دلم نمیخواست یاسین واکنشی نشان دهد که حرمت میانمان از بین برود. او همیشه با احترام با من برخورد میکرد اما حالا…
نفسم را سنگین بیرون دادم که صدایش گوشم را پر کرد.
– گواهینامه داری؟!
با تعجب سر بلند کردم. باورم نمیشد! به این راحتی از این مسئله گذشت؟! قرار نبود سرزنشم کند؟!
– زبونت رو موش خورده؟! میگم گواهینامه داری؟!
سرم را به دو طرف تکان دادم.
– ندارم.
تقصیر من بود که از این مرد به شدت مذهبی، تصویری تار در ذهنم ساخته بودم. یاسین هر روز یک چیز جدید برای کشف کردن داشت.
– خدا رحم کرد پس. وسط اتوبان با سرعت زیاد ترمز میزنی؟! اگه جاده خلوت نبود، الان هرکدوم یه دست و یه پامون تو گچ بود.
به رانندگی من توهین میکرد؟! خیلی هم دلش بخواد.
– رانندگی من خیلی هم خوبه! اونموقع هول شدم وسط خیابون زدم رو ترمز.
صورتش را کج کرد و بیحوصله نگاهم کرد.
– آره فقط نزدیک بود به کشتنمون بدی. اگه دوست داری بفرستمت کلاس رانندگی، گواهینامه بگیری. این کی تموم میشه؟! بگو بیاد بکنش بریم خونه.
مانند یک بستنی قیفی در روز گرم تابستانی، وارفته نگاهش کردم. اینکه در اوج بدحالی، با تعصب و اعتقادش کنار آمده بود و با وجود بدخلقیاش به فکر پیشرفت من بود، حالم را منقلب میکرد.
شاید یک روز شجاعت این را پیدا میکردم تا آنطور که میخواهم زندگی کنم.
از قرار معلوم دیگر بیکس نبودم…
***
🤍🤍🤍🤍
” یاسین ”
– ببین تن دختره شده کوره آتیش! عقل ندارید شما وقتی یکیتون مریضه، نچسبید به هم؟! حتماً تو حلق و دهن دختره نفس کشیدی که ویروس دادی بهش!
کلافه چنگی در موهایم زدم. چند روزی بود خانهنشین شده بودم و حالا آهو هم حالش بد شده بود.
– حاج خانوم! دلت خوشهها! این رو برو واسه زن و شوهرهایی بگو که بیست و چهاری چسبیدن به هم. عروست در حالت عادی هم نمیذاره من بغلش کنم، چه برسه به الان!
لپهایی که به خاطر تب گل انداخته بود، بیشتر رنگ گرفت. چشمهای درشتش را به نشان چشمغره برایم کج کرد.
– حاج خانوم من خوبم، از داروهایی که اون شب دکتر به آقا یاسین داد میخورم، خوب میشم.
مادرم دست روی زانو گذاشت تا از لبهی تخت بلند شود.
– باشه. من برم یه سوپ بذارم براتون. تموم شده.
صورتم را چین دادم و به رفتنش نگاه کردم. در که بسته شد، به سمت آهوی بیحال برگشتم.
– چقدر گفتم به من نزدیک نشو، الان مریض شدی. خوبت شد؟!
چشمهایش را خسته روی هم گذاشت و با صدای ضعیفی گفت:
– غر نزن آقا یاسین. من که مثل شما نق و نوق نمیکنم. چند روزه دارم ازتون پرستاری میکنم، این جای تشکره؟
کنارش به پهلو دراز کشیدم و دستم را تکیهگاه سرم کردم. یکی از دستهایش را بلند کردم و پنجه در پنجهاش قفل کردم.
– دست شما درد نکنه خانوم. حالا نوبت منه که جبران کنم؟! خودم هم که خوب نشدم هنوز، تهش بتونم بغلت کنم برات لالایی بخونم.
بوسهای پشت دستش زدم که چشمهای خمارش را باز کرد.
– لالایی نمیخوام… بذار بخوابم، کلی قرص خوردم.
به روی خودم نمیآوردم از اینکه او را هم مریض کردهام، چقدر ناراحتم.
دخترک مظلوم، برعکس منی که در این چند روز تمام دق و دلیهایم را از خانهنشینی سر او خالی کرده بودم، اصلاً دَم نمیزد.
– بخواب عزیزم. نمیخوای بریم دکتر؟ تبت الان آنچنان نیست. بالا نره یه وقت؟
– نمیخوام… حالم خوبه، یکم بخوابم فقط. فردا بریم ثبتنام کنیم واسه گواهینامه، خودتون گفتید.
چقدر ذوق داشت برای رانندگی، حتی در این حال هم ول کن نبود.
– اون واسه وقتی بود که مریض نبودی. وقتی خوب شدی میبرمت.
