رمان شوکا پارت ۱۲۶

4.2
(66)

 

 

عینکش را از روی چشم برداشت و در سکوت نگاهم کرد.

بهت چشم‌هایش بیشتر ناراحتم می‌کرد.

انگار که من گناهکار بودم.

– این حرف‌ها چیه؟ لااله‌الی‌الله. فکر می‌کردم خوشحال می‌شی. چرا تو انقدر عجیبی؟ زنای مردم…

 

سریع میان مقایسه‌ی بی‌خودش پریدم.

– زنای مردم زنای مردم نکنا! نه من مثل بقیه‌م و نه بقیه شبیه منن.

فقط سوالم اینه من رو تو زندگی‌ت آدم حساب می‌کنی یا نه؟

 

شاید فکرش را نمی‌کرد اینقدر تند واکنش نشان دهم. حتی زمانی که ماشین خرید یک نظر کوچک هم از من نگرفت.

زندگی مشترک هیچ معنایی برایش نداشت؟ فکر می‌کرد فقط فراهم کردن همه‌چیز بدون سوال پرسیدن برایم کافی است؟

– حرف می‌خوای بذاری تو دهن من؟! من تو رو آدم حساب نمی‌کنم؟ از چیزی ناراحتی سر من خالی می‌کنی؟ بد کردم خوشحالت کردم؟

 

 

از چیزی جز این همه بی‌اطلاعی عصبی نبودم.

– عادت کردی هر وقت از دستت عصبی‌ام، دنبال دلیلی جز خودت بگردی؟

الان بلیط برای کجا گرفتی، چند روز قراره بریم، با کیا قرار بریم اصلاً؟! می‌گی یا لازم نیست از اینم خبر داشته باشم؟

 

 

– اون‌سری قول دادم ببرمت کیش، خودمون دوتا. مامان بابا که هیچ سالی عید نمی‌رن مسافرت، می‌گن فامیل چشم داره به این خونه میان عید دیدنی. به یاسرم گفتم، گفت خطر داره واسه نرگس، نمیان.

 

– باز خداروشکر قبل رفتن آخرین نفر بهم گفتی. هیچ بعید نبود مثل گوسفند بندازیم رو شونه‌ت بگی بفرما، آوردمت مسافرت‌!

 

سرش را متاسف تکان داد و دستی دور لب‌هایش کشید.

مظلوم‌نمایی شگردش بود.

– واقعاً نمی‌دونم چی بگم. من رو بگو خواستم خوبی کنم.

 

ماشین را کنار پیاده‌رو پارک کرد و کمی منتظر ماند.

فهمید این‌بار واقعاً سر لج افتاده‌ام.

بحثم به‌خاطر این مسافرت نبود.

عادت کرده بود همه کار را بدون اطلاع من انجام دهد.

حس بدی گرفتم، انگار که مهم نباشم.

 

 

 

– پیاده شو، اینجا پارک ممنوعه باید بریم سریع.

دست‌‌به‌سینه به روبرویم زل زدم.

– نمی‌خوام. این هم خودت برو بخر، نظر من چه اهمیتی داره.

 

نچی کرد و ضربه‌ی نه‌چندان آرامی به فرمان زد.

– حداقل بگو چه رنگ دوست داری بگیرم؟

 

جوابی ندادم که عصبی “لجباز”ی زمزمه کرد و با خشم از ماشین پیاده شد.

 

گاهی نیاز بود کمی به خودش بیاید.

یاسین اصلاً مرد بدی نبود ولی خوبِ مطلق هم نبود.

اینکه فکر می‌کرد هر کاری که او انجام می‌دهد درست است و می‌تواند برای من هم تصمیم بگیرد، روی اعصابم بود.

 

 

با باز و بسته شدن صندوق، متوجه شدم چمدان را خریده.

بدون هیچ حرفی ماشین را روشن کرد و مسیری نامعلوم را در پیش گرفت.

 

اخم‌هایش حسابی درهم بود. متفکر آرنجش را به شیشه تکیه داده بود و هر چند ثانیه یک‌بار دستی به ریش و سبیلش می‌کشید.

