رمان شوکا پارت ۱۴۷

4.3
(79)

 

 

 

متاسف نگاه طولانی به اویی که چشم‌هایش بین من و جاده در حرکت بود، کردم.

مردها گاهی عجیب و غریب فکر می‌کردند.

– آخه این به چه دردش می‌خوره عزیز من؟

بچه‌ی چند روزه حتی چشم‌هاش هم باز نمی‌شه درست.

 

حق به جانب گفت:

– من که نگفتم الان استفاده کنه. بذاره هر وقت بزرگ‌تر شد. انتظار داری هدیه نخرم برای برادرزاده‌ام؟

 

– مگه من گفتم نخر؟ این هم‌قدِ منه! ببریمش بیمارستان بگیم چند منه؟

من به نرگس می‌گم واسه نورا خریدی. برگشتیم می‌ذارمش تو اتاقش.

 

 

نگاهش را مغموم از صورتم گرفت و به جاده دوخت. در سکوت کامل.

مردها موجودات عجیبی بودند.

احساساتشان عجیب‌تر از خودشان.

کلاً میان زمین و آسمان معلق بودند.

یا یکی را از ته دل دوست داشتند و دلشان می‌خواست هر طور شده محبتشان را نشان دهند و یا با وجود تمام عشق و علاقه‌ای که داشتند، از ابراز احساسات فراری بودند.

 

خنده‌‌دار بود که برای این عروسک ناراحت شده.

نورا را زیاد دوست داشت، بهترین عموی دنیا.

 

– خوش‌به‌حال نورا خانوم. هر کسی عمویی مثل تو نداره‌ها یاسین خان!

عموهای من تنها کاری که کردن این بود که ارثم رو بالا بکشن، این وسط هم دوتا بزنن تو سرم.

 

 

اصلاً مگر آدم دل پاک‌تر از یاسین وجود داشت؟ اسمش که آمد، کلاً ناراحتی‌اش را فراموش کرد.

– دیدی چقدر بچه‌ی شیرینیه آهو؟ خوش‌به‌حال یاسر که خدا همچین دختری نصیبش کرده.

 

حاضرم شرط ببندم قسمت دوم جمله‌ام را حتی نشنید.

چه با حسرت هم می‌گفت.

 

ناخودآگاه پرسیدم.

– خیلی دوست داری؟

 

– چی؟

 

از بحثی که می‌خواستم به میان بکشم، لبم‌ را زیر دندان کشیدم. می‌دانستم دوست دارد، قبلاً گفته بود ولی باز هم.

خودم هم نمی‌دانم دقیقاً چه می‌خواستم.

 

– بچه دیگه!

 

 

شانه‌ای بالا انداخت و جوابی داد که خودم در ذهنم تداعی‌اش کرده بودم.

– بچه برکت خونه‌س. من وقتی که همه‌چیز زندگیم فراهم باشه، چرا بچه دوست نداشته باشم؟

 

 

من هم مثل خودش عاشق بچه بودم.

انسانی دیگر، از گوشت و خون ما!

به وجود آمدن موجودی زنده از یک نطفه‌ی کوچک، تجلی آفرینش بود.

– یعنی الان ما هیچ مشکلی نداریم به نظرت؟!

 

و قبل از اینکه او جواب بدهد خودم گفتم:

– داریم! اون‌سری گفتی اول مستقل شیم.

پس کی خونه می‌گیری یاسین؟

 

 

نگاهی پر مکث روی صورتم انداخت.

خودش تا ته حرفم را خوانده بود.

– خیالت راحت. من تا نبرمت تو خونه‌ی خودت، بچه ازت نمی‌خوام. خودت بحث رو کشیدی وسط وگرنه من که حرفی نزدم.

بعدش هم هر وقت نیت بچه‌دار شدن داشتیم، همه‌چی رو با صبر و حوصله و آمادگی پیش می‌بریم.

تو هم آنچنان پهلوون نیستی، بدنت باید آمادگی بارداری و زایمان رو داشته باشه.

دنبالمون که نکردن.

 

سر پایین انداختم و برای چند لحظه به جلوی پایم خیره شدم.