باز پای این مسئله وسط آمد و آهو از همه چیز فارغ شد. بلند شد و چهارزانو روی تخت نشست، با همان موهای آشفته و شانه نزده.
– میگم… کلاسهاش خیلی گرونه؟! بعد من رانندگی یاد بگیرم، ماشین ندارم، ماشینت رو بعضی وقتا بهم قرض میدی سوار شم؟!
میان سرفه، لبخندی به دغدقههایش زدم. دستی به گلوی دردناکم کشیدم و همانطور که روبرویش نشستم، گفتم:
– فکر پول رو نکن. ماشین هم یه فکری براش میکنیم. تو راننده شو، اصلاً ماشینم مال تو. من که دارم دل تو رو شاد میکنم، خدا هم دل من رو شاد کنه انشاالله…
موهایش را پشت گوش فرستاد و لب ترک خوردهاش را تر کرد. ذوق کرده بود.
– بگید خودم دل شما رو شاد میکنم. چیکار کنم خوشحال شید؟!
کاش تمام درد و رنجهایش با همین چیزهای ساده از ذهنش بیرون میرفت.
لبخند یکوری به صورت منتظرش زدم. اگر میگفتم تماموکمال خودش، روح و روانم را شاد میکند، همینطور با شوق نگاهم میکرد؟!
زیبا و ظریف بود، مهربان و دوست داشتنی، فقط میدانم که از سنگ نبودم و بودن کنارش، برایم حال و هوای دیگری داشت.
سرم را نزدیک بردم و آرام گفتم:
– من که پرتوقع نیستم، یه ذره مهر و محبت، یه یار باشه، تهشم بشه یه چیکه شیطنت که حلال خداست، هومم؟!
گیج نگاهم کرد. چشمهای فراری من روی لب های رنگ پریده و پوستهشدهاش به گردش درآمد.
وسوسهی عجیبی بود… یک بار طعمش را چشیده بودم، تک بود و ناب. اینکه چندبار آن لحظه را در ذهنم مرور کرده بودم، خدا میداند و حالا تمام تنم نبض میزد برای دوباره مزه کردنش…
🤍🤍🤍🤍
با نزدیکتر شدن صورتم، نفسش با شدت حبس شد و چشمهایش را بامزه گرد کرد. دخترک خجالتی گاهی عجیب شیرین میشد.
– آقا یاسین…
صدایش نازک و ضعیف به گوش رسید، همانطور که تنش را به عقب میکشید.
از من میترسید یا …؟
– جانم؟ چرا فرار میکنی ازم؟ آروم بگیر، کاری ندارم…
دست دور کمرش انداختم و جلو کشیدمش. کاملاً در آغوشم بود.
حالم، حال عجیبی بود؛ از آنها که قلبت برای موجودی لطیف و ریزهتر از خودت که در آغوشت است، محکم بتپد و با خود بگویی این همه سال چطور بدون چنین حس و حالی زندگی کردهای؟!
شقیقهی نبضدارش را بوسیدم و همانجا لب زدم.
– از من هیچوقت نترس آهو. زن من حرمت و ارزشش بالاتر از اون چیزیه که تو فکرش رو بکنی. من آدم حرمت شکستن نیستم.
سرش را روی سینهام گذاشتم. ابریشمهای سیاهش را نوازش کردم. اگر تمام سهممان از بودن کنار هم همین بغل ساده بود، من به آن راضی بودم.
تنش آرام در آغوشم شل شد. با دستش مشغول ور رفتن با دکمهی پیراهنم بود. حرفهایش انگار میخواست دیوانهام کند.
– من ازتون نمیترسم. بعد از بابام، همهی مردها ترسناک بودن. غیاث و حتی عموم که جلوی زن و بچهش جرات نداشت جیک بزنه. انگار تمام عقدههاشون رو نگه داشته بودن برای من. منم همش دنبال یه سوراخ موش میگشتم که جلو چشمشون نباشم، ولی خب زنعموم نمیذاشت. یه لحظه من رو نشسته میدید، انگار ماتحتش رو آتیش میزدن زنیکه رو…
این یعنی بعد از پدرش، مرد مورد اعتمادش من بودم؟!
گوشهی لبم بالا رفت و دلم از دلخوری صدایش مچاله شد. خب میفهمیدم دردش را.
در سالهای حساس زندگیاش تنها شده بود، انتظار ذرهای محبت، عجیب نبود.
– ذهنت رو وقف گذشته نکن. دیگه بزرگ شدی. انقدر خانوم شدی که پدرومادرت بهت افتخار کنن. انقدر قوی که این همه سال با زندگی کلنجار رفتی. مثل بقیه زنایی که میشناسم نیستی، با وجود آدمی مثل غیاث، هنوز هم مطمئنم اگه یه روزی منم نباشم، تسلیم ظلم کسی نمیشی…
– میخوای من رو تنها بذاری؟!
