مرد که دیگر صبرش تمام شده بود، با عصبانیت در ماشین را باز کرد و بلافاصله فریاد گوشخراشش در گوشم پیچید.
– چرا پیاده نمیشی؟ تو گاری بلدی برونی که نشستی پشت ماشین؟ ببین با ماشینم چیکار کردی…
دستهایم همچنان محکم دور فرمان قفل شده بود.
از همانجا فقط نگاه کردم. گند زده بودم، گند!
– کری مگه؟ میگم بیا پایین، به چی زل زدی؟!
– چته مرد حسابی؟ مگه نمیبینی ترسیده؟ فکر کن خواهر خودته. بیا ماشینها رو بکشید کنار، راه رو بستید.
– من قلم پا خواهرم رو میشکنم اگه بزنه مال مردم رو داغون کنه. زن رو چه به شوفری کردن؟ بتمرگ سرجات قیمه و قرمهت رو بپز. یکی زنگ بزنه افسر بیاد.
افسر؟! یاسین که اینجا نبود، به دردسر میافتادم بدون او.
پلکهایم را برای لحظهای روی هم فشردم و تمام انرژیام را به کار گرفتم تا زبان لعنتیام تکان بخورد و حرف بزنم.
لال شده بودم انگار و در این میان یک صدا ناجیام شد.
صدایی آشنا و ترسناک!
– گاو کورم ببینه میفهمه این مقصره، بکش کنار ماشین رو. نترس، یه شوهر داره گردن کلفت و پولدار، خسارت حلبیت رو میده.
رنگ و رویم بیشک پریده بود اما با شنیدن این صدا، به معنای واقعی کلمه روح از تنم گریخت.
– تو رو سننه مرتیکه؟ بکش کنار من مشکلم با این ضعیفهس.
نفهمیدم چه زمانی دنیا برایم تیرهوتار شد فقط میدانستم الان وقت سکوت و ماتم گرفتن نیست.
گردنِ خشک شدهام را چرخاندم و به قامت بلندش را نگاه کردم.
با لباس کار و دست و صورت روغنی.
خودِ خودش بود. فقط توانستم در دلم لعن بفرستم به شانس نفرین شدهام.
شاید هم چیز عجیبی نبود، نزدیک محله خودمان بودیم و دور و برم پر از مغازه و کسبوکار مختلف.
باید کف دستم را بو میکردم که سوهان روحم سربهراه شده و دوباره آچار و پیچگوشتی دست گرفته؟! از کی تا به حال کاری شده بود؟
– صدات رو بیار پایین نسناس! میگم بکش کنار، یعنی بکش کنار تا تکلیفت معلوم شه.
بدتر و صدبرابر بلندتر از مرد عربده کشید و به قصد کتککاری سینه سپر کرد که رهگذرهای دورمان سریع جلویشان را گرفتند و نگذاشتند به جان هم بیافتند.
یک غریبه این میان مداخله کرد تا مرد راضی شد ماشین را کنار ببرد.
– خواهرم شما هم یا خودت ماشین رو روشن کن یا پیاده شو یکی جات بشینه.
با من بود دیگر؟
منی که نگاه خیره و سنگین غیاث داشت شانههایم را له میکرد و جرات نگاه کردن به اویی که در سکوت به من زل زده بود را نداشتم.
فشارم افتاده بود و تا مغز و استخوان سرمایش نفوذ پیدا کرده بود.
این مرد ترس داشت. اگر نمیترسیدم عجیب بود!
– همشیره؟! بیا پایین! راه این بندههای خدا رو هم بند آوردی.
بند آورده بودم؟!
سر گرداندم و گوشهای کر شدهام را به کار انداختم.
صدای بوق و اعتراض بقیه میآمد!
جانِ تکان خوردن نداشتم ولی به هر زوری که بود، پیاده شدم.
همان غریبه ماشین را کنار کشید و من عاطلوباطل خیره به غیاثی که قصد نداشت نگاهش را از من بگیرد، گوشهی خیابان ایستادم.
باید به یاسین زنگ میزدم.
