رمان شوکا پارت ۱۵۰

4.3
(98)

 

 

بعد از اینکه با کندی روی مبل نشست، گلویم را صاف کردم تا زودتر سر اصل مطلب بروم.

می‌خواستم قبل از آمدن پسرش بروم، آدمِ اعصاب خرابی بود.

– فکر می‌کنم خبر دارید که نرگس همین تازگی‌ها زایمان کرده. گویا یاسر زنگ زده بهتون گفته، شما هم گوشی رو روش قطع کردید!

 

 

مقصودم از این حرف برای خجل کردنش نبود ولی چه می‌شد کرد.

کلام آهسته هم گاهی خودش خنجر بود.

 

او کسی بود که با صورتی پر از اندوه و بغض لب زد.

– برادرش خونه بود، قطع کردم که توفان به پا نشه. مصطفی مثل ذغالِ آغشته به نفتِ. یه جرقه می‌خواد که گُر بگیره. کینه گرفته از برادرت، نمی‌خوام زندگیش رو خراب کنه سر این کینه.

 

آهِ حسرت‌وار اولین چیزی بود که از سینه‌ی هردویمان فضا را پر کرد.

نمی‌دانستم باید حق را به او می‌دادم یا نه.

همه‌ی مرد‌ها در باتلاقی به اسم غیرت و تعصب فرو رفته بودند.

شاید من هم اگر به جای او بودم…

نه! به هیچ عنوان دلم نمی‌خواست جای او باشم، حتی در خیال و تصور.

منی که خودم به‌شدت متعصب و حساس بودم.

ای کاش یاسر کمی مراعات می‌کرد. این قضیه برای خانواده‌ی ما زیادی سنگین بود.

 

از شدت کلافگی تسبیح را از جیب درآوردم و با دانه‌هایش مشغول شدم.

بازی دادنشان میان انگشت‌هایم حواسم را پرت می‌کرد.

 

– نمی‌خواید ببخشیدش؟! اونا یه اشتباهی کرد، هر دو طرف تاوان دادن. فکر کنم کافی باشه براشون. بچگی کردن، شما به بزرگی خودتون ببخشید.

 

با پرِ چادرش اشک‌های روان شده را پاک کرد.

– داری دست رو دلی می‌ذاری که خونه.

جگرگوشه‌م رو سپردم دست پسری که ندیده و نشناخته دخترم بهش بله داد.

غذا که می‌خورمک می‌گم خدایا سیره، گرسنه‌س؟!

می‌خوابم، می‌گم جاش گرم و نرمه؟

کتکش که نمی‌زنه؟

اذیتش که نمی‌کنه؟

انقدر آدم ظالم به چشم دیدم که تنم صبح تا شب بلرزه برای بچه‌م… ولی چیکار کنم.

 

 

درمانده‌تر از هر کسی بود.

چوب دوسر سوز، میانِ دو فرزند عاطل و باطل مانده بود.

 

– من دل بریدم از بچه‌م تا داداشش سرش رو نذاره رو سینه‌ش. دل بریدم و ریختم تو خودم که تهش تو خواب سکته کنم و اینجوری علیل شم.

چه کاری از دستم برمیاد؟ تو که عاقل و بالغی بگو، من انجام می‌دم.

 

 

نیشخند کوچکی کنار لبم جا خوش کرد.

نه از روی تحقیر و تمسخر.

از سر دلسوزی. برای چه کسی؟ دقیق معلوم نبود.

سر دراز داشت این مشکل. یقه‌ی خیلی‌ها را سفت چسبیده بود.

 

نمی‌توانستم با وقاحت کامل بگویم در این مدت آب در دلِ دخترت تکان نخورده، که خورده بود، آن هم خیلی زیاد.

ولی لازم بود چند کلام اطمینان‌خاطر برای شادی دل این پیرزن بگویم.

 

– اول اینکه بگم خیالتون از بابت وضع زندگیش راحت. منی که براش یه برادرشوهرم، از روزی که پاش رو گذاشته تو خونه‌ی ما، حکم برادرش رو پیدا کردم.

زندگی همیشه گل و بلبل نیست، من و زنم انقدر هم رو دوست داریم که حاضریم جونمون رو برای هم بدیم ولی گاهی اوقات بینمون بحث و دعوا پیش میاد.

فقط در این حد بهتون اطمینان‌خاطر می‌دم که من به فاصله‌ی خیلی کم طوری طرف دختر شما دراومدم که مجبور شدم برادر خودم رو کتک بزنم و دستش رو بندازم دور گردنش.

 

 

چشم‌های پر اشکش به بهت که نشست، از تاثیر کلامم اطمینان پیدا کردم.

برای خیلی‌ها این اتفاق عجیب بود.

من برای دخترِ به اصطلاح مردم، دست روی هم‌خون خودم بلند کرده بودم و در حد مرگ کتکش زدم.

چیزی که برای بعضی‌ها عجیب و برای من پایه‌ای برای شرافتم بود.

غیر از این عمل کردن به دور از شرف و مردانگی‌ام بود.

 

دست‌هایش به وضوح می‌لرزید. می‌ترسیدم حالش بد شود، حوصله دردسر نداشتم.

 

برای بار هزارم اشک‌هایش را با پر چادر گرفت. اشک‌هایی که کوهی از حسرت بود.

– خدا از بزرگی کمت نکنه. روز اولی که دیدمت مشخص بود خیلی آقاتر و عاقل‌تری. کاش این دختر احمق من حماقت نمی‌کرد.

سنی نداره، دلم یه ذره شده براش.

خودش الان خوبه؟ بچه‌ش؟ دختره یا پسر؟!

