🤍🤍🤍🤍
– حلقه دستتون نیست، فکر نکنم زن و شوهر باشید. قیافههاتون هم شبیه نیست که بگم خواهر برادرید، ببینم نکنه دوست پسرته؟!
چقدر فضول بود!
چشمهای درشت آهو گرد شد و دردش را فراموش کرد. دوست پسر چه صیغهای بود؟
– چی؟!
چی متعجبش پرستار را به خنده انداخت. دختر پر انرژی بود و شیطنت درون کلامش بیداد میکرد.
– نخودچی! ولی هرچی فکر میکنم میبینم آخه به یقهی بسته و تسبیح داخل دستش هم نمیخوره اهل تیک زدن باشه. موقعی که حرف میزنه هم اصلاً نگاه به صورت آدم نمیندازه.
فکر کنم ختم صلوات برای سلامتیت گرفت تو این یک ساعت، انقدر که دونه تسبیح تو دست رد کرد.
سرم را درون سطل انداخت و باز هم خندید. از شوخیهای پرستار خوشش نیامد. تازه حراف هم بود!
پتوی نازک را کنار زد و درحالیکه چشمش به زخم بسته شده و شلواری که در آن قسمت با قیچی پاره شده بود، گفت:
– با همهی مریضها انقدر زود…
پرستار خوشخنده میان حرفش پرید.
– زود صمیمی میشم؟ میدونی تو این بخشی که من کار میکنم، کسی با خوشی نمیاد… خیلیها میمیرن و از زندگی ساقط میشن. مامان خدابیامرزم خودش پرستار بود. همیشه میگفت باید با مریض مهربون باشم. خیلیها مثل تو چند ساعت اینجا هستن و بعدش میرن، ولی من دلم نمیخواد همین زمان کوتاه هم خُلق مریض رو با اخم و تخم تنگ کنم. بعضی از همکارام خیلی بداخلاقن ولی من سعی میکنم با مریضها کمی حرف بزنم و بخندم.
چرخید که برود، در همین حین ادامه داد.
– ببخشید اگه ناراحتت کردم. من وقتی مهربونیم قاطی شیطنتم بشه، غیرقابل کنترل میشم.
انرژی و نشاط چند دقیقهای این دختر اندازهی یک سالِ او بود و همین هم متعجبش کرده بود.
“خواهش میکنم”ی زمزمه کرد که پرستار دوباره گفت:
– با این پا راه نری بهتره. حالا برم ویلچر بیارم یا آقا بداخلاقه بیاد بغلت کنه؟ اندازه فنچی برای اون، یه دستی هم کارش راه میفته!
پرستارِ الکیخوش بیرون رفت. درد پایش را نادیده گرفت و سریع چادرش را پوشید. به قول او شاید واقعاً در برابر آن مرد فنچ محسوب میشد. همیشه قد و هیکل ریزهمیزه و حالت صورتش، باعث میشد کمتر کسی باور کند ۲۷ سال سن دارد.
خداروشکر انگار قسمت دوم حرف پرستار شوخی بود و همان ویلچر را برایش آورده بودند. تا نزدیکی ماشین همراهیشان کرد. یاسین با قدمهای محکمش پشت سرشان میآمد.
با کمک پرستار روی صندلی عقب جای گرفت و دقایقی بعد، در سکوت محض به سمت خانهی آهو میرفتند.
یاسین بدون اینکه نظری از آهو بپرسد، در نزدیکی رستورانی ماشین را پارک کرد و پیاده شد. چون نمیدانست چه دوست دارد، یک پرس جوجه و یک پرس کوبیده برایش سفارش داد و تا آماده شدن غذاها، به سوپرمارکت رفت تا آب میوه و از این قبیل خرتوپرتها بخرد.
خودش که متنفر بود از قرص خوردن، ولی اگر مجبور به خوردنش میشد، حاضر نبود با آب بخورد، آن دخترک و مشمای قرصها که جای خود داشت.
در تماممدت نگاه آهو دنبالش بود و با دیدنش که از این مغازه به آن رستوران میرفت و درنهایت با دستان تقریباً پری برگشت، عرق سردی روی تیغهی کمرش نشست.
کاش بیشتر از این خجالتزدهاش نمیکرد…
همین حالا هم مانده بود چگونه هزینههای بیمارستان را جبران و به او برگرداند.
