رمان شوکا پارت ۱۵۱

4.4
(51)

 

 

 

تخته گاز می‌تازاند و نمی‌خواست کوتاه بیاید.

باید با حرف می‌کوباندمش تا دیگر این همه تند نرود.

حق نداشت به ناموس خانواده‌ی ما توهین کند.

– اون دختر، عروس خانواده‌ی بازاریه. مادرِ دختری که همین چند روز پیش فامیلی بازاری جلوی اسمش جا گرفت. این رو با خودت انقدر تکرار کن تا تو ذهنت هک شه.

فکر نکن چون خواهرته حق داری هرچی به دهنت میاد بگی. از روز اول شرعاً و عرفاً زنِ برادر من شده.

 

با خنده‌اش برایم دهن‌کجی کرد.

خنده‌ای از روی خشم و عربده‌ای پشت‌بندش.

– که شرعاً و عرفاً؟! یکی خواهر خودت رو صیغه می‌کرد و می‌زد شکمش رو بالا می‌آورد هم همین رو می‌گفتی حاج آقا؟!

 

سوال بدی بود.

از منی که آدم شدیداً مذهبی و متعصبی بودم.

شاید بی‌جواب‌ترین سوال. ولی چه می‌شد کرد؟! آبی که ریخته شده بود را مگر می‌شد با دست جمع کرد؟

فقط باید صبوری می‌کردی تا به مرور زمان محو شود.

 

– نبش قبر نکن پسر جان! ما قبلاً دعواهامون رو سر این قضیه کردیم. برادر من هم غلطی که کرده رو گردن گرفت، قبل از اینکه حتی شما بفهمید.

تو هم بیا برادری کن برای خواهرت. چشم به راهه… مطمئنم حال مادرت هم خوب می‌شه.

 

 

– حال ما وقتی خوب می‌شه که اسم اون لکه‌ی سیاه رو پیشونیمون نباشه.

هر جا پا می‌ذارم، دوست و آشنا و فامیل ریشخندشون میاد بهم، بی‌غیرتم که نکشتمش.

 

 

پلک‌هایم را محکم روی هم فشردم و نفسم را در سینه حبس کردم.

خسته‌کننده‌ بود کوبیدن میخ آهنین در سنگ.

– الان که چی؟ گیریم که می‌زدی خواهرت رو می‌کشتی، تهش چی بهت می‌رسید؟! ایستاده برات دست می‌زدن؟

تو گوشه‌گوشه مملکت از پدر بگیر تا برادر می‌گیرن واسه همه‌ مسائلی دخترها رو می‌کشن. گاهاً حتی یه چیز ساده‌تر و بی‌خودتر! مگه ما خداییم که حق حکم و قصاص برای یه آدم دیگه ببریم؟!

 

 

 

تعصب زیاد چشم خیلی‌ها را کور کرده بود. جای‌جای این کشور، دخترانی که قربانی اشتباهاتشان می‌شدند.

حتی آدم جانی و قاتل را هم قبل از اعدام محاکمه می‌کردند و فرصت حرف زدن می‌دادند، اما دادگاه تعصب بدون سوال‌وجواب قصاص می‌کرد.

 

عجیب در فکر فرو رفته بود. برای تاثیر کلامم ساکت ننشستم.

– زندگی آدم‌ها کوتاه‌تر از این حرف‌هاست که با کینه بگذره. اون که زندگی خودش رو داره دیگه، اجازه بده این کدورت‌ها از بین بره. به‌خاطر خواهرت نه، به‌خاطر مادرت.

مادره دیگه، مگه می‌تونه دل بکنه از جگرگوشه‌ش؟ فقط می‌تونه حسرت بخوره.

 

 

باز هم سکوت و سکوت.

داشت فکر می‌کرد و من هم خوب فرصت را برایش محیا کردم.

ناگهان تیز به سمتم چرخید و گفت:

– الان انتظار داری من و اون پیرزن با این وضعیتش بریم خدمت آقازاده و کمر خم کنم، بگم ببخشید که زدی خواهر من رو حامله کردی؟!

 

 

بالا می‌رفت پایین می‌آمد، باز هم مشکل اصلی‌اش یاسر بود.

مشکل که چه عرض کنم، دشمنش بود دیگر.

 

کمی سیاست و چرب زبانی لازم بود.

– نه خیر. شما هم اگه بخواید بیاید، من اجازه نمی‌دم!

خودش مثل یک مرد دست زن و بچه‌ش رو می‌گیره، با یه جعبه شیرینی خدمت مادر می‌رسه.

فقط ممکنه چند روز دیگه که تا نرگس سرپا شه.

 

در بیخ و ریشه‌ی دلش نارضایتی موج می‌زد.

این را از چهره‌ی درهمش به‌راحتی می‌شد فهمید.

 

 

دروغ نگویم خودم هم فکرش را نمی‌کردم بتوانم راضی‌اش کنم، آن هم با آن توپ پری که داشت!

 

پیاده که شد، عجول موبایلم را برداشتم و شماره‌ی آهو را گرفتم.

به بوق نکشیده جواب داد! به‌خدا که روی گوشی خوابیده بود این دختر.

– جانم!

 

– جانت سلامت خانومم. من دارم می‌رم کارگاه، گفتم خبر بدم که شیرِ شیرم! راضیش کردم بالاخره.

 

 

صدای جیغ ناگهانی و صد البته خوشحالش زنگِ عجیبی در گوشم انداخت.

صدای نرگس‌نرگس گفتنش آخرین چیزی بود که شنیدم و ثانیه‌ای بعد، متعجب به گوشی درون دستم و تماس قطع شده زل زدم!

 

عجب آدمی بود!

هرکس نمی‌دانست فکر می‌کرد قرار است او به دیدن خانواده‌اش برود.

 

هر آدمی برای خوشحالی کسی دیگر، انقدر بال‌بال نمی‌زد.

واقعاً زن عجیبی بود…

 

***

 

 

” آهو ”

 

 

سینی چایی را از روی میز برداشتم و از آشپزخانه بیرون آمدم.

 

اخم‌های درهم و حالت دست‌به‌سینه و طلبکار یاسین عجیب متعجبم کرده بود.

کم پیش می‌آمد از حضور مهمانی در این خانه ناراحت شود.

کم که هیچ، به جرات بگویم یاسین از آن‌هایی بود که از همه‌ی مهمان‌های این خانه با روی باز و گشاده استقبال می‌کرد و حالا این اخم‌های در هم به طرز عجیبی مشکوک بود.

آن هم مقابل که؟! حاج صابر که برو و بیایی برای خودش داشت و تا جایی که یادم هست، رابطه‌ی خوبی هم با خود یاسین داشت.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 51

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان غبار الماس

    ♥️خلاصه: نوه ی جهانگیرخان فرهمند، رئیس کارخانه ی نساجی معروف را به دنیا آورده بودم. اما هیچکس اطلاعی نداشت! تا اینکه دست…
رمان کامل

دانلود رمان طومار

خلاصه رمان :     سپیدار کرمانی دختر ته تغاری حاج نعمت الله کرمانی ، بسی بسیار شیرین و جذاب و پر هیجان هست…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x