آغوشم را تنگ کردم و تنش را بیتعارف به تنم چسباندم.زیادی ظریف بود، انقدر که انگار برای تن تنومند من ساخته شده باشد.
تکیهام را به تاج تخت دادم و روی پا نشاندمش.
کمرش را دو دستی به چنگ گرفته بودم.
آهوی گریز پا هوای فرار کردن در سر داشت.
– ولم کن. آقا یاسین… خفم کردی، معلومه چته؟!
فشار پنجههایم را دور کمر باریکش بیشتر کردم تا آرام بگیرد. راه حل خوبی بود، گریهاش همان لحظه اول بند آمد و حالا تنها هموغمش، بیرون آمدن از بغلم بود.
– آروم بگیر دختر… چه اشکالی داره مگه؟ دوران الانمون رو بذاریم جای نامزدی؟ این همه آدم بدون شناخت ازدواج میکنن و به مرور زمان آشنا میشن. ما که ماشاالله مثالِ جن و بسمالله شدیم به لطف تو.
گونههایش رنگ گرفته بود. خجالت میکشید.
– باشه باشه… هر کاری دوست داری بکن فقط بذار من برم. لطفاً!
سرم را به پشت تکیه دادم و خیره نگاهش کردم.
چشمان سرخ از گریه و صدای گرفتهاش، دلیل کمی نبود برای درون پر تلاطمم. خودش آتش خشمم را شعلهور میکرد و درنهایت دامان خودش را هم میگرفت.
برخلاف درون ناآرامم، خندهی پر شیطنتی کردم، خندهای از جنس اولینبارها. هیچوقت حوصلهی وقت گذراندن با زنان را نداشتم. حتی در سن نوجوانی و جوانی هم برخلاف همسن و سالهایم، آنچنان شیطنتی نداشتم.
– جات خوبه. دورهی نامزدیه و نامزدبازیهاش، شما که راه نمیای ولی خاطره میشه یه روزی. بقیه چیکار میکنن؟! مثلاً بیرون بریم؟ یادمه خاطره و شکوفه که نامزد بودن، دم به دقیقه تو سینماها و بازار و اینا بودن. من از سینما خوشم نمیاد. مثلاً میتونم جای این کارها، ببرمت کیش، کشتی تفریحی اجاره کنم برا خودمون! چطوره؟!
انگار که فراموش کند در آغوش من است، کمی خودش را جلو کشید و لبهای سفید شدهاش را متفکر داخل دهان جمع کرد.
– اوممم… اینی که میگید، بیشتر شبیه ماه عسل نیست؟!
🤍🤍🤍🤍
سر تکان دادم. چه ساده حواسش پرت شده بود. انگار که بحث جالبی برایش باشد.
– نمیدونم. شاید! ولی چه اشکالی داره؟! دوست و رفیقهام با اینکه بعضیشون به زور خانواده یقه بسته بودن ولی خب کم سر و گوششون نمیجنبید. خرج میکردن دیگه حالا پای قرار و رستوران و عشق و حال به قول خودشون. حالا منی که یه عمر فقط کار کردم و پول جمع کردم، قضیهم باهاشون فرق داره. فکر کنم راحت بتونیم یه دوره نامزدی توپ داشته باشیم. دق و دلی این همه سال رو یک دفعه دربیاریم!
منتظر نگاهش کردم. بعد از کمی سکوت، آهش را از سینه بیرون داد.
– بیخیال آقا یاسین. این کارها چیه؟ فردا خانوادهتون فکر میکنن من اومدم شما رو تلکه کنم.
– تو چیکار به مادر و خواهر من داری؟! از اونا که نمیخوام پول بگیرم که به برای خرج کردن واسه زنم ازشون اجازه بگیرم. خودآزاری داری؟ به جای لذت بردن از زندگیت، همش تو فکر اینی که کی چی میگه.
لحظهای نگاهم کرد و باز هم نفسش را سنگین بیرون داد. چقدر غم داشت این سینه که هوای داخلش دل را سنگین میکرد؟
– سعی میکنم خیلی برام مهم نباشه، یعنی هدف خیلی بزرگیه برام. ولی میدونید زبون آدمها مثل عقرب میمونه. وقتی نیش بزنن، به دلخواه تو نیست بقیهش. خواهناخواه مجبوری از دردش به خودت بپیچی. راستش… راستش آقا یاسین من از سر دلخوشیم نیست که میگم میخوام برم. دروغ چرا، اینجا بزرگترین خوبیش اینه که شبها نیاز نیست بترسم یکی بیاد سروقتم. میگن آدم خیالش آسوده باشه، خواب با خودش میبرتش، ماجرای الانه که مامانتون بعضی وقتا میگه دو ساعت باید صدات بزنم تا بیدار شی. ولی با همهی اینا، وقتی نارضایتی خواهرهاتون رو میبینم، دردسرهایی که به خاطرم پیش میاد رو میبینم و ناآروم میشم. مادرتونم از سر ناچاری من رو تو این خونه قبول کرده. شما هیچوقت چنین چیزی رو تجربه نکردید که بفهمید من چی میگم. به خدا سخته، خیلی زیاد…
و باز هم آن بغض پدر دربیارش که با هیچ و پوچ صدایش را لرزان میکرد.