چرخیدم که ماشین را دور بزنم، در را باز کنم و گوشی را بردارم ولی یادم آمد که یاسین اصلاً ایران نیست!
همچون کودکی که مادرش را میانِ شلوغی بازار گم کرده باشد بغض کردم و دستم را به صندوق ماشین تکیه دادم که روی زمین نیفتم.
همه متفرق شده بودند. هیچکس معطل من نشد.
من بودم و صاحب ماشین و غیاث. غیاثی که انگار نیت کرده بود تا لحظهای که من را سکته نداده از جایش تکان نخورد.
– اگه میخوای خودت رو بزنی به غشوضعف، زنگ بزنم پلیس. خسارت من رو بده یا زنگ بزن شوهرت بیاد جمعت کند.
یاسین… یاسین!
چرا کنارم نیستی؟! من میترسم!
میترسیدم و گله داشتم از اویی که بیخبرترین بود.
– آقا… کیف مدارکم تو ماشینه، الان میارم. چند لحظه… حالم خوب نیست.
واقعاً حالم خوب نبود. دست و پایم میلرزید، دلم از استرس به هم میپیچید و میل عجیبی به بالا آوردن محتویات معدهام داشتم.
– من میارم برات دخترعمو!
دستم را محکمتر بند بدنهی ماشین کردم و با چشمهای وقزده نگاهش کردم.
باز او حرف زد و زبان لعنتیام قفل کرد تا بگویم نه! نکن! در ماشین را باز نکن! سراغ کیفم نرو!
عادی نبود، هیچکدام از رفتارها و واکنشهایم عادی نبود.
تمامش از روی ترسی ناخودآگاه و وحشتی بیحدنصاب بود.
انگار که در کوهستانی دور، میان چند گرگ گرسنه گیر کرده باشم.
تنش را از ماشین بیرون کشید و با کیف مدارک بهسمتم آمد.
جلو آمد و من ترسیده جلوی نگاه گیج و منتظر آن غریبه خودم را قدمی عقب کشیدم.
نیشخند کثیفش خیلی زود نمایان شد. ترسم در دلش عروسی به پا کرده بود.
– نترس دختر عمو! کاریت ندارم.
صدایش ریز و زمزمهمانند بود. آرام بود اما برای من حکم آژیر خطر بیخ گوشم را داشت.
دستم را جلو بردم تا کیف را بگیرم.
لرزش دستم به نیشخندش جانِ دوباره داد و به موازات، همان نیمچه رمق من را هم گرفت.
لبهای لرزانم را از هم فاصله دادم و به بدبختی جان کندم تا حرف بزنم.
– ب… برو… از… اینجا… چی… چی… میخوای؟
یعنی میتوانست میانِ این شلوغی و رفتوآمد مردم بلایی سرم بیاورد؟!
خدایا…
باز هم آرام حرف زد تا صدایش به گوش آن مرد نرسد. دست در جیبهای کثیفش فرو برد و بیخیال گفت:
– اومدم کمک، بد کردم آهو کوچولو؟ ماشین میلیاردی انداختی زیر پات، قوم و خویشت رو فراموش کردی؟
آهو کوچولو… آهو کوچولو…
ناقوسِ مرگم بود این لقب. لقبی که هر وقت قصد آزارم را داشت خطابم میکرد.
باید از کسی کمک میگرفتم.
یاسر؟!
نه! تا خودش را برساند طول میکشید. اگر غیاث را هم میدید که واویلا!
در گیرودار خودم بودم که صدای بلند و پر اعتراض آن مرد دوباره بلند شد.
– چی ورور میکنید با هم؟ ما کار و زندگی داریم. زدی ریدی تو ماشینم. از اول هم باید زنگ میزدم به افسر.
دلم از صدای بلندش لرزید و تکانِ محکمی خوردم.
بیاراده و سریع کیف را باز کردم و مدارکی را که با آن میتوانستم دهان مرد را ببندم؛ بیرون آوردم.
گواهینامه و هرچیزی که باعث میشد آن را بگیرد و کوتاه بیاید تا ماشین را خودش به صافکاری ببرد و من بعداً هزینهاش را پرداخت کنم.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 52
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.