۱ دیدگاه

رمان شوکا پارت ۱۲۱

4.3
(80)

 

 

 

هجوم یک‌دفعه‌ی پدر و مادرم و پشت‌بندش یاسر و نرگس به داخل اتاق، فرصت جواب دادن را گرفت.

 

همه با چهره‌‌هایی ترسیده و خواب‌آلود.

با آن فریادهایی که من زدم، بهتر از این هم نمی‌شد.

 

– چی شده؟ چه خبره؟

 

سوئیچ و کیف مدارکم را برداشتم.

– بالاخره پیداشون کردن، فرش‌ها رو لب مرز گرفتن. خدایا شکرت… دوباره همه‌چی برمی‌گرده به روز اولش. یاسر بپوش، باید بریم.

 

 

صدای جیغِ خوشحال آهو، شکرگذاری پدر و مادرم و هزار همهمه‌ی دیگر در گوشم گم شد.

 

حتی تصورِ خلاصی از این همه سختی که در این چندماه کشیدم، روحم را به پرواز درمیاورد.

 

زبانم مو دراورده بود از این همه شکری که به جا آوردم و دلی که همچنان به لفظش راضی نمی‌شد.

 

صبوری همیشه پاداش داشت و من هم بالاخره  پاداش صبرم را گرفتم.

باز هم خدا را هزار مرتبه شکر…

 

***

 

– همه رو دونه‌دونه چک کردیم چیدیم تو انبار. خودم و کیوان بالاسرشون بودیم. ۱۰ تاشون کمه. از قرار معلوم این‌ور اون‌ور آب کردن.

 

– خوبه. انقدر زیاد بودن که این ده تا توشون به چشم نیاد.

فقط به نظرم دو تا نگهبان دیگه باید استخدام کنیم. تا الان هم حماقت از خودمون بود که امینت رو سفت و سخت‌تر تامین نکردیم.

 

 

موهای لختش را با دست شانه کرد و سر تکان داد.

چند روزی بود که درگیر کارهای اداری و انتقال فرش‌ها بودیم.

چشم‌هایم از بی‌خوابی سوز می‌زد.

– بسپر کیوان گیر بیاره، این کار من نیست.

 

 

سر تکان دادم و پاهایم را روی میز انداختم.

بالاخره روزهای پر تلاطم اینجا هم رو به پایان بود.

روند کسب‌وکار هرچه روتین و تکراری‌تر، کم‌دردسر‌تر.

– اون پسره مجتبی را خبر کن. تمام سفارش‌هاش رو از اموال برگشتی جدا کن، آماده بذار ببره. بیاد تا هرچی قرارمدار بوده باطل کنیم بره پیِ کارش.

دبه کرد و بارها رو نخواست هم زنگ می‌زنید باباش. این آدم‌ها باید زور بالا سرشون باشه.

 

 

 

ریزه‌کاری‌هایمان تمامی نداشت.

باید خیلی کارهای دیگر می‌کردیم.

برگرداندن مشتری‌های دست به نقد

و اعتبار از دست رفته…

 

– مگه دست خودشه قبول نکنه؟ کم این چند وقت اذیت کرده؟

 

 

خوشحالی تمام شدن این ماجراها اجازه نمی‌داد غصه‌ی گذشته را بخورم.

– مهم اینه که تموم شد. سود و زیان با همِ. لقمه‌مون درشته، خیر و شرشم برامون سنگینه.

 

دفتر دستکش را جمع کرد که برود ولی خیلی ناگهانی برگشت و گفت:

 

– راستی داداش، با اون پسره می‌خوای چیکار کنی؟

می‌دونی چند وقته اونجاست!

 

با یادآوری‌اش اخم‌هایم در هم شد.

تنها نقطه‌ی تاریکی که در زندگی‌مان وجود داشت.

ای کاش می‌توانستم نابودش کنم ولی حیف نمی‌شد.

 

دلم نمی‌خواست بیشتر از این یاسر را درگیر این قضیه کنم.

 

– برو خودم یه فکری به حالش می‌کنم. نمی‌‌تونم دیگه نگه‌ش دارم.

