🤍🤍🤍🤍
و بالاخره شد آنچه که نباید میشد.
دستهایم را به هم مشت کردم و دندان روی هم ساییدم.
تنها راه بروزِ غمم، خشم بود.
خشمی که سعی داشتم مانع فورانش شوم.
در دادگاهِ من این مرد اولین و آخرین متهم بود، کار داشتم با او.
جوری کاسه کوزهاش را به هم میریختم که تا به خودش بیاید، پشت میلههای زندان باشد.
– کجا خاکش کردی؟
– گورستون.
تهدیدوار و عصبی لب زدم.
– من رو میبری سر قبرش، همین الان.
– من کار دارم، آدرس میدم خودت…
با کشیدن بازویش و به جلو هل دادنش، حرفش را بردیم.
– راه بیفت مرتیکه دوهزاری. من رو میبری سر قبرش، بعد هر درکی خواستی میری.
روی بعضیها فقط حرف زور جواب میداد.
خاصیت حیوان همین بود.
باید با توپ و تشر و ترکه به جانش میافتادی تا تکان بخورد.
حال و هوای امروز خیلی عجیب بود.
شاید هم این من بودم که نفسم خوب بالا نمیآمد و حالِ خرابم را گردن آب و هوا میانداختم.
تک و تنها بالای سر یک قبر ایستاده بودم.
قبر که چه عرض کنم…
قسمتِ پرت و خاکی گورستانی بزرگ، دورتر از آن همه قبری که میان سنگهای مرمر و… محصور شده بودند، این قبر تنها افتاده بود.
چند مشت سیمان سنگِ قبرش شده بود و نوشتههایی که به بدخطترین حالت ممکن روی سیمان را خراش داده بودند.
دختری به نام فرشته، فامیلیاش که برایم ناخوانا بود و درنهایت دو تاریخ کنار هم.
تاریخهایی که خیلی به هم نزدیک بودند و فریاد میزدند که این دختر سهم این خاک نیست.
🤍🤍🤍🤍
قسمتی که ایستاده بودم، رسماً خرابه بود.
پر از تپههای کوچک خاک و آجر و… .
تکهای بلوک شکسته برداشتم و بیحوصله کنار قبر گذاشتم.
توان سرپا ایستادن نداشتم.
دلم میخواست دراز به دراز زیر این آسمانِ آبی که زلالتر از هر وقتی بود، طاق باز بخوابم و خیرهخیره ابرها را نگاه کنم.
از شدت درماندگی و از بیهدفی…
حیف، حیف که نمیشد.
روی بلوک نشستم و دستهایم را به زانوهایم تکیه زدم.
قیافهام آنقدر ماتمزده بود که خودم هم گیج شده بودم.
خسته بودم. از دست خودم، از دست این دلِ نازکم که هیچ تناسخی با چهرهی زمختم نداشت.
چرا دردِ یک غریبه باید این همه مرا ناراحت میکرد؟! همیشه همین بودم، همیشه.
– خوبی فرشته خانوم؟! میشناسی من رو؟!
لب به حرف گشودنم آنقدر غیرارادی بود که فکری پشتش نباشد.
با تلی از خاک، درد و دل کردن، چه مسخره و پوچ!
– آخر خودت رو خلاص کردی رفتی؟! جات خوبه اونجا؟ راحتی؟!
آهی سرد از سینه بیرون دادم و سکوت کردم.
غمانگیزترین قسمت ماجرا همینجا بود.
دنیایی سیاه و آخرتی سیاهتر.
جانی که به اذن خدا در کالبدی دخترانه نهفته شده و بدون اجازهی او گرفته شده بود!
یعنی قرار بود در آن دنیا هم موردعذاب واقع شود؟!
نمیدانم!
شاید وقتش بود که برای خودم تکرار کنم من خدا نیستم.
اعوذُبالله خدا نبودم که قضاوت کنم، حکم صادر کنم و محاکمه کنم.
نهتنها من، بلکه هیچ احدالناسی با هر مقدار سواد و درک و فهم حق نداشت خودش را جای خدا بگذارد و قضاوت کند.
🤍🤍🤍🤍
خدا حاضر و ناظر بود، بهتر از ما پاکی و درماندگی بندهاش را میدید.
خدا بخشنده بود. صفتِ بارزی که خیلی زیاد میان فراموشی گم میشد و عدهای خدا را وحشتناک جلوه میدادند.
حرفهایی که اعتقادات خیلیها را سست میکرد.
تکه چوبِ نازکِ کنار پایم را از روی بیحوصلگی برداشتم و مشغول کشیدن خطهای درهم و نامنظم روی خاک شدم.
اگر حرف نمیزدم از فکر و خیال منفجر میشدم.
– میدونی… من خیلی به حکمت خدا اعتقاد دارم. شده یه باور قوی برام، که اگه حکمتی تو چیزی نباشه، هیچوقت سر راهم قرارش نمیده.
مکث کردم و لحظهای به اسمش خیره ماندم.
دخترک بیچاره.
– اون شب به خودم قول دادم برگردم و کمکت کنم. معصومیت صدات هنوز تو گوشمه، ولی نمیفهمم چرا باید خود خدا تو رو جلوی من سبز کنه و به موازات به فراموشی سپرده بشی… نمیفهمم.
یعنی تمام حکمتش از این کار، دادنِ حس کلافگی و پوچی به من بود؟
این یکی را هم نمیدانم.
مغز آدم گاهی پر از خالی میشد، دقیقاً مثل الان.
– اگه فقط یکم دیگه صبوری میکردی، شاید اوضاع خیلی فرق میکرد. نمیدونم. من جای تو نبودم. به زبون میتونم دلسوزی کنم، ولی عذابی که تو کشیدی، حتی فکر کردن بهش هم سخته.
کلماتم کمکم داشت از رمق میافتاد. دلم پر بود از حرف ولی زبانم یاری نمیکرد.
زیر لب فاتحهای خواندم و دست به زانو گذاشتم تا بلند شوم.
آمدنم بیهودهتر از این حرفها بود.
نگاه پر مکثی به قبر سیمانی انداختم و کلام آخر را برای خداحافظی زمزمه کردم.
– برات دعا میکنم، دعا میکنم حداقل اون دنیا تو آرامش باشی. حلالم کن.