از حرص زیاد با انگشت به وسط پیشانیاش چند ضربه زدم. کی میخواست عقلش را به کار بیندازد.
– تو که مامان رو بهتر از من میشناسی… هزاربار شنیدم تیکه بارش کرده ولی نرگس جواب نداده. میدونی دل خوشی ازش نداره. منم اجازه نمیدم کسی بیاحترامی به مادرم کنه ولی عقلت رو به کار بنداز. زنها از پس هم برمیان. وای به حال مردی که وارد دعوای خالهزنکی بشه. مشکل تو اینه که دختره برات لقمهی مفته، میدونی کسی جز تو براش نمونده و داری میتازونی…
همهی این چرتوپرتهایی که گفتی هم دلیل نمیشه که مثل پسفطرتها خیانت کنی.
خیلی وقیح بود که جواب در صورتم میکوبید.
– گناه من چیه؟ مگه صیغه رو خود خدا حلال نکرده؟ چند ماهه نمیتونم نزدیکش شم، منم مَردم خب…
اولین سیلی را از جان و دل زدم، دومی و سومی را هم…
بیتوجه به اینکه امکان دارد صدایم همسایهها را باخبر کند، عربده زدم.
– مرد؟ اینکه زنت داره بچهی تو رو به شکم میکشه و تو کنترلی روی نفست نداری بهش نمیگن مرد، میگن نر بودن! میفهمی؟! یعنی ویژگیای که حیوونها دارن…
دیگر خزعبلاتش را نمیخواستم بشنوم.
همهاش پوچ بود، پرت و پلای خالص.
از شدت شوک و سیلیهای پشت سر هم، نفسش بند آمده بود.
– اینا هیچ کدوم تقصیر تو نیست. تقصیر ماست… تقصیر باباست که تو رو ول کرده چند سال به حال خودت، مقصر منِ بیشرفم که اون روزی که فهمیدم یه دختر رو حامله کردی و نمیخوای گردن بگیری، نزدم بکشمت…. به جاش حمایتت کردم و پشتت رو گرفتم…
بینیاش به خون افتاد ولی من هنوز آرام نگرفته بودم.
روی تنش نشستم و تمام خشمم را روی بدنش خالی کردم. عقدهی تمام عذابی که من بهخاطر کارش به خودم گرفته بودم.
انقدر سریع که فرصت دفاع کردن هم نداشت.
-آره مقصر منم… خودم مقصرم که الان شرمندهی اون مادری هستم که با چشمهاش به من التماس کرد مواظب دخترش باشم…
🤍🤍🤍
دست و پا میزد تا از زیر دستم در برود.
آدمی رگ دیوانگیاش که بالا میزد، زورش چند برابر میشد.
– تو مقصر نیستی داداش… آخ… نکن تورو خدا…
دستش را با شدت پیچاندم که تَرَق صدای استخوانش بلند شد.
– خدا رو قسم نخور عوضی… توی بیلیاقت کاری کردی که منم از خودم بدم بیاد.
چرا نمیفهمی من به اندازهی تمام بیمسئولیتهای تو، در برابرش مسئولم؟!
صدای عربدهی پر دردش در خانهی خالی منعکس شد و من بیتوجه لگدمالش کردم.
– من رو شرمنده کردی بیوجود، شرمندهی یه دختر ۱۹_۲۰ سالهم که زار و زندگیش شده برادر آشغال من… شرمندهی اون بچهای هستم که هنوز به دنیا نیومده و نمیدونه چه بابای لجنی داره… منی که روزهای اول گفتم سقط اون بچه گناهه، حالا به جایی رسیدم که میگم به دنیا اومدنش گناهه… گناه اون بچه گردن همهی ماست، با وجود آدم بیشرف و بیمسئولیتی مثل تو!
انقدر زدم که جفتمان نفسمان برید.
خسته و از پا افتاده، به دیوار تکیه دادم.
حالم نزارتر از یاسری بود به که از درد به گریه افتاده بود.
چسبیده به دیوار، سر خوردم و روی زمین نشستم.
دل برای که میسوزاندم؟ برادرم؟ زنش؟ بچهاش؟ زندگی بنا شده روی آبش؟
سرم را خسته به دیوار تکیه دادم و چشم بستم.
صدایم گرفته بود از داد و بیداد زیاد.
– چیکارت کنم یاسر؟ چیکارت کنم که سر به راه شی؟ اصلاً زنت گندترین آدم دنیا، منفورترین آدم دنیا، اگه خودش و بچهش رو نمیخوای، صبر کن بچهش رو به دنیا بیاره بعد طلاقش بده برو پی عشق و حالت. اگه میبینی بند زندگیت به مو رسیده و نمیتونی احیاش کنی، پارهش کن ولی با خیانت ازش فرار نکن…
صدایش دردمندتر از هر وقتی بود.
خیلی درد داشت، به خود میپیچید ولی نمیتوانست بلند شود.
– نکردم… به خدا نتونستم بهش خیانت کنم. تا لبهای کوفتی این زن بهم خورد، دنیام سیاه شد. داشتم ردش میکردم که سر رسیدی.
دقیقاً اینجای کار افتضاح بود که فکر میکرد خیانت فقط محدود به یک رابطهی به اصطلاح سکس ختم میشد.
همان بوسه و همان لمس ساده، آن هم خیانت بود.
