پایان جملهام کافی بود تا بانگ خندهاش به هوا برود و صدای قهقههاش ماشین را بردارد.
آدم نمیشد این مرد. میدانست حرص میخورم و دست بردار نبود.
– وای آهو! جدی میگی این رو؟ آخه کدوم رانندهای دستی یادش میره؟ تو مثلاً از نوجوونی بابات بهت رانندگی یاد داده بود.
یهبار تنظیم آینه یادت میره، یهبار ماشین رو وسط جاده خاموش میکنی، این هم از الانت.
حق به جانب نگاهش کردم. چرا حق را به من نمیداد؟
– تقصیر من چیه؟ هول شدم. اصلاً این مرده قیافهش مثل ابوالهول میمونه. میبینمش میترسم.
– عجبا! هربار یه چی میگی. چرا حواست رو جمع نمیکنی خب؟ رانندگی دقت میخواد.
او کسی نبود که بتواند آرامم کند.
به گفتهی خودش، زمانیکه گواهینامه گرفت، همان بار اول قبول شد. حالا به من فخر میفروخت.
صورتم از حرص سرخ شده بود.
تقصیر خودش بود که باعث میشد دقودلیام را سرش خالی کنم.
– فقط موندم تو بهم بگی! تا میرسیم خونه یک کلمه هم با من حرف نمیزنیها، حوصله ندارم.
“عجب گرفتاری شدهام” زیر لبش تنها چیزی بود که به گوشم رسید.
گرفتار را من شده بودم که هربار برای آزمون عملی رد میشدم و سوژهای شده بودم.
کتبی را مثل آب خوردن قبول شدم ولی آن مردک مریض هربار با یک بهانهی الکی بیرونم میانداخت.
روحیه پر تنش و استرسپذیر گاهی خیلی آزاردهنده بود و خودش بهتنهایی سنگ بزرگی برای پیشرفت بود.
– خانومه من گشنهش نیست ببرمش یه چیزی بخوره؟
و شَتَلَق!
صدای ضربهای بود که با کف دست روی ران پایم زد.
صورتم را از درد در هم کشیدم و جای ضربهاش را ماساژ دادم. فکر کنم از این به بعد باید عقب مینشستم، از بس که انگولکم میکرد.
دست که نبود، ماهیتابه بود انگار!
بدون اینکه نگاهش کنم، لب زدم.
– نخیر.
– آب طالبی چی؟ با بستی پسته زعفرونی که دوست داری.
– نمیخورم.
نچی کرد و دست روی دستم گذاشت.
مرد بیخیال هم دنیایی بود برای خودش. فکر میکرد میتواند سر و ته مسخرهبازیهایش را با یک نهار هم بیاورد.
– بیابون چی؟ ببرمت همون بیابونه که اونسری رفتیم؟
چشمکی پیشزمینهی حرفش کرد و من فقط نفس عمیقی کشیدم تا به خودم مسلط باشم.
– یاسین به خدا سر خودم رو میکوبم به شیشه، هم ماشینت داغون شه هم من از شرت راحت شم.
– نترس عزیزم، بزن! شیشه هیچیش نمیشه.
با صورت چین خورده نگاهش کردم.
– هههه نمکدون.
دستش را پس زدم تا دست از چلاندن انگشتهایم بردارد و دوباره دستبهسینه شدم.
ولی مگر میتوانست دو دقیقه زبان به دهن بگیرد تا ذهنم آرام شود؟ تو فکر کن یک درصد!
– یعنی الان واقعاً قهری؟
بودم یا نبودم؟ فعلاً که دلم نمیخواست دربارهی هیچچیز با او حرف بزنم. جای دلداری دادنش بود این همه تمسخر.
– نه، مگه من بچهم؟
– یه درصد فکر کن نباشی…
باز هم زیر لب زمزمه کرد ولی طوری که بشنوم. میخواست من را دیوانه کند.
بهسمتش براق شدم. به خدا که عمداً این کارها را میکرد.
– چی گفتی؟!
یک دستش را به نشانهی تسلیم بالا برد و
مثل همیشه به عصبانیتم خندید. انگار دوست نداشت خشمم را جدی بگیرد.
کلاً خصلتش بود که با خنده سروته همهچیز را هم بیاورد.
– هیچی بابا. من اینطوری میکنم که تو بخندی، چرا عصبی میشی؟ جریمه هر سری آزمون مجدد هم که از جیب من داره میره، اونوقت تو ناراحتی؟
آخآخ داغ دلم را تازه کرد. موقعیت خوبی بود برای خالی کردن حرصِ حقوق نگرفتهام.
قضیهس آزمون از یادم رفت.
– خوب شد یادم انداختی… وسط ماه شده، تو چرا حقوق من رو ندادی اصلاً؟ که حالا منت یه قرون دوهزاری که دادی رو سرم میذاری؟
اینبار او بود که چپچپ نگاهم کرد.
خودم که خوب میدانستم چرا.
– دهن من رو باز نکنها! خودت خوب میدونی چرا ندادم. زدی یه تابلوفرش آمادهی تحویل رو نابود کردی. همین که اخراجت نکردم برو خدا رو شکر کن.
– من که گفتم عمدی نبود. حواسم پرت شد فقط.
– بیا دیگه، واسه همهچی فقط میگی حواسم پرت شد. عمدی بود یا نبود، تا چندماه از حقوق خبری نیست. میتونی بیای کار کنی جبران شه، میتونی هم بشینی خونه و من هم بهت لطف کنم از خیر خسارتم بگذرم.
پنجههایم مشت شد از این همه زورگویی. چندماه! آن هم بدون حقوق.
– واقعاً… واقعاً که…
دنبال کلمهی مناسبی میگشتم که تا فیهاخالدونش آتش بگیرد ولی انگار فقط حرص خودم بیشتر میشد.
– واقعاً که چی؟
تاکیدوار گفتم:
– خیلی آدم کلاشی هست!
نیشخندی زد و همانطور که نگاهش خیره به جاده بود، از گوشهی چشم من را پایید.
– دیگه؟