۲ دیدگاه

رمان شوکا پارت ۱۲۴

4.2
(98)

 

 

🤍🤍🤍🤍

 

قطره اشک از چشم‌هایش چکید و با دست سریع پاکش کرد.

حتی دیگر دانشگاه هم نمی‌رفت، می‌دانستم یاسر اجازه نمی‌دهد. چه ماه‌های اول، چه حالا که شکمش حسابی بالا آمده بود.

 

دست پشت کمرش گذاشتم و به جلو هدایش کردم.

– برو دختر، برو تو اتاقتون. هرکی هم هرچی گفت با من. یکم حرفِ خاله‌زنکی بینشون هست ولی قوم‌الظالمین که نیستن که خودت و اون بچه رو عذاب می‌دی!

خدا عقل بده اون یاسر رو، دارم‌ براش.

 

با هول به‌سمتم چرخید.

– وای توروخدا بهش چیزی نگی. حوصله ندارم، غرغرهاش مغزم رو می‌خوره.

 

– تو کاریت نباشه. برو از قیمه‌ی ظهر مونده، گرم می‌کنم با برنج تازه‌دَم برات میارم. جمع‌وجور که کردیم سفره رو، بیا بیرون.

 

به زبان نیاورد ولی چشم‌های قدردانش نگاهم را شاد کرد.

حامی بودن حس خوبی داشت.

 

هنوز به بالا و پایین این خانه و خانواده عادت نکرده بود.

یعنی روحیه ضعیف و شکست بزرگش در زندگی، فرصت کلنجار رفتن با دیگران را به او نمی‌داد.

 

 

آخرین نفر سر سفره نشستم.

جای خالی همیشگی‌ام، کنارِ یاسین که حالا با آن پیراهن لیمویی و موهای حالت گرفته، نگاهم را خیره‌اش می‌کرد.

 

– آهو بابا، پس نرگس کو؟

 

باز هم به معرفت حاج معراج. شوهرش که هیچ… نه به آن روزهای اول و نه به حالا.

 

– بوی ماهی اذیتش می‌کنه بابا، فرستادمش اتاق. زودتر می‌فهمیدم، ماهی‌ها رو می‌بردم حیاط سرخ می‌کردم.

 

نمی‌خواستم آخرِ سالی کدورت ایجاد کنم ولی مقصر خاتون هم بود.

یک‌ذره این دختر را درک نمی‌کرد. با نیش و کنایه می‌سوزاندش.

گناه خودش و طفلش گردنش بود.

 

 

 

🤍🤍🤍🤍

 

خاتون که کنایه‌ی حرفم را خوب گرفت، سریع واکنش نشان داد.

– سرمای زمستون هنوز رخت جمع نکرده، وگرنه خودم عقلم می‌رسید تو خونه سرخ نکنم.

 

 

با مادرشوهر نمی‌شد بی‌سیاست حرف زد.

مخصوصاً که هم‌خانه‌ات باشد.

– مقصر شما نیستید مامان. زن حامله همینه. امکان داره بوی خوشِ این برنجم حالش رو بد کنه. اونی که باید هواش رو داشته باشه، از قرار معلوم نداره.

 

نگاهِ تندِ معراج برای یاسر کافی بود تا لقمه‌ی غذا در دهانش متوقف شود.

از اول هم کار دست همین بود.

باید یاسر را دست پدرش می‌سپردم.

 

دلم دخالت کردن نمی‌خواست ولی این دختر زیادی تنها بود.

مردها گاهی زیادی بی‌معرفت می‌شدند.

مخصوصاً یاسر که زیادی پِیِ حرف مادر و خواهرهایش بود.

کافی بود یک ذره اخلاق و رفتارش به یاسین کشیده بود، دیگر هیچ ناراحتی برای آن دختر نداشتم.

 

مرد با معرفت من. یک‌دانه در دنیا بود و آن هم نصیب من شده بود.

چه انتظاری از بقیه داشتم.

 

 

 

سفره‌ی غذا را خورده‌نخورده جمع کردیم و با شکوفه دو نفری ظرف‌ها را شستیم.

خاطره هم از آن طرف دستمال می‌کشید و جمع می‌کرد.

همکاری در همه‌ کار خوب بود تا زودتر و آنچه که باید به پایان کار برسیم.

