درمانده دستی به صورتش کشید. باید بغلش میکرد؟ از همان وضعیتهایی بود که اعتقادش وادارش میکرد دعا کند چنین موقعیتی برای دشمنش هم رقم نخورد!
عصبی از این اوضاع، مجال بیشتر فکر کردن را به خود نداد و در یک حرکت، تن ظریف آهو را روی دست بلند کرد. بیتوجه به نگاهِ مردانی که خیلی دوست داشتند از سَر و سِر مردی مذهبی چون او با این دختر جوان سردربیاورند، به سمت ماشین رفت.
حداقلش میدانست آدمهای محسن مثل خودش انقدر دهن قرص هستند که او را نقل مجالس نکنند.
آهو را عقب ماشین خواباند. با عجله پشت رول نشست و به سرعت به سمت بیمارستان تاخت. هر از گاهی نگران از آینه نگاهی به پشت میانداخت، اما دریغ از تکانِ کوچکی که آهو به تنش بدهد.
جلوی درب بیمارستان که رسید، در کمال تعجب نگهبان اجازه ورود ماشین را به خاطر شلوغی محوطه نداد. با اعصابی متشنج ماشین را در گوشهی خیابان پارک کرد. هر روز انقدر آدمهای زنده از این در وارد و جنازهی مردهشان خارج میشد که وقتی گفت مریض بدحال همراهش است، انگار که عادیترین جمله را شنیده باشد که توجهی نکرد.
اگر وقت داشت، بدون شک دعوای حسابی با مردکِ بیملاحظه به راه میانداخت. با عذاب وجدانی که خِرش را گرفته بود، دوباره آهو را بغل کرد. بین دو تن، فقط چند لایه لباس فاصله بود و یاسین در دل دعا کرد که گناهی از این همه نزدیکی به پایش نوشته نشود… قصدش فقط کمک بود.
با هولوولا وارد بیمارستان شد که بالاخره پرستاری با دیدن چهرهی آهو، به دادش رسید و سریع تختی را جلو اورد. آهو را دست پزشکان سپرد و خودش بلاتکلیف وسط سالن ماند.
دلنگران طول و عرض راهروی بیمارستان را به دفعات پشت هم طی کرد و درنهایت خسته به دیوار سرد تکیه داد. بوی مواد ضدعفونی حالش را بدتر میکرد. هیچوقت طاقت چنین فضایی را نداشت و چه بد که نصف دیدارهایش با دخترک در اینجا سپری شده بود.
بیشتر از نیم ساعت گذشت و بالاخره دکتر همراه پرستار از اتاقی که آهو را برده بودند، بیرون آمد.
با عجله به سمتشان رفت.
– چی شد آقای دکتر؟ حالش خوبه؟
مرد نگاهی به چهرهی نگران یاسین کرد و با بدبینی پرسید.
– شما چه نسبتی با این خانوم دارید؟
خواست در جلد طلبکارش فرو رود و بگوید ” یک غریبهی آشنا! چه فرقی میکنه؟ ” اما لب روی هم فشرد و ناچار گفت:
– همسرش هستم…
بین بد و بدتر، بد را انتخاب کردن بهترین گزینه بود. با این لباس خانگی زنی غرق در خون را به اغوش گرفته و اینجا آورده بود، قطعاً غریبه بودنش دردسری صدبرابر داشت. در هر صورت متهم عینی و ردیف اول خودش بود، حداقل اینطوری کمی راه گریز آسانتر بود.
دکتر سری از روی تاسف تکان داد.
– آثار ضرب و شتم روی تمام بدنشون هست و خونمردگی زیادی مشاهده میشه باید عکسبرداری بشه تا مشخص کنه آسیب داخلی دیدن یا نه. شکستگی سر با چند تا بخیه حل شد ولی امیدوارم ضربهی مستقیمی که مشخصه با یه شیء به سمت راست صورتشون خورده، آسیب به چشم نزده باشه.
با هر کلمه، غم بر شانههایش بیشتر سنگینی میکرد. دخترک بیچاره را به گناه بیکسی آزارش میداد؟ هاشا به غیرتشان.