دیگر نمیتوانستم اعتماد کنم به اویی که قولش هم مردانه نبود.
آنسری هم که نرگس را زده بود، کلی سرزنشش کردم. حتی یک سیلی هم زیر گوشش خواباندم ولی انگار دستش هزر شده بود.
مردی که دست روی زن بلند کند که دیگر مرد نبود.
– حکم طلاق صادر نمیکنن برای زن حامله. فارغ که شد، همه چی رو تموم میکنی. زن نعمتِ خونهی مرده. خدا نعمتش رو گذاشت تو دامنت ولی تو نخواستی قدرش رو بدونی. برو پی کارت ببینم، میخوای چه غلطی بکنی.
حاضرم قسم بخورم نفسش برای لحظهای رفت.
اگه این دوست داشتنش بود، این گندکاریهایش برای چه بود؟
– داداش… آخ… تو رو جون زنداداش کوتاه بیا. طلاقش بدم کجا بره؟ ناموسمه.
دلم ریش شد برای چهرهی پر درد و بدن ناتوان شدهاش. فکر کنم پایش هم شکسته بود.
یاسر جگر گوشهام بود، چیزی بیشتر از برادر.
نوجوان بودم که برای اولینبار او را در آغوشم گذاشتند. در دستهای خودم قد کشیده بود این پارهی تن.
و از همینها میسوختم…
– اشتباهت همینجاست که فکر کردی من ولش میکنم به امون خدا. نامردم اگه بذارم آب تو دل خودش و بچهش تکون بخوره.
باورش نمیشد این همه ناملایمتی از منی که از همه بیشتر دوستش داشتم.
خودش را کنارم کشاند و با نفسهای مقطع گوشهی شلوارم را گرفت.
– تو رو خدا بهش نگو… بچگی کردم، خودم هم به اشتباهم پی بردم. فقط کلافه شده بودم این مدت. همش ایرادهای الکی، همش بهانه… هر شب هرشب گریه و زاری واسه مامانش… صبرم سر اومده بود…
فقط توانستم سرم را متاسف تکان دهم.
تاسف برای او، برای عقل نارسش.
دیگر حتی نمیتوانستم سرش فریاد بکشم.
عذاب وجدان داشتم برای کتک بیحدی که به او زدم.
– اشتباه از هممون بود. اول از همه خودت که بیاحتیاطیت باعث شد مجبور شی زود ازدواج کنی. ۲۲ سال سنی نیست واسه تویی که سر و زبونت تو کار خوبه، ولی نه میتونی یه زن دلشکسته رو درک کنی و نه هورمونهای بارداری که زن رو زیر و رو میکنن. صبر زندگی کردن نداری پارهی تنم. ای کاش جای رابطه برقرار کردن بیمحدودیت، اول خود جنس زن رو میشناختی…
نگاه شرمنده و پر دردش هیچ مشکلی را حل نمیکرد.
برایم خیلی درد داشت که برادرم انقدر ظالم باشد.
خیانت ظلم بزرگی بود در حق یک انسان.
دلم میخواست چشمهایم را ببندم و همهچیز را به نرگس بگویم ولی میترسیدم.
ترس جان خودش و بچهاش، پا به ماه بود.
– دادااش گوش میدی به من؟ به خدا گفتم که غلط کردم. خودم داشتم دکش میکردم زنه رو، نگی به کسی چیزی، آبروی من میره.
هر لحظه بیشتر پی میبردم که قرار نیست یاسر درست شود.
برایش سنگین بود دیگران بفهمند بهخاطر خیانت او زندگیاش از بین رفته.
– فقط آبرو؟! اینکه بقیه بگن مرده رفته با یه زن دیگه؟ الان دعوا کردید، حال اون بدتر نباشه، بهتر از تو نیست. فکر کن اون هم مثل تو بره با یه مرد دیگه، چیکار میکنی؟!
آتش داغ زیرش گذاشتند انگار. خون کنار بینیاش را پاک کرد. نمیتوانست یک دستش را تکان دهد. چشمهایش سرخسرخ شده بود.
– یعنی چی؟! غلط میکنه… اون زنه، سرش رو میذارم رو سینهش…
یاسر شاید یک جوان امروزی ولی پر از افکار غلط بود. چرا فکر میکرد خودش برتری خاصی نسبت به زن دارد؟
– پس نرگس هم باید سر تو رو بذاره تو سینهت. برای اون من فقط گفتم تصور کن، ولی تو انجام دادی!
ای کاش به جای دستش، فکش را خورد میکردم. این همه دفاع بیجا؟!
– من مَردم، فرق دارد!
خیلی خوب بود که با حرفهایش کاری کرد که آن یک ذره عذابوجدان بابت کتکهایی که خورده را از بین ببرد.
نفس عمیقی کشیدم تا آرام شوم.
حقش بود مثل سگ کتک بخورد. حتی بیشتر از این.
– تو رو به هرکی که میپرستی یه ذره آدم باش! بابا یه لقمه نون حروم تو دهن تو گذاشته که انقدر کج فهمی؟!
تو وقتی کوچکترین درکی از شعور نداری، غلط میکنی گوه میزنی به زندگی دختر مردم!
ولوم صدایم تا حد زیادی بالا رفته بود.
دوباره برگشته بودیم سر خانهی اولمان.
بعدی>>> رمان گل گازانیا