رمان شوکا پارت ۱۴۹

4.2
(68)

 

ن

متاسف سر تکان دادم.

چه کار می‌شد کرد؟ مردِ سی‌وچنده ساله هم گاهی بچه می‌شد.

– نمکدون! گاز بده، گاز بده که این نمک‌پاشی‌ها به تو نمیاد‌. از ریشت خجالت بکش حاج آقا!

 

 

حاج آقا را به طعنه گفتم تا کمی از رو برود و او با کمال پررویی، دستی به آن‌ها کشید و خودش را درون آینه برانداز کرد.

– گیر دادی به ریش‌های ما! می‌خوای بتراشم تا هم تو راحت شی هم من خجالت نکشم ازشون؟!

 

 

ریش‌هایش را بزند؟! دستش را قلم می‌کردم.

به تندی گفتم:

– اگه ریش‌هات رو زدی مستقیم پتو و بالشت برمی‌داری می‌ری تو حیاط می‌خوابی. گفته باشم.

 

صدای انعکاس خنده‌اش ماشین را برداشت.

– حالا بذار یه امتحانی کنم، شاید خوشت اومد.

 

اصلاً دلم نمی‌خواست.

من می‌مردم برای زبری ریش‌هایش وقتی که با عطش او را می‌بوسیدم و صورتم را به سوزشی خفیف و ناچیز می‌انداخت.

– لازم نکرده! مطمئنم شبیه کله‌پاچه پاک شده می‌شی. چه معنی می‌ده.

 

تشبیه جالبی بود. در کنار اعتراض به آن خندید.

بالاخره شوهر من بود دیگر.

باید می‌پسندیدم یا نه؟!

 

 

 

مقابل بیمارستان که ماشین را متوقف کرد، سریع مشمای غذا را از جلوی پایم برداشتم و دست به سمت دستگیره‌ی در بردم.

– تو نمیای بالا؟

 

– نه دیگه. بیام اون دختر معذب می‌شه. بذار راحت باشه.

تو بمون پیشش، به یاسر هم بگو بیاد پایین تا سر راه بذارمش خونه.

 

 

– باشه خداحافظ.

 

 

به سلامتی گفت و من خیلی سریع از ماشین پیاده شدم.

 

با قدم‌هایی سریع به طبقه‌ای که نرگس در آن بستری بود رفتم.

یاسر اتاق را خصوصی گرفته بود. اصرار داشت خودش پیش نرگس بماند.

 

 

انگار اگر خدا بخواهد، او هم کمی زن‌داری یاد گرفته بود.

 

تقه‌ی کوچکی به در زدم که یاسر سریع بازش کرد.

انگار همین نزدیکی‌ها بود.

بعد از چاق‌سلامتی، راضی کردنِ یاسر برای رفتن مکافاتی دیگر بود.

آخر هم زور من نچربید و نرگس وادارش کرد برود دوش بگیرد و کمی استراحت کند.

 

 

پلاستیک را روی میزی که آنجا بود گذاشتم و مشغول بیرون آوردن ظرف‌ها شدم.

 

– این چه زحمتیه آهو؟ هر روز از خونه غذا میاری. هم بیمارستان به من می‌ده، هم می‌تونیم از بیرون سفارش بدیم.

 

قاشق تمیز را از پلاستیک بیرون آوردم و درون ظرف گذاشتم.

می‌دانستم پرخور نیست.

 

– غذاهای اینجا و بیرون به درد نمی‌خورن. تو هم که باید غذاهای سبک بخوری.

مامان برات قلم گذاشت. بخور مقویه.

نیت داشتم یاسر رو بفرستم خونه که براش غذا نیاوردم.

 

 

کمکش کردم کمی از حالت درازکش بیرون بیاید.

زایمان واقعاً سخت بود.

– خوب کردی. این چند روز خودش رو هلاک کرد. نه که دلم نخواد پیشم باشه، ولی گاهی دلم می‌سوزه.

 

ما زن‌ها همیشه همین بودیم. برای راحتی عزیزانمان از میل و خواسته‌‌های خودمان به راحتی عبور می‌کردیم.

میز متحرک را جلو کشیدم و کاسه را رویش گذاشتم.

با لبخند نگاهی به نورا که درون تخت کوچکِ کنار نرگس در خوابی عمیق فرو رفته بود، نگاه کردم.

– این فسقل خانوم عموش رو حسابی هوایی کرده‌ها! یاسین هم که عشق بچه، رفته یه خرس براش خریده قدِ من! گفتم ببره بذاره تو اتاقش.

 

لبخند عمیقی روی لب‌های رنگ پریده‌اش نقش بست.

– چرا انقدر خودش رو می‌ندازه تو خرج… بیشترِ سیسمونی نورا رو هم که آقا یاسین خرید، با اینکه وظیفه‌ی خانواده‌ی من بود…

 

 

 

به اینجا که رسید، لبخندش دوباره رنگ باخت و گردِ غم روی صورتش نشست.

 

غمی که سعی داشت بین لبخندی مصلحتی و قاشقی که به دهان می‌برد پنهانش کند.

