ته بود؟
بیشتر از صدبار.
همانطور که با چشم بسته با موهای سینهاش بازی میکردم لب زدم.
– گفتی، خیلی زیاد…
حتی لبخندش را بدون دیدن صورتش میتوانستم حس کنم، دقیقاً زمانی که مشغول نوازش موهایم شد.
– من قدر چیزایی که دارم رو میدونم آهو. تو بزرگترین برد من از این زندگی بودی. فقط یه مرد میتونه درک کنه وقتی زنت رفیق و همسفرت نباشه باطن اون زندگی چطور کپک میزنه.
خندیدم و دروغ نگویم اشک در چشمهایم حلقه زد.
با اینکه بعضی اوقات با کارهایش باعث آزارِ و رنجش اعصابم میشد ولی درعوض اکثر اوقات هم کاری میکرد تا حس کنم زنی بهتر از من در این دنیا وجود ندارد.
– هر وقت اینطور میگی یاد بابام میافتم. اونم زیاد لوسم میکرد. عمه صدیقهم رو که یادته، الانش با ۱۰ سال پیشش فرقی نداره. محبت بابام رو به من میدید چپچپ نگاه میکرد و میگفت:
“انگار کون آسمون پاره شده و آهو رو ریده اینجا که داداش من انقدر دورش میچرخه، حالا خوبه دختره، پسر بود چیکار میکرد.”
***
” یاسین ”
به الفاظی که بیرون آمدنش از دهان آهو کمی غریب بود خندیدم و سرم را متاسف تکان دادم.
– عمهت که مادر فولادزره بود از قرار معلوم، بهتر که من ندیدمش. قدر گوهر رو زبالهگرد که نمیدونه، آهو خانوم.
به زبان گفتم گوهر ولی چیزی فراتر از آن بود که در لفظ نمیگنجید.
میمردم برای لحظاتی که میگفت با این کارت یاد پدرم افتادم.
اینکه برای یک زن شباهت زیادی به اولین عشق و قهرمان زندگیاش داشته باشی حس عجیبی بود. کمتر کسی میتواند تجربهاش کند. مطمئنم، یعنی شک ندارم!
رنجاندنش آخرین چیزی بود که میخواستم، ولی هرچند ناخواسته کم یا زیاد این کار را انجام داده بودم.
🤍🤍🤍🤍
وقتی که تمام افکارش را به زبان آورد، هیچ تفکری جز از دلش درآوردن نداشتم.
بزرگترین مشکل زنها همین بود.
انتظار داشتند همهچیز را نگفته ما از روی حرکاتشان بفهمیم.
بیتعارف بگویم هرچند از آهو بزرگتر باشم و عاقلانه رفتار کنم، باز در یک جای این مغزِ وامانده لنگ میزد.
نفسهایش که ملایم شد، کمکم خودش بلند شد و نشست.
متقابلاً نشستم و به کمک هم لباسهایمان را مرتب کردیم.
اون دکمههای من را بست و من لباسهای کج و ماوج شدهی او را درست کردم.
قرار نبود قبل و بعد از رابطه با هم فرقی داشته باشد و تمام که شد هرکس خودش کارش را انجام دهد.
رابطهی میانمان چیزی فراتر از همآغوشی برای رفع نیازِ جسم بود.
– الان بریم خونه مستقیم بچپیم تو حموم کلی ضایعهس. مطمئنم یه خروار کار ریخته خونه، ساعت رو ببین.
بیخیال شانه بالا انداختم. وقتش بود فکر خانهای باشم. البته برایم عبرت شده بود که سر خود کاری نکنم.
چند مورد را جلویش میگذاشتم تا خودش انتخاب کند.
– زندگی رو به خودت سخت نگیر، حساسیت زیادی نشون میدی.
برای آرام کردن او میگفتم ولی حتی من هم دیگر تحمل اینگونه زندگی کردن را نداشتم.
معذوریاتی پیش میآمد که در طولانیمدت آزاردهنده بود.
دوباره کمرش را گرفتم تا سرجایش بنشیند.
مشغول بستنِ روسریاش شد.
انگار که چیزی یادش بیوفتد، آرام روی گونهاش زد و لب زیرینش را زیر دندان کشید.
– وای یاسین… کاش انقدر به فکر همهچی هستی، وسیله جلوگیری هم تو ماشینت میذاشتی. حامله نشم خوبه!
– حامله هم بشی، چه بهتر.
دستی به موهایم کشیدم برای اینکه فکر نکند دارم بچهدار شدن را به او تحمیل میکنم و با خنده ادامه دادم.
– چند سال دیگه بگذره، بچهمون ما رو با مامانبزرگ بابابزرگش اشتباه میگیره.
فقط خیره نگاهم کرد و چیزی نگفت. در فکر فرو رفته بود، از آن فکرهای عمیق.
استارت زدم تا هرچه زودتر به خانه برسیم.
– حالا نمیخواد خودت رو درگیر کنی. تا تو آمادگیش رو نداشته باشی من که مجبورت نمیکنم. باید دکتر بریم، وضعیت بدنت چک شه. از سر راه که گیرت نیاوردم که همینطور الکی تو خطر بندازمت. اولین داروخونه نگه میدارم قرص میگیرم.
باشهی آرامی زمزمه کرد و باز هم سکوت.
نمیتوانستم این همه سکوتش را تحمل کنم.
– آهو واقعاً ناراحت شدی؟
نگاهش را از پنجره گرفت و متعجب نگاهم کرد.
– ناراحت؟ ناراحت چرا؟!
جای زمین و آسمان با هم عوض میشد، آخر خیلی از حرفهای دلش را نمیتوانستم از رفتارش بخوانم.
دچار سوءتفاهم میشدم.
– چه میدونم. اسم بچه اومد گرفته شدی، گفتم که تا…
میان حرف پرید.
– نه اصلاً اینطور نیست. ناراحت نشدم، جان یاسین راست میگم.
فقط میدونی، یکم هول برم داشت. منم خودم عاشق بچهم ولی یه مسئولیت بزرگه.
دستی که درون یکی از انگشتهایش حلقهی ازدواجمان میدرخشید را بلند کردم و بوسیدم. یقین داشتم که من و آهو از آن پدرمادرها نبودیم که بچه پس بیندازیم و به امان خدا ول کنیم.
– سخته ولی ما از پسش برمیایم. تا جایی که نفسم قد بده و زنده باشم، پای خودت و بچهای که اگه یه روزی خدا قسمتمون کنه هستم.
میان لبخندش کمی اضطراب و تشویش پنهان بود.
– میدونم، از این بابت ازت مطمئنم ولی من به خیلی چیزا فکر میکنم.
مثلاً تو خانوادهی شما که انقدر پسر دوست دارید، اگه بچه دختر شد همونقدر دوستش دارید؟ یا اصلاً خود تو یاسین، اگه بچهت دختر بشه اجازه میدی خودش پوشش رو انتخاب کنه؟
باشگاه و دانشگاه بره، سرکار بره…
آهو به چه چیزایی فکر میکنه