 

 

دقایق سریع گذشتند و حالا همه دورتادور پارچه‌ی ترمه‌ی پر نقش که دقیقاً روی ترنجِ فرش پهن شده بود نشسته بودیم.

 

کاسه‌های گِلی هرکدام لبریز شده از یک “سین”، گوشه گوشه‌اش جا خوش کرده بودند و رنگ‌ولعاب می‌دادند به سفره‌ی هفت‌سین‌مان.

 

 

آهوی امسال به بزرگی فاصله‌ی زمین تا آسمان تغییر کرده بود. بزرگ شده بود. تجربه کسب کرده بود.

 

چشم‌هایم را بستم و دقایق آخر را با درد‌ودل گذراندم.

 

 

🤍🤍🤍🤍

 

می‌شنوی صدایم را، فلک؟

 

می‌بینی دختری را که دقیقاً یک سال پیش در چنین لحظه‌ای سفره‌ی دلش را پهن کرد و زارزار اشک ریخت؟

چقدر آرزو کرد که خدا جانش را بگیرد و پیش پدر و مادرش ببرد؟

خدایا ممنونم.

ممنونم که تمام آرزوهای بندگانت را برآورده نمی‌کنی‌.

که اگر می‌کردی، هیچ‌وقت چنین روزی را تجربه نمی‌کردم.

 

از آخرین‌باری که مثل حالا لبخند به لب پای سفره‌ی هفت‌سین نشسته بودم خیلی سال بود که می‌گذشت.

زمانی‌که پشت و پناه داشتم، نقطه‌ی امن داشتم. پدرومادرم، تمام زندگی‌ام…

 

آخرین هفت‌سین‌مان دقیقاً حال و هوایی مثل حالا داشت.

حالایی که یاسین شده بود ستون قدرت گرفتنم.

آهو همان آهو بود؛ همانقدر دل‌تنگ و دل‌شکسته،

با این تفاوت که از رد آن شکستگی‌ها، گلِ آفتابگردان جوانه زده بود.

گلی که حیاتش را از خورشید می‌گرفت. نماد نور، راهی شیرین و درنهایت زندگی.

 

امسال با همه‌ی سال‌ها فرق داشت.

این‌بار آرزوهایم‌ رنگ‌وبویی از زندگی گرفته بود.

به جای آرزوی مرگ، برای خودم و همسرم خواستار عمری طولانی و پرعزت شدم.

زندگی‌ای که لایقش بودیم.

 

آوای کلامم همزمان شد با صدای شلیک توپ و دست و جیغِ بچه‌ها.

 

بازار ماچ و بغل زیادی گرم شد و از شانس خوب یا بد، آخرین‌ نفر قرعه به نام یاسین افتاد.

 

چند ماچ آبدار از صورتم کرد. خنده‌ای از شدتِ کارش به لبم آمد.

نهایتش هم شد نجوای آرامی بیخ‌گوشم که خون شد در رگ‌هایم و گوشت شد به تنم.

 

– عیدت مبارک امیدِ خونه‌ی یاسین…

 

گفته بودم ذره‌ذره قند در دلم آب می‌شود با حرف‌هایش.

استاد دل بردن بود.

تمام عاشق‌ها باید درس پس می‌دادند در مقابلش.

 

***

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 98

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان سدم

    خلاصه: سامین یک آقازاده‌ی جذاب و جنتلمن لیا دختری که یک برنامه‌نویس توانا و موفقه لیا موحد بدجوری دل استادش سامین مهرابی…
رمان کامل

دانلود رمان دیازپام

خلاصه:   ارسلان افشار مرد جدی و مغروری که به اجبار راضی به ازواج با آتوسا میشه و آتوسا هخامنش دختر ۲۰ ساله ای…
رمان کامل

دانلود رمان آچمز

خلاصه : داستان خواستن ها و پس گرفتن هاست. داستان زندگی پسری که برای احقاق حقش پا به ایران می گذارد. دل بستن به…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mahsa
7 ساعت قبل

نگو ک داره تموم میشه🥲

خواننده رمان
6 ساعت قبل

خدا رو شکر خانواده یاسین با آهو کنار اومدن ممنون قاصدک جان

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x