” آهو ”
ضربهی آرامی به در حمام زدم و معترض صدایش کردم.
– یاسین! گیر کردی اون تو؟!
به جای جواب، در حمام را نیمه باز کرد و بیحیا با همان تنِ برهنهی خیس نگاهم کرد.
با عجله نگاهی به اطراف کردم تا کسی این اطراف نباشد.
– خجالت بکش در رو ببند، الان یکی میاد.
تنش را پشت در پنهان کرد و خواست چیزی بگوید که با رصدِ سر تا پایم برای لحظهای سکوت کرد.
– آهو!
– جانم؟!
انتظار هر حرفی را داشتم اِلا این مورد!
– به نظرت الان دستت رو بکشم داخل حموم، ضایع میشه؟
یکهخورده نگاهش کردم و ناخودآگاه یک قدم عقب رفتم.
هیچ کاری از این مرد بعید نبود.
– ضایع میشه؟ آبرومون میره. خواهرهات، داماداتون، بابات، داداشت، همه نشستن تو هال. وای یاسین از دست تو. بابا داره سال تحویل میشه بیا بیرون جای این حرفها.
قطرهقطره آب از موهای لخت و سیاهش چکه میکرد و قیافهاش را از هر وقتی تخستر بود.
دلم ضعف میرفت برای این حالتهایش.
– واسه من ادا میای، خوشگل میکنی، میای دم حموم وایمیسی دید هم میزنی؟! اونوقت کِرم از منه یا تو؟
میدونستم این رنگ انقدر بهت میاد نمیذاشتم بخریش.
پشتچشمی برایش نازک کردم و با ناز دستی به روسری ابریشمم کشیدم.
سال جدید بود و لباسهای نواش.
– شلوار مشکیه و پیرهن لیمویی توام که خریدیم گذاشتم برات روی تخت. چیز دیگه نپوشیها! میخوام ست باشه لباسهامون.
تا ۵ دقیقه دیگه هم نیای بیرون، اول آبگرمکن رو خاموش میکنم و بعد هم فلکه آب رو میبندم.
– چشم خانوم. حالا انقدر مهربونی به خرج نده، قلب من طاقت این همه لطافت رو نداره.
مرد صبور هم در همهی موارد خوب نبود.
گاهی با صبر و حوصلهاش مغزت را آوارهی دشت و بیابان میکرد.
خودم را سرگرم جمعوجور کردن وسایل اتاقمان کردم تا زمان بگذرد.
یاسین زیادی ریختوپاش داشت.
هیچ بعید نبود خاطره یا شکوفه سرک بکشند و شلختگی من سوژهی جدیدشان شود.
از اتاق بیرون آمدم که صدای جیغ و خندهی بچهها گوشم را پر کرد.
لبخندی زدم و با نیمنگاهی به یاسر که در حال سروکله زدن با آنها بود، به آشپزخانه رفتم.
جای این خندهها در این خانه اکثر اوقات خالی بود. به لطف خواهرهای فضول و کینههای بیخودشان.
میمردند بدون دخالت در زندگی این دو برادر زندگی کنند؟
انگار واقعاً سختشان بود.
– کاری نیست انجام بدم؟!
نگاهی به صورتم کرد و دوباره حواسش را به ماهیها داد.
خاتون روزبهروز توانایی کار کردنش کمتر میشد.
با این حال اصرار داشت سبزیپلو با ماهی شب عید را خودش درست کند.
– نه مادر… یاسین نیومد بیرون؟
– نه هنوز، آماده نشدن سفره بندازم؟
خاطره مشغول درآوردن بشقابها بود.
جلوی دامادها با چادر رنگی میگشتند دو خواهر.
من که جای آنها سختم بود.
همانطور که ماهی سرخشده را از ماهیتابه بیرون میآورد جواب داد.
– بذار یاسین هم بیاد، بعد.
نگاهی به ساعت انداختم. دیر میشد.
– سفره رو میندازم کمکم، اونم الان میاد. تا بخوریم و جمع کنیم بشوریم، دیر میشه، میخوره به تحویل سال.
یاسین عادت داشت در کارهایش صبر و حوصله به خرج دهد.
سفره را وسط هال پهن کردم و همگی مشغول چیدنش شدیم.
بشقابها را برداشتم که با دیدن نرگس، سریع سر جایشان گذاشتم.
– تو چرا بلند شدی با این وضعت؟! بشین خودمون میندازیم.
خواستم سینی کاسههای سیرترشی را از دستش بگیرم که نگذاشت.
– نمیخواد. این دوتا همینجوری هم چپچپ نگام میکنن. باخودشونم مشکل دارن انگار.
نباید انتظاری از این خانواده داشته باشد.
دوستدختر حاملهی برادرشان که تازه زنش شده بود!
هنوز برایشان جا نیوفتاده بود.
– ول کن، تو چیکار با اینا داری؟ یه نگاه به شکمت بنداز، همین مونده جلوشون خم و راست بشی. برو من خودم هستم.
با تردید سینی را دستم داد و مِنمِن کرد.
هیچکس دورمان نبود که راحت حرف میزدیم.
– میگم… آهو…
شکوفه برای بردن لیوانها آمد که برای لحظهای سکوت کردیم تا برود.
اهمیتی به پچپچهایمان نداد خداروشکر.
اینبار من پرسیدم.
– چی شده؟ چیزی میخوای بگی؟
نفسش را آهمانند بیرون داد و سرش را پایین انداخت.
– تو این یک ساعت، بار پنجمه رفتم دستشویی از شدت تهوع. من برم اتاقم؟ بوی این ماهیها دل و روده برام نذاشته.
سینی را روی میز گذاشتم و متعجب دست زیر چانهاش گذاشتم تا سرش را بالا بگیرد.
هیچچیز از آن دخترک پرجرات روزهای اول که سینه سپر میکرد نمانده بود.
– تو عقل نداری دختر؟ میای از من میپرسی؟ حالت بد میشد میرفتی درم میبستی، اشکالش چیه؟!
باورم نمیشد بغض کرده باشد، برای این مسئلهی ساده و بیربط.
– به یاسر گفتم، گفت زشته جلو خواهرهام، پشتت حرف میزنن. خیلی عوض شده، اونموقع حاضر نبود خار تو پام بره ولی الان همش میگه این کار رو بکن مامانم ناراحت نشه، اون کار رو نکن این ناراحت نشه… خسته شدم به خدا.
نصفش تکراری بود ک
خواهر شوهرا نرگس رو که دیدن انگار با آهو بهتر شدن ممنون قاصدک جان امشب پینار هم هست؟