم و خودت.
دست روی بازوهایم گذاشت و لبخندش یک جان به جانم اضافه کرد.
میدانستم یکی از آرزوهایش است. حتی آمدنِ لفظش هم خوشحالش میکرد.
دقایقی طولانی گذشت و حالا در کنار دو روحِ پرواز گرفته، دو تن سست و خوابآلود افتاده بود.
البته من که نه، این آهو بود که چنان روی میز پهن شده بود که انگار ساعتها بیوقفه کار کرده.
🤍🤍🤍
– پاشو آهو خانوم. کوه که نکندی، همه جنبوجوششم که با منه. مثل آدامس پهن شدی چرا؟!
سر کج کرد و در همان حالت نگاهم کردم.
– حیف همهچیز رو از قبل انداختی خودت شکستی وگرنه همون پایه چسب رو از پهنا میکردم تو حلقت تا بفهمی وقتی یه غولِ ۲۰۰ کیلویی بیافته روت چه حسی داره!
با آرامش لباسهای آشفتهاش را مرتب کردم و خندیدم.
– چرا انقدر خشن حالا… شوخی کردم. از بس ضعیفی، جون یه دورشم نداری.
از روی میز بلندش کردم که مثل کوآلا گردنم را دو دستی چسبید.
سریع روی صندلیام نشستم که سرش را به سینهام تکیه داد و چشمهایش را بست.
– میز خیلی سفت بود، کمرم درد گرفت.
به طور خودکار دستم روی ستون فقراتش نشست و کم فشار بالا و پایین شد.
– منم علاقهای به سرپا وایسادن ندارم.
دفعهی بعد یه جور دیگه امتحان میکنیم.
معترض مشتش را روی سینهام کوبید و گفت:
– از این خبرا نیست، گفته باشم. میدونی بعدش عادت دارم بخوابم، اذیت میشم.
بخوابم الان یکم، توروخدا؟!
آنچنان مظلوم نگاهم کرد که انگار چه خواستهی بزرگی دارد.
سرش را دوباره به سینهام چسباندم و موهایش را نوازش کردم.
– بخواب عزیزدلم، چند دقیقه چشمهات رو روی هم بذار. امروز زودتر میریم خونه.
***
با صدای زنگی که در گوشم صدا میداد، ناراضی غلتی زدم که دستی محکم به بازویم ضربه زد.
– اَههه… یاسین گوشیت رو خاموش کن. خودش رو کشت.
با صدای آهو کمی لای پلکهایم را باز کردم و دست روی میز کنار تخت گرداندم تا منبع صدا را پیدا کنم.
– ای بر پدر و مادر مزاحم لعنت… بله، بفرمایید؟
– خوابی؟ یاسین؟
حتی نمیدانستم چرا باید این مرد ناشناس من را بشناسد.
بدخلق گفتم.
– مرد حسابی هوا هنوز روشن نشده، انتظار داری برات بشکن بزنم؟