 

 

فرزند اگر بد دو عالم هم بود، باز این قلب پدر و مادر بود که برایش به لرزه درمی‌آمد.

 

لبخندی زدم که شاید از آرامش ظاهرم او هم آرامشی سطحی بگیرد.

– خداروشکر هردوشون خوبن. بچه‌ش دختره، اسمش رو گذاشتن نو…

 

و این صدای چرخش کلید بود که حرف را در دهانم نگه داشت.

– مامان جان! بیداری؟!

 

رنگ از رخ زن پرید و من چشم‌هایم را از روی تاسف بستم.

همین را کم داشتم فقط!

تنها چیزی که دلم نمی‌خواست، حضور بی‌موقع و دعوای پیش رو بود.

 

با چند پلاستیک میوه و خرت‌وپرتی که در دستش بود هاج‌وواج نگاهم کرد.

زمانی زیادی لازم نبود برای کور شدن گره‌ی دو ابرو و در هم رفتن سگرمه‌هایش.

 

از جا بلند شدم و نمایشی پیراهنم را صاف کردم.

– سلام عرض شد، آقا مصطفی.

 

 

پلاستیک‌ها را روی زمین رها کرد و من ماندم و سلامی بی‌جواب.

هیچی نشده صدایش را روی سرش انداخت.

– کی این رو راه داده اینجا مامان؟ مگه من نگفتم

هیچ بنی بشری از خانواده‌ی اون قرمساق حق نداره پا بذاره تو خونه‌ی ما؟!

 

نفس عمیقی کشیدم و هیچ نگفتم.

خدا لعنتت نکند یاسر که باعث شدی من جلوی کوچک‌تر از خودم این‌گونه بی‌حرمت بشوم.

کلِ راسته‌ی بازار از کوچک تا بزرگ جلویم خم و راست می‌شدند و حالا.

روزگارِ عجیبی بود.

 

قبل از اینکه اجازه دهم زن را با بازخواست‌هایش آزار دهد، جلو رفتم و بازویش را در چنگ گرفتم تا تکان نخورد.

سرم را جلو بردم و آرام و گذرا کنار گوشش گفتم:

– اومدم دو کلوم حرف حساب بزنم.

به جای اینکه تن مادر بیچار‌ه‌ت رو بلرزونی، بیا بیرون مرد و مردونه حرف بزنیم.

خواستی عربده بکشی هم خیالی نیست. منتظرتم.

 

بازویش را رها کردم و تنم را کنار کشیدم تا تنه‌ای به تن محکم شده و فک قفل‌شده‌اش نزنم.

عجیب نبود. من در خیلی مواقع دریایی از آرامش بودم.

آرامشی ظاهری و باطنی پر تلاطم.

 

سرسری با مادرش خداحافظی کردم.

پیرزن به حدی خجالت‌زده شده بود که انگار می‌خواست قطره و در زمین محو شود.

 

 

از در خانه بیرون زدم و مستقیم سوار ماشین شدم.

یک دقیقه، دو دقیقه…

پنج دقیقه!

انگار قصد آمدن نداشت.

 

هفت دقیقه و من دیگر از آمدنش ناامید شدم.

 

کلافه با نوک انگشت‌هایم روی فرمان ماشین ضرب گرفتم.

ده دقیقه گذشت و من با چهره‌‌ای مکدر دست به‌سمت سوئیچ بردم تا ماشین را روشن کنم.

 

استارت اول را نزده بودم که در باز شد و هیکلش نمایان شد.

پسرک غُد، خیلی ادعای بزرگی داشت.

مثلاً می‌خواست روی من را کم کند.

 

در را باز کرد و سوار شد. با همان حالت طلبکار  گفت:

– فکر کردم معطلت بذارم از رو می‌ری، نمی‌دونستم انقدر بیکاری!

 

نگاه از چهره‌ی اخم‌آلود و سرخش گرفتم.

– بیکار نیستم، فقط صبوری کردن رو تو زندگی یاد گرفتم. زوده حالا برات، به سن من که رسیدی کم‌کم برات جا می‌افته.

 

هیچ‌چیز بهتر از این نبود که با ساده‌ترین حرف و در کمال آرامش، نیشخند گوشه‌ی لبش را بخشکانم.

 

گلویم را صاف کردم و ادامه دادم.

– اومدم با مادرت حرف بزنم شاید راضی بشه حداقل یه زنگ به خواهرت بزنه. تازه زایمان کرده.

 

رک و بی‌تردید میان حرفم پرید.

– به درک! کاش می‌مرد این لکه‌ی ننگ!

 

بی‌رحم، شاید هم پر از حرص و عقده.

– یه دختر خوشگل به دنیا آورده. اسمش رو گذاشت نورا. می‌خوای عکسش رو ببینی؟!

 

 

قصد نرم کردن دل سیاهش را داشتم و او تندخو جواب داد:

– نه! الان اومدی که چی؟ بسش نبود که اون پیرزن بیچاره رو سکته داد؟! مگه شوهر نخواست؟ مگه با هرزگی گند نزد تو آبروی ما؟ چی می‌خواد از جون ما دیگه؟!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 98

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان اقدس پلنگ

  خلاصه: اقدس مرغ پرور چورسی، دختری بی زبان و‌ساده اهل روستای چورس ارومیه وقتی پا به خوابگاه دانشجویی در تهران میزاره به خاطر…
رمان کامل

دانلود رمان زیتون

خلاصه : داستان باده من از شروع در نقطه پایانی آغاز میشه از همون جایی که باده برای زن بودن ، نفس کشیدن ،…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x