دکتر که متوجه ناراحتی مشهود یاسین شد، با طعنه گفت:
– روزی هزار تا آدم میاد اینجا که تا مرز مردن زنشون رو کتک زدن و وقتی میفهمن چه غلطی کردن، کاسهی چه کنم چه کنم دست میگیرن. واقعاً خدا رو خوش میاد زنی که از نظر جسمی خیلی ضعیفتر از شماست رو اینجوری به باد کتک بگیرید؟ اینا چیه دارم میگم اصلاً؟ مقصر خود زنا هستن که تو این موارد یا کلاً سراغ پلیس نمیرن، یا اگه پرستارها سر خود زنگ بزنن پلیس، میگن ما شکایتی نداریم و قضیه تموم میشه.
اخمهایش را در هم کشید و جدی به مرد نگاه کرد. در این وضعیت، یک چیز را نداشت آن هم اعصاب شنیدن چنین اراجیفی. خواست بیتفاوت پشت کند ولی با یادآوری پلیس، سر جا میخکوب شد. هر طور که شده نباید اجازه میداد پای پلیس قبل از به هوش آمدن آهو به این قضیه باز شود. با لحنی جدی و طلبکار گفت:
– وقتی از چیزی خبر ندارید لطفاً اظهارنظر نکنید، هر وقت خانومم به هوش اومدن اگه شکایتی از من بود، خودم میرم خودم رو تحویل میدم.
ابروانش ناخودآگاه از آن خانوممِ وسط جمله بالا پرید. انگار خوب در نقشش فرو رفته بود!
خواست از کنارشان بگذرد که پرستار جلویش را گرفت و گفت هرچه سریعتر باید هزینههای بیمارستان را برای ادامهی کار پرداخت کند.
سر تکان داد و با گفتن الان برمیگردم، زیر نگاه بدبین پرستار به سمت خروجی رفت. خداروشکر همیشه یکی از کارتهای اعتباریاش را برای روز مبادا در داشبورد میگذاشت، وگرنه کیف پولش را هم نیاورده بود و در این اوضاع به دردسر میافتاد.
دنیایش چیزی میان خواب و بیداری بود. مغزی هشیار و بدنی ناتوان.
جان کند تا حرکتی به بدنش بدهد و پلک از هم بگشاید اما انگار چیزی مانند بختک دست و پایش را قفل کرده و پارچهای سیاه، چشمانش را بسته بود. ذهن درماندهاش فرمانبر نبود و درنهایت نالهی بیجانی از بین لبهای ترکخوردهاش بیرون آمد.
بدنش کمکم از بیحسی بیرون میآمد و حسی صدبرابر بدتر از خلاء نصیبش میشد.
درد، درد، درد…
خلاصه و مفید!
پلکهای به هم چسبیدهاش را فاصله داد که به هزار فلاکت یکی از چشمهایش باز شد و دیگری دردی به مغز و استخوانش فرستاد.
چشمش کمکم به نوری که از سقف ساطع میشد عادت کرد. نمیدانست دقیقاً چه بلایی سرش آمده اما گویا هنوز زنده بود. به قول همان حراملقمهها، جان سگ داشت که هربار از دستشان قصر درمیرفت و نمیمرد. بار اولشان که نبود، چه شبها که از ترسشان خواب بر چشمانش حرام بود و به خود میلرزید.
یادآوری زندگی کثافت گرفتهاش، اشک به چشمانش آورد و برای بار چندم، تن ظریفش از تهدیدهای لحظهی آخرشان لرزید.
امشب بدِ عالم را به جانش تحمیل کرده بودند و گفتند این پایان ماجرا نیست.
خدایا بسش نبود؟
موهایش را کشیدند، مشت زدند، لگدمالش کردند، فحاشی کردند و هرزه صدایش زدند… به خدا که برای قلب پاکش خارج از تحمل بود این همه ظلم و ستم. دلش از این میسوخت که نصفِ قد و قامتِ یک نفرشان هم نبود و آن نامردها چند نفری سرش ریخته و کتکش زده بودند.
آهوی بیچاره مگه صاحبخونه کنارش نیست چرا هیشکی بدادش نرسیده