مردِ من زیادی عاقل بود. عاقل که هیچ، زیادی مهربان بود.

 

تمام ریز و درشت سیسمونی نورا را خودش بدون اطلاع به هیچکداممان گرفت و مستقیم درِ خانه فرستاد.

کسی که آن‌ها را تحویل داد، فرستنده را مادرِ نرگس معرفی کرد.

یاسین بهتر از هر کسی از اخلاق مادر و خواهرهایش خبردار بود و از یک مشت حرف و سرکوب ریز و درشت برای نرگس ممانعت کرد.

 

– چه حرفیه می‌زنی تو؟! سیسمونی وظیفه‌ی خانواده‌ی دختر نیست. یه لطفه که این جماعت تبدیل به وظیفه کردنش.

وگرنه یکی دیگه می‌خواد بچه بیاره، انتظار بیخودیه که منتظر باشیم خانواده زنش خرج رو به گردن بکشن.

 

 

لبش را زیر دندان کشید و قاشق را درون ظرف رها کرد.

داغِ دلش تازه شده بود. چانه‌اش لرزید.

نگاهش… نگاهش بدتر از آن.

– من قبول دارم بچگی کردم، تاوانش هم پس دادم. الان چند روز گذشته، مامانم به من حتی یه زنگ نزده.

دلم به خدا داره می‌ترکه. وضعیتم به هم ریخته، درد و خونریزی. همش یاسره، شوهرمه ولی گاهی ازش خجالت می‌کشم.

 

 

اگر بگویم دلم برایش ریش شده بود دروغ نگفتم.

من هم پدر و مادر نداشتم، بی‌کس‌ و تنها، ولی خب یاد گرفته بودم تحملِ نبودشان را.

برعکس او که هیچ‌وقت از خانواده‌اش دور نشده بود و الان…

 

 

زندگی گاهی سخت‌تر از حد تصور می‌شد.

کاری جز سوختن و ساختن نداشتیم.

– غصه نخور عزیزم، این روز‌ها هم می‌گذره. منم مثل خواهرت، هر کاری داشتی به خودم بگو.

 

 

میان اشک‌هایی که چند قطره‌ لز آن شروع به باریدن کرده بود، خندید.

– هرچند من از خواهرشوهر و مادرشوهر شانس نیاوردم، حداقل خوبه تو جاریم شدی.

هیچ‌کدومشون یه ذره هم درک ندارن.

دیروز دوتا از عمه‌هاشون با خونواده‌شون اومدن! خوب رفتیم خونه هم می‌تونن بیان. به خدا

زیر دلم انگار خنجر می‌کشن وقتی مجبورم نیم ساعت، چهل دقیقه به حالت نشسته باشم.

هر کدومشون همسن مادرم هستن، نمی‌تونم که درازکش باشم.

 

به او حق می‌دادم. طایفه‌ی شلوغی داشتیم.

سر زدن‌هایشان به بیمارستان از همان روزهای اول شروع شده بود.

– همینه دیگه عزیزدلم. می‌خوان محبت کنن ولی ناخواسته آزار می‌دن.

مثلاً می‌تونن صبر کنن وقتی مرخص شدی، ولی این‌هایی که فامیل نزدیکن با خودشون می‌گن الان نریم زشته و این حرف‌ها.

 

 

باز کمکش کردم کامل دراز بکشد.

زایمان سختی داشت و خونریزی‌اش کمی نگران‌کننده بود.

 

– می‌دونم. اتفاقاً همین‌ها رو خودم به یاسر گفتم.

عصبی شد می‌خواست به مامانش حرف بزنه بگه نیاره اینارو اینجا.

گفتم هیچی نگه، الان همه کاسه کوزه‌ها سر من شکسته می‌شه. خاتون رو که خودت بهتر می‌شناسی.

 

ازدواج با یک خانواده‌ی سنتی همین‌ها را هم داشت.

کاروبارهای خاتون یکی در میان خوب و بد بود.

پسر دوست بود و انگار چون نرگس پسر نزاییده، چیزی از رنج و سختی‌هایش کم شده.

چه می‌شد کرد، همین که پدر و مادرش دوستش داشتند کافی بود.

تغییر ذهن کهنه و قدیمی که نتیجه‌ی یک عمر زندگی بود، کار یکی دو روز نبود.

تهش می‌توانستیم خودمان را به بی‌خیالی بزنیم تا مثل سمباده روح و روانمان را سوهان نکشند.

 

***

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 68

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان انار

خلاصه : خزان عکاس جوانی است در استانه سی و یک سالگی که گذشته سختی رو پشت سر گذاشته دختری که در نوجوانی به…
رمان کامل

دانلود رمان قلب سوخته

      خلاصه: کاوه پسر سرد و مغروری که توی حادثه‌ی آتیش سوزی، دختر عموش رو که چهارده‌سال از خودش کوچیکتره نجات میده،…
رمان کامل

دانلود رمان ارباب_سالار

خلاصه: داستانه یه دختره دختری که همیشه تنها بوده مثل رمانای دیگه دختره قصه سوگولی نیست ناز پرورده نیست با داشتن پدر هیچ وقت…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x