دیگر کاملاً به خانه نزدیک شده بودیم.
برای اتمامحجت گفتم:
– یاسر قرآن مابین من و تو، این دختر رو از ته دلت دوست داری؟
برای پاسخ درنگ نکرد.
– دارم… به مرگ خودم دارم. فقط تو دندون رو جیگر بذار.
ماشین را مقابل در حیاط نگه داشتم و دستی را کشیدم.
– ببینیم و تعریف کنیم. تو خوشترین آدمی هستی که غلط اضافه میکنی و فقط از برادرت کتک میخوری. پیاده نشو در رو باز کنم، ماشین رو ببرم تو حیاط.
با رفتنمان داخل خانه، ولولهای دیگر برپا شد.
فقط کافی بود سر و وضع یاسر را ببینند تا هرکدام به نحوی رنگ زرد کنند.
از همه بدتر، نرگس دخترک بیچاره داشت پس میافتاد که آهو زیر بالش را گرفت.
طفلک حق هم داشت. شوهر خرش وضعیت مناسبی نداشت.
دماغ چسبکاری شده برای مویی که برداشته بود،
دست شکستهی آویز گردنش و پای آتل بسته و لب پاره شده.
– چیزی نیست زنداداش. داشته برمیگشته خونه، ماشینش وسط را خراب میشه، دیگه نزدیکهای خونه بوده همونجا پارکش میکنه. دیگه پای پیاده اومده سر ظهری، کوچه پسکوچهها هم خلوت. چندتا خفتگیر جلوش رو گرفتن. خداروشکر که بهخیر گذشت.
آهو با آبقند بالای سرش ایستاده و تندتند هم میزد.
خوب شد امروز سرکار نرفت.
– خدا ازشون نگذره. انشاالله به زمین گرم بخورن ببین با بچهم چیکار کردن.
– چیزی نشده مامان. جز دستش، بقیهش چیز مهمی نیست. اونم خوب میشه.
– الان… خوبی… یاسر… تقصیر من شد… صبح که اونجوری کردی، نفرینت کردم… گفتم… گفتم الهی دستت بشکنه…
بین هقهقهایش این را گفت و با پس زدن دستِ آهوی متعجب، بلندتر زیر گریه زد.
واقعاً انگار آهش دامن یاسر را گرفته بود.
زن حامله آخر زدن داشت؟
ای کاش میتوانستم بگویم اشکهایت را برای اینچنین آدمی حرام نکن، ارزشش را ندارد.
🤍🤍🤍🤍
زبان غلاف کردم و از جایم بلند شدم.
اشاره کردم آهو هم حرفی نزد. از همهجا بیخبر بود.
– کمک کنم بریم تو اتاقتون. آهو تو هم کمک کن زنداداش بیاد استراحت کنه.
با دست سالم، نرگس را بغل کرده بود و ریزریز قربان صدقهاش میرفت.
ای کاش کارهایش ادا نباشد.
من خدا نبودم که حکم صادر کنم.
بزرگترین دلیلی که اجازه دادم یاسر دوباره شانسش را امتحان کند، این بود که قبل از اینکه من سر برسم خودش از رابطه با آن زن پشیمان شده بود و پا پس کشیده بود.
خیانت قابل بخشش نبود ولی خیلی اما و اگرها این میان بود.
مغزم پر بود از درماندگی.
دلم میخواست هر چیزی که روی دلم سنگینی میکرد را بیرون بریزم ولی نمیشد.
زنها حساس بودند، حتی آهو هم نباید میفهمید.
نوع نگاهش تغییر میکرد و این برای مایی که هر روز چشمدرچشم میشدیم بد بود.
فقط باید یک خطونشان حسابی برای مادرم میکشیدم.
خوبی میکرد، اما زیرزیری زهرش را میریخت.
نمونهی یک تفکر اشتباه و پوسیده.
حیف که یاسر انقدر عاقل نبود که بداند نباید به این حرفها بها دهد، حیف.
***
” آهو ”
با قدمهایی که از حرص روی زمین میکوبیدم، طولوعرض خیابان را نگاه کردم و بیتوجه به بوق ممتد پرایدی که از من هم بیشتر عجله داشت، خودم را به آن سمت خیابان رساندم.
در ماشین را باز کردم و با جمع کردن چادرم، در یک حرکت خود را بالا کشیدم.
ماشین غولپیکر بیخاصیت!
در را با حرص محکم به هم کوبیدم که شانههایش بالا پرید و عینکش را از روی چشمش برداشت.
– چته؟! در ماشین رو خورد کردی.
مردها را جان به جانشان میکردند، عشق اول و آخرشان ماشین بود.
چشمغرهی غلیظی حوالهاش کردم و غریدم.
– با من حرف نزن.
تا ته ماجرا را راحت خواند و متاسف سر تکان داد.
– رد شدی باز؟
میدانستم باز میخواهد دستم بیندازد.
چرخیدم و انگشت اشارهام را تهدیدوار جلوی صورتش تکان دادم.
– یاسین به مرگ خودت اگه مسخرهم کنی همین الان پیاده میشم. مرده با من مشکل داره!
سرش را پایین انداخت تا فشردن لبهایش را روی هم نبینم.
گندش درآمده بود دیگر.
– آره عزیزم میدونم باهات خصومت شخصی داره. الان هم هیچی نشده که… بار چهارمه رد شدی، پنجاهبار دیگه فرصت داری.
با جیغ نامش را صدا زدم. مسخره میکرد عوضی.
– یاسین!!!
ماشین را سریع روشن کرد و گفت:
– باشه باشه! آروم باش گوشم رو کر کردی.
بغکرده دستهایم را زیر بغل زدم و به جلو خیره شدم.
شوهر ما را باش.
به جای دلداری دادن، دستم میانداخت.
– حالا ایندفعه چرا ردت کرد؟ باز چیکار کردی؟
خیلی دلم میخواست جوابش را ندهم ولی حرفها روی دلم سنگینی میکرد.
اگر نمیگفتم میترکیدم.
– قبل از من یه زنه دیگه بود. اون رو انداخت پایین، بلافاصله من نشستم.
مرتیکه مریض عمداً دستی رو کشیده بود.
هرچی گاز میدادم، ماشین کند حرکت میکرد. هنوز ۳۰ ثانیه ننشسته بودم که گفت برو پایین!