مشخص بود بهخاطر حضور یاسین خیلی معذب است و سعی میکند صدایش را کنترل کند.
وضعیت شدیداً مزخرفی بود.
خودم را جایش میگذاشتم، چهارستون بدنم میلرزید.
مادر شدن شجاعتی بیمانند میخواست.
قماری روی سلامتی و جان خودت برای به وجود آمدن انسانی دیگر.
از خود گذشتگی وصف یک لحظهاش بود.
دقایق روی دور تند افتاده بود و همهچیز بهسرعت اتفاق افتاد.
وضعیتش را چک کردند و با وجود فشارِ پایین نیامدهاش، برای زایمان طبیعی آمادهاش کردند. باید تا زمانی که دهانه رحمش به اندازه کافی باز شود در اتاقی درد را تحمل میکرد.
لحظاتِ بدی بود.
مخصوصاً برای منی که لحظهی آخر قبل از اینکه به اتاق عمل برود، دستم را گرفت و مجبورم کرد گوشم را نزدیک صورتش ببرم.
صدایش آنقدر آرام بود که حتی به گوشِ یاسر هم نرسد ولی کلمه به کلمهاش را در گوشم جیغ میکشید و دیوانهام کرده بود.
سخت بود. سخت بود که یک دختر خیلی جوان که دچار زایمان زودرس و پرخطر شده، بگوید اگه من اگر بیرون نیامدم، خودت بچهام را بزرگ کن.
اینکه بگوید به یاسر اعتماد کامل ندارد و میترسد نتواند از پس بچه بربیاید. اینکه قسمت دهد که نگذاری بچهاش زیر دست خاتون یا هرکدام از خواهرشوهرهایت بزرگ شود.
اشکهایم را پس زدم و به خودم نهیب زدم زبانت را گاز بگیر آهو…
نباید چنین اتفاقی میافتاد. فقط داشتم حسهای بد را به دلم راه میدادم.
همین.
سعی کردم خودم را با این حرفها قانع کنم ولی افتادن نگاهم به صورت یاسر، کافی بود تا کوهِ امید در دلم سقوط کند.
هیچچیز مزخرفتر از دیدن اشکِ یک مرد نبود.
یاسر دیگر نمیتوانست خودش را کنترل کند.
پاهاش هیستریک تکان میخورد. سعی میکرد به خودش مسلط باشد.
ولی نمیشد، نمیتوانست.
یاسین را از انتهای سالن دیدم. دستی به صورتم کشیدم تا کمتر بهخاطر اشکهایم غر بزند.
حضورش عملاً لازم نبود ولی نمیتوانست یاسر را تنها بگذارد.
لازم بود یکی او را جمع کند.
نزدیکمان شد. با لیوانهای یکبار مصرفی که دستش بود، بالای سرمان ایستاد و متاسف نگاهم کرد.
– من نه از برادر شانس آوردم نه از زن. دو تا زرزرو نشستن کنار هم. جمع کنید خودتون رو ببینم.
یکم دیگه اون زن میاد بیرون، شما رو ببینه وحشت میکنه.
جفتشان با شلوار گرمکن و صندل آمده بودند.
لیوان آب را از دست دراز شدهاش گرفتم و کمی لب تر کردم.
آن یکی را هم بهسمت یاسر گرفت که بیحوصله دستش را پس زد و با صدای گرفتهای لب زد.
– نمیخورم… ولم کن یاسین.
لیوان را به زور دستش داد.
– بگیر ببینم. یه قلوپ بخور صدات باز شه.
با تهخندی کنارش نشست و دست روی زانواش گذاشت.
– من هر آن منتظرم غش کنی، بگم کنار زنت یه تختم واسه تو بذارن یه خرج اضافه بیافته گردنمون.
و باز هم این یاسر بود که بیحوصله نگاه از او گرفت. سرش را پایین انداخت و میان دو دست گرفت.
– نمک نریز پیرمرد، جای من نیستی بفهمی چطور دارم میمیرم.
خوب میدانستم یاسین هم کمتر از ما ناآرام نیست، اما سعی میکرد به روی خودش نیاورد و روحیه یاسر را هم حفظ کند.
دست دور گردن یا انداخت و به خود فشرد.
– تا باشه از این مردنا! پاشو جمعوجور کن خودت رو بچه، داری بابا میشی بُزمجه. ببینم چندبار دیگه میخواد گذرت به اینجا بخوره.
خودش را از آغوش یاسین بیرون کشید و بیقرار بلند شد.
-زنداداش تو رو خدا این شوهرت رو جمع کن تا دست از سرم برداره. من گوه بخورم دیگه بچه بخوام. هنوز ۲۰ سالهش نشده! سه هفته دیگه نوبت زایمانش بود. ای خدا چقدر من بدبختم…
کلمه آوار شدن همین لحظه معنا میشد.
همین حالایی که از شدت بیتابی، صندلیها خاردار شده بودند و زمین سرد را ترجیح میداد.
بیقید روی سرامیکهای بیمارستان نشست و یک زانویش را خم کرد تا تکیهگاهِ پیشانیاش باشد.
اشاره کردم که دیگر یاسین سربهسرش نگذارد و او با نفسی کلافه، دست پشت گردنش کشید.
با یادآوری چیزی، سریع پرسیدم:
– به مامان بابا خبر دادی؟ عجیبه با صدای ماشین بیدار نشدن.
– یک ساعت دیگه اذانه، بهشون زنگ میزنم. اگه الان بگم، پا میشن میان اینجا، الکی شلوغکاری میشه.
به تایید سر تکان دادم و دیگر چیزی نگفتم.
زیر لب چند دور آیهالکرسی را خواندم تا حداقل دلِ خودم آرام بگیرد.
هیچ کاری جز دعا کردن از دستم برنمیآمد.
امیدواری در این شرایط سختترین کار بود ولی چارهای جز این نداشتیم.
صبر کردیم و صبر کردیم.
در کنار مردی بیتاب که مشخص نبود زن و فرزندش در آنسوی اتاق در چه وضعیتی به سر میبرند.
در این دنیا هیچچیز بدون سختی به دست نمیآمد که انسانی بخواهد بدون درد و رنج پا به این جهان بگذارد.
هر طور که بود، انگار خدا یاسر را خیلی دوست داشت که بالاخره دکترش بیرون آمد، آن هم با لبهایی که پشت ماسک خندان بود و با برداشتنش، برای ما هم نمایان شدند.
– خانوم دکتر حال زنم چطوره؟
لبخند دکتر عمیقتر شد.
– خداروشکر خانومت و گل دخترت حسابی قوین! خوب از پس خودشون براومدن. حال دخترت که کاملاً خوبه، ولی خانومت کمی خونریزی داره.
فقط چون زایمان زودرس بوده، باید یه چند روزی بیمارستان بمونن.
یاسر فقط زیر لب خدا را شکری گفت و انگار که بار سنگینی از روی دوشهایش بلند شده باشد، خودش را خسته روی صندلی انداخت.
کاملاً از دنیا فارغ شده بود که به جای او من و یاسین از دکتر تشکر کرد
ببینم یاسر از این به بعد قدر نرگس رو میدونه یا باز میره سراغ بی فکر بازیای قبلیش