جانش به لب آمده و تنش از ناراحتی به عرق نشسته بود. ای کاش پدرش زنده بود، ای کاش…
سر پایین انداخت و شرمزده لب زد.
– بگید عاقد بیاد، روم سیاه حاج آقا…
نپرسید یاسین از ته دل رضایت دارد یا نه. جز اجبار چیزی برای آن مرد نبود و درنهایت فرقی به حالش نمیکرد.
حاج صابر با رضایت لبخند زد و معراج
دست روی زانو گذاشت و یا علی گویان بلند شد.
– دشمنت رو سیاه دخترم. استراحت کن، عاقد اومد خبرت میکنیم.
دخترم گفتنهای مرد، عجیب به جانش مینشست. خیلی سال بود در حسرت شنیدن این کلمه از ته دل بود. شاید افکارش بچگانه بود اما به فرزندان این مرد غبطه میخورد. کاش میدانست به کدامین گناه محکوم به یتیمی شده که حالا مجبور است برای امنیتش دست به دامان این و آن شود.
بعد از رفتنشان، نفسش را خسته بیرون داد و آرام دراز کشید. با کمک کمربند طبی که یاسین برایش خریده بود، نشست و برخواست کمی راحتتر شده بود، اما در هر حال وضعیتش آزاردهنده بود.
درمانده، دقایقی را به دیوار زل تا در به صدا درآمد و خبر از آمدن عاقد دادند. حتی مغزش هم توانی برای فکر کردن نداشت. رباتمانند، کار میکرد و به سمت آیندهای نامعلوم پیش میرفت.
سریع بلند شد و چادر را روی سرش مرتب کرد.
– میخوای کمکت کنم دخترجان؟
لحن نهچندان خوشایند خاتون، رد کردنش بیشتر به مزاج خوش میآمد.
– ممنون. خودم میتونم.
خاتون سر و گردنی تاب داد و پشتچشم نازک کرد.
– خود دانی. عاقد منتظره، زود بیا.
چشمی زمزمه کرد و دست از دیوار گرفت. پشتسرش قدم آهسته راه افتاد. به اتاق پذیرایی که رسیدند، ناخودآگاه قدمهایش سست شد و چنگ بر دلش افتاد. به راستی که تمام رویاهای دخترانهاش در امروز خلاصه میشدند؟
مرد میانسالی همراه دفتر دستش، خاتون با چهرهای که همچنان نارضایتی از آن میبارید، حاج صابر و حاج معراج با نگاهی رضایتمند و درنهایت یاسین با سر پایین افتاده و نگاهی که حتی برای ثانیهای هم روی آهو نمیافتاد.
از خجالت تنش منقبض شد و عرق شرم بر تیغهی کمرش نشست. اینکه همهی افرادی که اینجا حضور داشتند، بی برو برگرد از جیک و پوک ماجرا خبر داشتند، بیشتر خجالتزدهاش میکرد. در جمعی غریب و این همه بیکسی خارج از تحملش بود.
سلام آرامی به جمع داد و نگاهش را با تعلل روی مبل دو نفرهای که یاسین در گوشهای از آن جای گرفته بود چرخاند.
معراج که زودتر از همه متوجه شَک و خجالت او شده بود، گفت:
– بیا دخترم، بیا بشین کنار یاسین… یاسین بابا!
اشارهاش کارساز بود و یاسین را از جای بلند کرد.
– بفرمایید بشینید.
ممنونی زمزمه کرد و نشست. صدای گرفتهاش که از ته چاه بلند میشد، اخمهای یاسین را در هم برد.
کنارش بلافاصله جای گرفت که عاقد پرسید.
– مهریه چقدر بزنم؟
جمع در سکوت فرو رفت و هر کدام برای یافتن جواب به دیگری نگاه کردند.
اگر دست خاتون بود که میگفت “هیچ” ولی آبروداری کرد و حرفی نزد.
آهو که سکوتشان را دید، لب تر کرد.
– من مهریه نمیخوام حاج آقا.
– بدون مهر که نمیشه دخترم، باید یه چیزی باشه.
مکثی کرد و دوباره گفت:
– خب… اگه بقیه مشکلی نداشته باشن، بزنید یک جلد کلامالله مجید و ده شاخه نبات.
لبخند رضایت روی لبهای بزرگترها نشست و همه استقبال کردند که ناگهان یاسین با صدای رسایی گفت:
– چهارده سکهی بهارآزادی هم اضافه کنید حاج آقا. به نیت چهارده معصوم.
گردن آهو با ضرب بلند شد. نگاهش روی صورت مردی ماند که تا چند دقیقه دیگر قرار بود شوهر شرعی و قانونیاش شود و حالا نگاهش جز روبهرو، جایی را نمیدید.
در این دوره زمانه قیمت چهارده عدد سکه هم کم پولی نبود. این حرفش را پای چه میگذاشت؟
– اِوا یاسین!!!