خوب یادم هست، آن اوایل در اوج خواب هم که بود، کسی نزدیکش میشد، وحشتزده بیدار میشد.
زبانم به دلداری نچرخید. شاید هم به دروغ!
آهو راست میگفت. من هیچوقت طعم سختیهای او را نچشیده بودم. عزیزکردهی کل خانواده و در رفاه کامل. چه باید میگفتم؟!
– ول میکنید کمرم رو؟ می.خوام بخوابم.
آرام زمزمه کرد.
ناخودآگاه دستهایم از کمرش شل شد. باید چه کار میکردم تا انقدر ناراحت نباشد؟ دستی به صورتم کشیدم و من هم غم سینهام را بیرون دادم.
کاش ایدهای برای این حالش داشتم. دخترک زیادی غمگین بود و میترسیدم آخر سر کار دستش دهد. هیچچیز بیشتر از بیماری روح آدم را از پا درنمیآورد… هیچچیز…
***
” آهو ”
– کجا سرت رو میندازی پایین خانوم؟! آهای با شمام… اینجا مگه طویلهس؟
– برو اونور ببینم پیرزن. برادرزادهی من رو قایم کردید تو خونتون؟ بیکسوکار گیر آوردید؟!
صداهای گنگ جیغ مانند، ناگهان از خوابِ اول صبح پراندم.
– بهت میگم برو اونور زنیکه تا زیر دست و پا لهت نکردم.
جیغ و داد زنانه که از بیرون میآمد، زیادی آشنا بود. با هول و ولا به روسری چنگ زدم و از اتاق بیرون رفتم.
– آهو… آهو کجایی ذلیل مرده؟! مگه دستم بهت نرسه دخترهی بیآبرو.
دستگیره را با شدت کشیدم و بهتزده روی ایوان ماندم. هنوهن آن هیکل درشتِ زنانه و درگیریاش با خاتونی که میخواست جلویش را بگیرد. خدایا من چقدر بدبخت بودم…
🤍🤍🤍🤍
– عمه صدیقه…
زیر لب و بیچاره اسمش را زمزمه کردم و با همان پای برهنه، پلهها را پایین دویدم.
کم مانده بود خاتون را خفه کند. هر دو سرسخت و یکدنده بودند. خدایا امروز را به خیر بگذران.
– عمه، چیکار میکنید؟! حاج خانوم توروخدا.
با صدایم، صدیقه خاتون را پس زد.
– بهبه آهو خانوم. چه عجب از سوراخ موشت بیرون اومدی!
دست به کمر جلو آمد. هیکل درشتش رویم سایه انداخت. بهتزده صدایش زدم.
– عمه…
دست سنگینش، بازوی نحیفم را سیلی زد.
– درد عمه یتیم مونده! خداروشکر بابات مرد و ندید دخترش پنهونی میره صیغهی حاجی یقه بستهها میشه! چقدر به این عموی سادهلوحت گفتم این دختره رو تا دیر نشده عقد غیاث کن، نذاشت که هیچ، به حال خودتم ولت کرد تا آبرومون رو ببری.
آخی زیر لب گفتم و با دست بازویم را گرفتم. لعنتی دستانش مانند مردان بود.
– عمته آهو؟! ببرش تو، همسایهها سرک کشیدن. آبرومون رو برد.
نگران سر بالا گرفتم و اطراف را نگاه کردم. چندی از همسایهها از پنجره سرک کشیده بودند. کف پاهایم روی موزاییکها میسوخت. اوج گرمای تابستان بود و انگار که باز خواب مانده بودم و آن اول صبحی که خیالش را میکردم نبود و ظهر شده بود.
با نگرانی جلو رفتم و بازوی پهنش را گرفتم.
– عمه بیا تو. زشته به خدا…
دل خوشی از این زن نداشتم ولی آدمِ کولی دهن به دهانش میگذاشتی، رسوای عالمت میکرد.
– ول کن ببینم. خجالت نمیکشی تو؟ مگه بیکسوکاری که بدون خبر باید از خونههای مردم بکشیمت بیرون؟ اون روزی که رفتی خونه مجردی گرفتی، من همچین روزی رو میدیدم. وعدهی چقدر دادن بهت که تن دادی به هرزگی؟ ما از این ننگها تو فامیل نداشتیم…
تا وقتی آهو تنهایی بار زندگی رو دوش خودش بود سراغش نمیومد الان اومده ممنون قاصدک جان