رمان شوکا پارت ۵

4.4
(152)

 

 

مردی که محمد نام داشت، استکان‌های کمر باریک چای را جلویشان گذاشت. در تمام‌مدت هیچ حرفی بینشان رد و بدل نشد و حاج معراج هم سرش را با حساب و کتاب گرم کرده بود.

 

نمی‌دانست این دختر چه ارتباطی با پسرش دارد و کنجکاو بود. از جسارت این دختر خوشش آمده بود. اینکه آن‌طور از حقش دفاع کرده بود و به محمد توپیده بود، برایش جالب بود. بعید می‌دانست با یاسینش رابطه‌ای مانند دوستی و چیزی خلاف‌شرع داشته باشد. پسرش را بهتر از هر کسی می‌شناخت؛ سرش را می‌زدی، نگاهش ناپاک و هرز روی کسی نمی‌چرخید.

 

جرعه دوم چایی‌اش را هنوز نخورده بود که صدای آویزهای وصل شده به سقف، با باز شدن در به صدا درآمد. سر چرخاند، خودش بود. با صورتی جدی و سر و ریش کاملاً مرتب، از دم در شروع به سلام علیک با آشنا و غریبه کرد تا زمانی که پیش آن‌ها رسید.

 

– سلام عرض شد.

 

استکان را روی میز چوبی گذاشت، چادرش را جمع کرد و به احترامش بلند شد. آرام به هر دو سلام کرد. مرد جوان و خوش قد و بالایی همراهش بود. ته چهره‌ای از یاسین داشت و با نگاهی گذرا، حدس زد برادرش باشد. دقیقاً یک نسخه کم سن‌و‌سال‌تر از یاسین.

 

– یاسین بابا، این خانوم انگار با تو کار دارن. انگار خودت با خبری!

 

– بله خبر دارم.

و رو به آهو گفت:

– من در خدمتم همشیره.

 

همشیره، انگار تکه کلامش بود. انقدر ته هر جمله این کلمه را می‌چسباند، که کم‌کم داشت به این باور می‌رسید که اگر این کلمه در حرف زدنشان نباشد، به گناه کشیده می‌شوند!

 

 

آهو معذب به آن دو جفت چشمی که رویشان بود نگاه کرد. همان‌موقع حاج معراج به دادش رسید.

– یاسین جان، خانوم رو راهنمایی کن طبقه‌ی بالا. شاید حرفی داشته باشند که پیش ما معذور باشن از گفتنش. اونجا کسی نیست.

 

یاسین ناراضی نگاهی به پدرش انداخت و ناچار سر تکان داد. درواقع معراج از خود یاسین بیشتر حساس بود روی مسئله‌ی محرم نامحرم، ولی یاسین نور دو چشمش بود و به او اعتماد داشت.

 

با دست به پله‌ها اشاره کرد.

– بفرمایید از این طرف.

 

آهو که به نارضایتی یاسین پی برده بود، از جایش تکان نخورد و همان‌طور که در دل، انگار می‌خوام بخورمشِ حرصی گفت، دست در کیفش برد و پاکت پول‌ را بیرون آورد.

جنایت که نکرده بود، بگذار بقیه هم ببینند. آن را به سمت یاسین گرفت.

– بفرمایید…

 

یاسین با تعجب گفت:

– این چیه؟

 

– هزینه‌های بیمارستان. من از مقدار دقیقش خبر ندارم. اونچه که برای منطقم معقول بود رو در نظر گرفتم، بشمارید اگر کم بود باز براتون میارم.

 

سر یاسین که تا آن دقایق پایین بود، از شدت تعجب برای لحظه‌ای بالا آمد و گذرا روی صورت دخترک نشست. با بهت لب زد.

– کار واجبتون این بود؟!

 

آهو خیلی جدی گفت:

– بله! شما اون روز لطف کردید کمکم کردید و هزینه‌های بیمارستان رو دادید، قرار بر این شد که بهتون برگردونم.

 

 

 

یاسین همچنان خیره‌ی دست دراز شده ‌ی آهو بود. باورش نمی‌شد یک کف دست بچه، این‌گونه کمکش را پس زده بود. یک دختر تنها، مگر چقدر پس‌انداز داشت که پول بیمارستان را هم پس بدهد.

 

با خودش که تعارف نداشت، به تریج قبایش برخورده بود. جدی و با اخم گفت:

– پولتون رو بذارید جیبتون، کی اجر کار نیکش رو با پول پس می‌گیره که من دومیش باشم؟

 

آهو رسماً آمپر چسبانده بود. این از بدو ورودش که گدا فرضش کرده بودند، این هم از خود یاسین که این‌گونه صحبت می‌کرد.