🤍🤍🤍🤍
نزدیک کوچه که رسیدند، آهو با استرس گفت:
– لطفاً همینجا نگه دارید. همسایهها ببینن، بد فکر میکنن.
با اینکه با حرف دخترک کاملاً موافق بود ولی توجهی نکرد و داخل کوچه پیچید. کسی نبود که در این محل پسر ارشد خانوادهی بازاریها را نشناسد، اما حرف و حدیث همیشه بود و غیرتش قبول نمیکرد دختری که شاید در روزهای آینده اسمش به عنوان همسر درون شناسنامهاش برود، با پای آسیبدیده اینگونه رها کند.
– خونهتون کدوم یکیه؟!
درمانده از حرف نشنویهای مرد، با دست به در سفید زنگزدهای اشاره کرد.
ماشین را دقیقاً جلوی در پارک کرد.
– از این سمت پیاده شید که کمتر اذیت شه پاتون.
چادرش را زیر گلو جمع کرد و با سری افتاده گفت:
– واقعاً شرمندهتونم… حسابی اسباب زحمت شدم.
– کاری نکردم، همهچی خواست و ارادهی خدا بوده.
آین مرد چرا انقدر متین و موقر حرف میزد؟ با همهی زنان انقدر مودبانه و به قولی جنتلمن رفتار میکرد؟!
افکارش را پس زد و با منومن گفت:
– فقط… ببخشید… اگه میشه لطف کنید… شمار…
نمیدانست چطور بگوید، نکند در موردش بد فکر کند؟
نفسی گرفت و یکدفعه گفت:
– اگه میشه شمارتون رو به من بدید.
چشمان یاسین برای لحظهای گرد شد و بلافاصله با اخمی غلیظ گفت:
– بله!
آهو هولزده به صدا درآمد، حتماً فکر کرده قصد زدن مخش را دارد!
– نه نه! به خدا منظورم اون چیزی که شما فکر میکنید نیست، فقط میخوام پول بیمارستان رو بهتون برگردونم…
🤍🤍🤍🤍
گرهی ابروهایش کمی باز شد. اخم عضوی جدانشدنی در صورتش بود.
– نیازی نیست. اگه میخواستم پسش بگیرم، از همون اول هم اجباری برای دادنش روی گردن من نبود.
اخمهای دخترک به هم گره خورد. پول نداشت ولی عزتنفس که داشت. از زیر سنگ هم که بود پولش را جور میکرد. پس با صدای آرام ولی جدی گفت:
– ممنون از لطفتون ولی من گدا نیستم. لطفاً یه شمارهای، آدرسی، نشونهای بدید ازتون داشته باشم.
– این چه حرفیه میزنید خواهرِ من؟ مگه من گفتم شما گدایی؟ فعلاً اجازه بدید…
حرفش را نصفهنیمه خورد و کلافه نُچی کرد. از داشبورد قلم و کاغذی بیرون کشید و شماره همراهش را نوشت. هزینهی ناچیزی که کرده بود اصلاً به چشمش نمیآمد، اما دلش نمیخواست غرور دخترک را خرد کند. به چهرهاش نمیخورد ۱۷_۱۸ سال بیشتر داشته باشد و یقینن در شور نوجوانی به سر میبرد.
مشمای غذا و آبمیوهها را برداشت تا دستش دهد.
– بفرمایید. با این پاتون باید امروز رو حداقل استراحت کنید. البته باید خیلی مراعات کنید که زخمتون باز نشه.
آهو اخم کرد. احساس میکرد جلوی مردی که هزار سر و گردن از او بالاتر است، دارد خرد میشود از تحقیر. با ناراحتی مشهودی گفت:
– این چه کاری بود کردید؟! من نمیتونم اینارو قبول کنم.
یاسین کلافه پلک روی هم بست و نفس آهمانندی کشید. آدم صبوری بود اما نه برای دختر بچهی سرتقی که در عین مظلومی، توان کلافه کردنش را داشت.
اولینباری بود که کار خیری میکرد و مجبور بود در کنارش منت دخترک را بکشد تا کمکش را قبول کند!
کلافه نفسش را بیرون داد و برخلاف طاقت طاق شدهاش، دلش نیامد غرور دخترک را زیر سوال ببرد، پس شمردهشمرده گفت:
– اینارو از من بگیرید بزنید به حساب هزینههای بیمارستان. سر فرصت یکجا بهم برگردونید.