تمام آنچه که باید را از همین چند کلمه فهمیدم.
آهو راست میگفت، او به چیزهایی فکر میکرد که من حتی ذهنم به سمتشان خطور نکرده بود.
– دختر پسر برای من فرقی نداره.
فقط همین را محکم گفتم. از این بابت مطمئن بودم. بچهای از وجود من فارغ از هر جنسیتی برکت خانهام بود.
– فقط این کافی نیست یاسین. تو توی یه خانواده مقید بزرگ شدی. تفکراتی که داری که قابل احترامه ولی خیلیها قبولش ندارن. میتونی پدری باشی که راه خوب و بد و نشون بچهت بدی، ولی بهش تحمیل نکنی؟
یادته برای اینکه راضی بشی من بیام سرکار چقدر باهات درگیر بودم.
حتی اینم یکی از مهمترین تفکراتته که ممکنه تو آیندهی بچهت تاثیر بذاره.
کمسنتر از من بود ولی عاقلتر.
تلنگری قوی برای منی که فقط از بچهدار شدن به فکرِ تجربهی حس پدر شدن بودم.
اینبار جایمان عوض شده بود. آن کسی که حرفی برای زدن نداشت من بودم.
با دیدن اولین داروخانه، ماشین را کناری زدم و با خریدن قرص اورژانسی و یک بطری آب از مغازهی کنارش داخلِ ماشین برگشتم.
آنها را از دستم گرفت و خورد.
آدمها از هر لحظهی زندگیشان میتوانستند درسی بزرگ بگیرند.
مثل حالای من که فهمیدم باید با دید خیلی وسیعتری به همهچیز نگاه کنم.
چقدر احمقانه بود که فکر میکردم حالا که مشکل مالی ندارم هیچ مانعی وجود ندارد که پای یک آدم بیگناه و از همهجا بیخبر را به زندگیمان باز کنم.
– باید فکر کنم، به همهچی.
ناخودآگاه بعد از این همه سکوت سنگین و طولانی به زبانم آمد و او لبخند پر محبتش را به صورتم پاشید.
– تا هر وقت که دلت میخواد فکر کن. بچهدار شدن حس قشنگیه، ولی اگه زمانش اشتباه باشه و باعث آزارش بشیم شک ندارم گناه بزرگی کردیم.
***
🤍🤍🤍🤍
– بسمالله رحمن رحیم، یا امام زمان ۵ تا صلوات نذرت سالم برسیم.
– خسته نشی انقدر زیاد نذر میکنی.
چشمغرهای با آن تیلههای سرمه کشیده رفت و برای بار هزارم کمربندش را چک کرد.
– بستهس بابا، خودت رو کشتی. یه لحظهست فقط، بلند که بشه اصلاً دیگه هیچی رو حس نمیکنی.
حرفم تمام نشده بود که هواپیما رو به بالا جهت گرفت و آهو با احساسِ این موضوع نذر و نیازهایش را از سر گرفت.
– یا پیغمبر بگو نگه داره من مسافرت نمیخوام. خدایا غلط کردم فقط نمیرم!
با تمام توانش ناخنهایش را در بازویم فرو میکرد و چشمهایش را به هم فشار میداد.
ذکرهای بیسروتهی که میگفت هم کافی بود تا توجهی چند صندلی دورمان را به ما جلب کند.
یک تیکآف که این همه کولیبازی نداشت.
زیر گوشش آرام پچ زدم.
– آهو به خدا آبرومون رو بردی، ببین چطور دارن نگاهمون میکنن.
به جای آرام شدن، فشار ناخنهایش را بیشتر کرد. بیبروبرگرد ردشان زخم میشد.
– یاسین خدا خفهت کنه، ماشین به اون خوبی رو گذاشتی خونه با این ابوطیاره بریم؟! به خدا بمیرم سر پل سراط یقهت رو میگیرم ولت نمیکنم.
– عجب گرفتاری شدیم. من رو بگو که گفتم حجِ واجب امسال رو با هم بریم. با این وضعیت میخوای تا عربستان بیای؟
– من هیچجا با تو نمیام. اصلاً مسافرت واسهی من نحسه. یه بار رفتم مامان بابام مردن. الانم که خودم دارم جوونمرگ میشم.
همهچیز کمکم به حالت عادی درآمد ولی سرتقانه اصرار داشت که قرار است بمیرد.
-بیا سرت رو بذار رو شونهم، مثل یه دختر خوب بگیر بخواب. کل پرواز دو ساعتم نیست.
پیشانیاش را به صندلی تکیه داد و نالید.
– سر درد گرفتم یاسین. من گفتم آدم سفر کردن با هواپیما نیستم، تو هی اصرار کردی.
دستهایش را در دستم گرفتم. با حس سرمای بیشازحدش جا خوردم.
یعنی واقعاً انقدر ترسیده بود؟!
– باید عادت کنی عزیز من. میگم مهماندار برات یه چیز شیرین و مسکن بیاره. به خدا تو سوار هواپیمایی نه اون.
۵۱۹
🤍🤍🤍🤍
مسکن را خوردهنخورده خداروشکر خوابید و بالاخره توانستم نفس راحتی بکشم.
اصلاً به این سفر راضی نمیشد.
ترسهای بیخود زیادی روی دوشش سنگینی میکرد.
یکبار دستتنهایی مادرم را بهانه میکرد،
یکبار وضعیت نرگس را
و یکبار هم غر میزد که چرا کار و بار را تعطیل کردهام.
حادثه ممکن بود برای هر کسی پیش بیاید.
قرار نبود تا آخر عمر بهخاطر گذشتهی تلخ هیچجا نرویم.
تا زمان فرود، آنچنان سنگین خوابید که توپ هم بیدارش نمیکرد.
بهسختی بیدارش کردم.
– ماشاالله، به خرس یه سور زدی! پاشو دیگه.
سفرمان با هزار داستان با آهو شروع شد.
چمدانمان را تحویل گرفتیم و سوار کمری زردرنگ فرودگاه شدیم.
اوایل بهار هوا نسبتاً خوب بود و رطوبت به حد آزاردهندهای نرسیده بود.
– کی میریم دریا؟
حال و هوای شهرِ جدید انگار مشتاقش کرده بود.
– برسیم هتل یکم استراحت کنیم، میریم. سپردم تا این چند روز واسمون ماشین اجاره کنن بچهها. زمان مجردی زیاد میاومدم. دوست و رفیق زیاد دارم اینجا.
پیله نکنن واسه اینکه بریم خونشون خوبه.
تفریح و گشتن را به مهمانبازی ترجیح میدادم، آهو هم همین طور.
اقامت چند روزهمان در یکی از هتلهای معروف اینجا بود.
قیمتهای تقریباً نجومی، به نگاه ذوقزدهی آهو میارزید.
در را پشت سرمان بستم که با همان چادر خودش را روی تخت پهن کرد.
– وای اینجا چقدر خوبه یاسین. به نظر من بیا بخوابیم. از هزارتا تفریح هم بیشتر کیف میده.
دکمههای پیراهنم را با آرامش باز کردم و بالای سرش ایستادم.
خوابیدن را به هر چیزی ترجیح میداد.
همان که داخل هواپیما گفتم.
یک بچه خرسِ سفید گیرم افتاده بود.
– راستش رو بگو، من رو بیشتر دوست داری یا خواب؟!
خوبه بگه هیچ چیز و هیچ کس جای خوابو نمیگیره😂