– شما عادت دارید زوری کار خیر کنید؟! یا بهتره بگم لذت می‌برید همه‌ی آدما زیر پای شما باشن و با پولتون سامون بگیرن؟ من نخوام به من لطف کنید باید کی رو ببینم؟! شما لطف کردید اون روز من رو نجات دادید، بعدش بردید بیمارستان و کل روزتون از دست رفت. تا آخر عمر مدیونتون هستم ولی دلیل نمی‌شه به شعور و شخصیت من توهین کنید. اون آقا هم تا گفتم با شما کار دارم، پاسم داد مسجد محل، یکی با خودتون این کار رو بکنه خوشتون میاد؟!

 

 

رگباری حرف می‌زد و خودش را کنترل می‌کرد تا بغض نکند. این جماعت فقط ادعا داشتند. کمکش را فراموش نکرده بود، نمک نشناس نبود ولی غرورش هم ارزش‌دار بود.

 

هر وقت جوانی سالم و سرحال را میدید که در گوشه‌ی خیابان دست به گدایی دراز کرده بود نه‌تنها دلش نمی‌سوخت، بلکه منزجر هم می‌شد.

معتقد بود تا وقتی که انسان از سلامت عقل و جان برخودار است، باید خودش برای زندگی‌اش کار و تلاش کند.

 

حساب آهویی که با فروختن گوشواره‌های بچگی‌اش پول جور کرده بود با کسی که در خانه‌اش مریض داشت و به تنهایی از پس هزینه‌ها برنمی‌آمد، سوا بود…

 

 

یاسین که شدیداً از لحن کوبنده‌ی آهو جا خورده بود، دستی دور لبش کشید و لعنت بر شیطان فرستاد تا ناخواسته دهانش به تلخی نچرخد و با اخم‌هایی در هم گفت:

– من قصد توهین بهتون نداشتم! فقط می‌خواستم…

 

حرفش تکراری بود! میانش پرید.

– بله، آوازه‌ی دست به خیر بودنتون رو شنیدم، انشاالله که اجر و پاداشش توی دنیا و آخرت نصیبتون بشه.

سعی کرد لحنش ملایم‌تر باشد. هدفش بی‌احترامی نبود. خم شد و پاکت پول را روی میز گذاشت و ادامه داد.

– اما من نیازی به کمک ندارم. این پولم درسته چیز زیادی نیست، ولی بذارید برای کسی خرج بشه که کمک بهش واجبه.

 

چادرش را جمع کرد و با نگاهی که کمی خجالت داشت، به پدر یاسین که تمام‌مدت در سکوت نظاره‌گر بود، انداخت.

– شرمنده حاج آقا، مزاحم شما هم شدم. ببخشید اگه یکم تند برخورد کردم. برم دیگه، روزتون بخیر.

 

معراج که رفتار خانمانه‌ی آهو به دلش نشسته بود، با لبخند پدرانه‌ای پلک زد و سر تکان داد.

– عاقبتت بخیر دخترم. برو به سلامت.

 

خداحافطی آرامی هم با دو برادر کرد و با قدم‌های شمرده از مغازه بیرون زد.

 

#ادامه_پارت

بلافاصله بعد از رفتنش، یاسر خود را روی صندلی انداخت و گفت:

– عجب دهن دریده‌ای بود دختره! نزدیک بود داداش یاسین رو قورت بده.

 

یاسین با اخم نگاهش کرد و معراج هشدارگونه گفت

– جسور بود! دهن دریده یعنی چی؟!

 

– از کی تا حالا تو صورت مرد نامحرم زل زدن و بلبل‌زبونی کردن شده جسارت؟ حاجی، گناه نبود مگه صدای زن جلوی نامحرم بلند شه؟

 

یاسین با تشر اسمش را صدا زد و معراج سری به تاسف تکان داد.

– راه و رسم مسلمونی رو با افکار اشتباه قاطی نکن پسرجان! جسارت این دختر از روی نادونی نبود که عیب روش بذاری، خوشم اومد وقتی این‌طور جلوی داداشت وایساد و عزت‌نفسش رو حفظ کرد.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 152

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان ماهی

خلاصه: یک شرط‌بندی ساده، باعث دوستی ماهی دانشجوی شیطون و پرانرژی با اتابک دانشجوی زرنگ و پولدار دانشگاه شیراز می‌شود. بعد از فارغ التحصیلی…
رمان کامل

دانلود رمان زمردم

  خلاصه : زمرد از ترس ازدواج اجباری به پسرخاله اش پناه می برد، علی ای که مردانگی اش زبان زد است و دوازده…
رمان کامل

دانلود رمان شاه_صنم

  ♥️خلاصه : شاه صنم دختری کنجکاو که به خاطر گذشته ی پردردسرش نسبت به مردها بی اهمیته تااینکه پسر مغرور دانشگاه جذبش میشه،شاه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
8 ماه قبل

ممنون قاصدک جان از وقت شناسیت😍

یاس ابی
8 ماه قبل

جونم اهو

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x