 

ناراضی سر تکان داد و خداحافظی زیرلبی گفت.

چاره‌ای جز آزاد کردنش نداشتم.

حتی به خاطر ماجرای دزدی هم نمی‌توانستم باپندِ میله و زندانش کنم.

 

 

بدون هیچ فکری از جا بلند شدم و به‌سوی نقطه‌ای معلوم حرکت کردم.

 

حتی با فکر کردن به آن صورت کریه و سیرت لجن‌زار، دلم پر از سیاهی می‌شد.

 

تصمیمم را گرفته بودم و همان لحظه از مرتضی خواستم چیزی که می‌خواهم را برایم تهیه‌ کند.

حتی صدای متعجبش از پشت گوشی نمی‌توانست تلنگرِ کوچکی برای منصرف شدن به من وارد کند.

 

مصمم بودم برای انجام این کار.

شاید برای زهره‌چشم گرفتن و آمدنِ حسابِ کار به دستش.

شاید هم در اصل برای خاموش کردن آتشِ دلم.

اشک‌های معصومانه‌ی دخترک غریبه‌ای که از درد سوختگی پایش می‌ریخت.

گذشت و گذشت و همان دختر وصله‌ی جان شد.

لکه‌های تیره‌ای که به یادگارِ آن روز شوم روی ران پایش به جا ماند و او به هنگامِ عشق‌بازی از وجودشان خجل می‌شد.

 

🤍🤍🤍

 

فقط به خاطر آهو.

به‌خاطر درد و ترسی که در دلش لانه کرد و بی‌پناه‌تر از آنی بود که از کسی کمک بگیرد.

 

 

 

قدم‌های محکمم روی زمین سیمانی حسِ خوبی نداشت.

دست در جیب و نگاهی که نامعلوم به زمین دوخته شده بود.

 

– آقا! اون چیزی که خواستید رو آوردم.

 

به‌سمتش چرخیدم و نگاهم را بین صورت و دستش چرخاندم.

– آقا مطمئنید؟ بکشیدش کمتر زجر می‌کشه. خیلی قویه، یه ذره‌ش چشم‌وچال طرف رو کور می‌کنه!

 

– مرتضی چرا گنده‌لات محله‌تون دست‌و‌پاش به لرزه افتاده؟ بده من اون شیشه رو.

 

به غرورش برخورد که سینه جلو داد و دیگر تلاشی برای منصرف کردنم نکرد.

چقدر حرف‌هایش بی‌منطق بود.

بعد آن همه کتک‌کاری و شکنجه حالا دل می‌سوزاند؟

 

– بفرمایید آقا.

 

شیشه را از دستش گرفتم و او منتظر نگاهم کرد.

 

– در رو باز کن. خودتم بیرون باش.

 

طبق گفته‌ام عمل کرد و لحظه‌ای بعد مقابل تکه گوشتِ بی‌رمقی ایستاده بودم.

 

برای ثانیه‌ای از میان چشم‌های ورم کرده نگاهم کرد و دوباره پلک بست.

پس هشیار بود.

 

ناخودآگاه شروع به راه رفتن کردم و در همان حین گفتم:

– خیلی درموردت فکر کردم که چه بلایی سرت بیارم، چیکارت کنم؟

می‌دونی، از یه جایی به بعد دلم برات سوخت. تو حتی واسه پدرومادرت هم ارزش نداری که دنبالت بگردن.

خبر دارم که می‌گم. خوشحالن که نیستی. مخصوصاً بابات…

 

دوباره نگاهم کرد.

چشم‌هایش خالی بود.

بی‌حسِ بی‌حس.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 80

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان باوان

    🌸 خلاصه :   همتا دختری که بر اثر تصادف، بدلیل گذشته‌ای که داشته مغزش تصمیم به فراموشی انتخابی می‌گیره. حالا اون…
رمان کامل

دانلود رمان سدم

    خلاصه: سامین یک آقازاده‌ی جذاب و جنتلمن لیا دختری که یک برنامه‌نویس توانا و موفقه لیا موحد بدجوری دل استادش سامین مهرابی…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
1 ساعت قبل

نکنه یاسین میخواد اسید بریزه رو قباد😱

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x