سرش با شدت از سینهام جدا شد و نگاه نگران و منتظرش را به لبانم دوخت. شک داشتم نگرانیاش تنها به خاطر وجود شخصی به اسم غیاث باشد.
آهو دختری نترس و پر از عزتنفس بود. یقین داشتم اگر روزی من قیدش را میزدم، بیحرف از کنارم میگذشت.
خندیدم و با دست لپهایش را به هم فشردم که لبهایش غنچه شد. خوراک یک بوسهی دزدکی بود… لعنت!
– تو یک درصد فکر کن بذارم از کنارم جُم بخوری! بعد سی و شش، هفت سال خدا یه زن خوب بهم داده، مریضم که میشم مثل مامانا میشه! چی میخوام دیگه؟!
لب زیرینش را محکم زیر دندان له کرد که سیبک گلویم همزمان با آن تکان خورد. افکارم زیادی انحراف پیدا کرده بودند انگار. آهو من را از آن یاسین خوددار دور کرده بود.
مشت اعتراضیاش روی سینهام نشست.
– نگید اینجوری… خجالت میکشم.
امروز نیت کرده بودم حسابی با دلش بازی کنم.
– خجالتت رو هم دوست داریم خانوم. من که گفتم توقع زیادی ندارم، فقط چرا یه بار خودمونی میشم برات و دفعه بعدی هفتپشت غریبه؟! پسوند و پیشوند به اسمم نبندی هم قبولت دارما!
چشمهایش را برایم چپ کرد و جواب نداد. دخترهی تخس، تا چیزی را خودش نمیخواست، محال بود انجام دهد.
– نمیخواید بذارید من بخوابم؟! کلی قرص خوردم، چشمهام باز نمیشه دیگه.
مریض بود و بیحال، با آن صدای تو دماغی که نازکتر شده بود.
– تو اوج خواب رفتن واسه ماشین از جا پریدی، حیفه همینجور خشک و خالی. منم که قول دادم ماشینم رو باهات شریک شم، جایزه ندارم؟!
کمی سربهسر گذاشتنش که به جایی برنمیخورد! سرم را در چند سانتیمتری صورتش نگه داشتم و به چشمهای گردش نیشخند زدم تا یقین پیدا کند جدی گفتهام، ولی انگار آن کسی که درنهایت آش نخورده و دهن سوخته شد، من بودم. آن هم زمانی که تقهای به در خورد و بدون درنگ تا ته باز شد و من فرصت جم خوردن پیدا ندارم.
– خدا مرگم بده! یاسین خجالت بکش… وقت مریضی هم ول کنش نیستی؟!
🤍🤍🤍🤍
پلکهایم را روی هم فشردم و لعنتی زیر لب زمزمه کردم. همین را کم داشتم فقط… اگر گذاشتند من چند دقیقه با این آهوی فراری خلوت کنم!
نفسم را با شدت بیرون دادم و از آهوی خجالتزده که خشکش زده بود، فاصله گرفتم.
– مامان جان! شما وقتی در میزنی، نباید منتظر جواب بمونی؟!
با سینی درون دستش جلو آمد. اخم داشت، انگار که کار خطایی کرده باشم.
– والا من خبر نداشتم وقتی این بچه تب چهل درجه داره، آقا به فکر حال و هوای خودش میفته! اونوقت بگید ازدواجمون صوریه! همین کارها رو کردی که اینم مریض شد. بهت هم میگن، به تریش قبات برمیخوره…
هر طور که فکرش را میکردم، اگر روزی رابطهام با آهو صمیمیتر میشد، اینجا جای خوبی برای ماندن نبود، آدم معذب بود.
– حاج خانوم شما که نذاشتی من به مراد دلم برسم، غرغرت برای چیه؟! الان باید به فکر دله پسرت باشی… اصلش اینه!
با یک دست، بالشتک کوچکی از روی تخت برداشت و به سمتم پرت کرد.
– شرم و حیا رو خورده پسرهی پررو، شما مردها خوب بلدید به مراد دلتون برسید، نیاز نیست من کاری کنم. آهو این چای آویشنِ، تا قطره آخرش رو بخور. خوبه برات.
محبت بعضی آدمها هم عجیب بود. یکی مثل مادرم که با رفتارهای زنانه برای آهو پشتچشم نازک میکرد و گاهی حوصلهی همکلامی با او را هم نداشت، به فکر سلامتیاش بود. من که سر از کارشان در نمیآوردم!
***
آب خشک شدهی گلویم را پایین دادم و با عجله از ماشین پیاده شدم. با یک جفت دمپایی پلاستیکی و گرمکن خانگی، فقط وقت کردم یک پیراهن روی زیرپوشم بپوشم.