حق با او بود.

بحث بی‌موقعی بود. انگار یک لحظه فقط هوایی شده بودم.

 

دستم را که بالا برد و پشتش را بوسید، دوباره حواسم جمع مرد دوست‌داشتنی زندگی‌ام شد.

با حرفی که زد، قلب و روح و وجودم را برای خودش از جا کند.

 

– اینکه من بچه بخوام یا نه نمی‌گم مهم نیست، هست. بالاخره برای من مسئولیت‌هایی داره، ولی نود درصد ماجرا برمی‌گرده به تو.

می‌خوام هم از لحاظ روحی و هم جسمی آماده باشی.

 

من می‌توانستم روی این تیله‌های سیاه و صداقتشان قسمِ جانم را بخورم.

گاهی فکر می‌کردم واقعاً در رویا زندگی می‌کنم.

رویای آهوی کوچکی که همیشه آرزوی چنین مردی را داشت.

مردی که آرزوی خیلی‌ها بود.

سرنوشت عجیب پیچیده و خودرای بود. انقدر گردِ زمین می‌چرخاندت تا درست جایی که برایت تعیین کرده، بنشاند.

 

– چرا این‌طوری نگام می‌کنی آهو؟ یه جور شیفته و شیدا! الان تصادف می‌کنیمااا.

 

 

و واقعاً خودم هم اطمینان داشتم که از نگاه خیره و یک‌وری‌ام روی نیم‌رخ جذاب و دوست‌داشتنی‌اش، شیفتگی طبق‌طبق می‌بارد.

 

من هم در جواب خنده‌اش خندیدم.

دل به دلش دادن کار هر روزم شده بود.

– نه شیفته شدنم رو انکار می‌کنم و نه شیدای قد رعنات شدنم رو. اصلاً بر منکرش لعنت!

تو انقدر خوب باشی و من لیلی نشم برات؟! به خدا که از انصاف به دوره.

 

عمداً سرعت ماشین را کم کرد تا بتواند فرمان را رها کند.

– جلل‌الخالق… تو انقدر شاعر بودی و من خبر نداشتم؟!

آهو ببین دست‌هام می‌لرزه! الانه که یه راست بفرستیمون اون دنیا… پیش حوریای بهشتی!

 

 

چشم‌غره‌ای به لرزش ساختگی دست‌هاش رفتم و پشت‌چشمی هم برای دست انداختن‌هایش آمدم. این هم خلاصه‌ی صحنه‌های احساسی ما!

– که حوری‌های بهشتی؟ باشه آقا یاسین. می‌خوای شب تو خواب خفت کنم مستقیم بفرستمت بغل حوری‌ها؟

 

 

دستم را دوباره گرفت و به‌سمت خودش کشید.

این‌بار نبوسید، گاز گرفت نامرد. آخ، چقدر هم محکم!

– حوری چیه دورت بگردم؟ خودم زمینیش رو دارم.

من اون دنیا هم برم، تو رو هم با خودم می‌برم. بالاخره شوهر جذاب داشتن اینارم داره. نیای، حوری‌ها قاپم رو دزدیدن!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 79

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان کنعان

خلاصه : داستان دختری 24 ساله که طراح کاشی است و با پدر خوانده اش تنها زندگی می کند و در پی کار سرانجام…
رمان کامل

دانلود رمان نمک گیر

    خلاصه رمان : شاید رویا…رویایی که باید به واقعیت می پیوست.‌‌…دیگر هیچ از دنیا نمی خواست…همین…!همین که یک دستش توی حلقه ی…
رمان کامل

دانلود رمان فودوشین

  خلاصه: آرامش بدلیل اینکه در کودکی مورد آزار و تعرض برادرش قرار گرفته در خانه‌ای مستقل، دور از خانواده با خواهرش زندگی می‌کند.…
رمان کامل

دانلود رمان قفس

خلاصه رمان:     پرند زندگی خوبی داره ، کنار پدرش خیلی شاد زندگی میکنه ، تا اینکه پدر عزیزش فوت میکنه ، بعد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x