 

مرحله‌ی بعدِ مظلوم‌نمایی، دست پیش گرفتن بود.

دیگر تمام اخلاق‌هایش را از بر بودم.

 

 

بیشتر از نیم ساعت گذشت و دیگر این همه سکوت  را نمی‌توانستم تحمل کنم.

– کجا داریم می‌ریم، چرا نمی‌رسیم؟

 

 

بدون اینکه نگاهم کند، سرعت ماشین را بالا برد و در جاده خاکی پیچید.

– یه جایی که نظر تو مهم نیست.

 

عوضی!

برای درآوردن حرصم حرف‌های خودم را تایید می‌کرد.

 

بق‌کرده به برهوتی که فاقد هر جنبنده‌ای بود نگاه کردم.

خیلی دلم می‌خواست بپرسم چرا اینجا آمده‌ایم ولی می‌دانستم جوابم را نمی‌دهد.

 

ماشین را کنار خرابه‌ای که فقط چند تپه خاک از آن باقی مانده بود و معلوم بود سال‌هاست که تخریب شده نگه داشت.

 

 

 

کمربندش را باز کرد و به سمتم متمایل شد.

 

دیگر نمی‌توانستم ساکت بمانم.

– اینجا کجاست من رو آوردی؟ چرا اومدیم اینجا؟!

 

دوباره خیره‌خیره نگاهم کرد که از استرس تنم کوره‌ی آتش شد.

 

چادرم را روی شانه انداختم و گره‌ی روسری‌ام را باز کردم.

– داری می‌ترسونیم. یه چیزی بگو حداقل.

 

باز هم سکوت و این‌بار به جای آرام صحبت کردن، ناخودآگاه جیغ زدم.

– چرا جواب نمی‌دی یاسین؟؟؟

 

بی‌خیال‌تر از آنی بود که چهره‌ی عصبی من برایش اهمیتی داشته باشد.

– چون‌که نظرت واسم اهمیت نداره، خودت این رو گفتی مگه نه؟

 

 

– واقعاً برات متاسفم. مثلاً من رو اوردی تو این بیابون که چی رو ثابت کنی؟

تو عقل داری؟ بهت برمی‌خوره یه چیز بهت می‌گم. آهو فقط وقت‌هایی عزیزه که غلام حلقه به گوشت باشه. تصورم رو از خودت به هم ریختی، واقعاً برات متاسفم.

 

 

با اشاره‌ی کوچکی جفت شیشه‌های دو طرف را بالا برد و هیچ راه هوایی باقی نگذاشت.

– حالا چرا بغض کردی؟ ذهنت خرابه بدبخت. اگه بفهمی من برای چی آوردمت اینجا، عمراً اگه باورت بشه.

 

خودم هم دلیل این همه دل‌نازکی را نمی‌فهمیدم.

ذهنم به جاهای بدی رفته بود. چیزهای غیرممکن و مسخره که خودم هم از فکر به آن خنده‌ام می‌گرفت.

امکان نداشت.

 

همان یک قطره اشک چکیده از چشمم را هم پاک کردم و دماغم را بالا کشیدم.

– من هم دوساعته دارم همین رو می‌پرسم. چرا آوردیم اینجا؟ چه بلایی می‌خوای سرم بیاری؟

 

حرفم برای او هم احمقانه بود که ابرو بالا انداخت و زیر خنده زد.

مردک مسخره.

– آهو به خدا الان حس کسایی رو دارم که رفتن دم دبیرستان دختر بلند کردن آوردن بیابون بلاملا سرش بیارن. شوهرتم خیرسرم!

چه بلایی می‌تونم سرت بیارم؟

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 66

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان طعم جنون

💚 خلاصه: نیاز با مدرک هتلداری در هتل بزرگی در تهران مشغول بکار میشود. او بصورت موقت تا زمانی که صاحب هتل که پسر…
رمان کامل

دانلود رمان نمک گیر

    خلاصه رمان : شاید رویا…رویایی که باید به واقعیت می پیوست.‌‌…دیگر هیچ از دنیا نمی خواست…همین…!همین که یک دستش توی حلقه ی…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x