🤍🤍🤍🤍
سر در گریبانش فرو بردم و لبهایم را به پوست سفیدش چسباندم. بوسهای خیس همان قسمت نشاندم که مچ دستهایم را چنگ زد و صدای نالانش بیخ گوشم بلند شد.
– وای تورو خدا… گرمه! برو عقب.
پنجرهی باز بود و خنکای باد پاییزی در اتاق میپیچید. خبر نداشت این آتش تنهایمان است که نفسمان را به شمار انداخته؟!
آغوشش معجزهی روزهای درماندگیام بود. همانقدر که من خسته و وامانده بودم، او انگیزهای برای زمین ننشستن.
من دقیقاً لحظهای به خود آمدم که از شدت شرمندگیِ مرگ سیاوش، آرزوی مرگ کردم و در ثانیهای، تصویر آهو جلوی چشمم آمد.
باید سرپا میماندم… به خاطر آهو، به خاطر دل خودم.
دستهایم نرمنرمک زیر لباسش خزیدند. تنش از لمس انگشتهایم لرز خفیفی گرفت.
این همه بکر بودن، حس غرورم را به عرش میبرد. آهو برای من بود، تمام حقم از آرامش بعد از سیواند سال زندگی.
– یاسین… چیکار میکنی؟!
دستم حالا کش کوچک پایین لباس زیرش را لمس میکرد. هنوز تصویر آن تن بلوری در ذهنم بود. جدای از آن رد پنجه، تنش از سفیدی میدرخشید.
صدایش پر استرس بود، از من میترسید؟!
بناگوشش را بوسیدم و انگشتم را روی لبهی آن کش کشیدم. من که ترس نداشتم!
گاز کوچکی از نرمهی گوشش گرفتم و همانجا لب زدم.
– کاریت ندارم، نترس.
یک دروغ مصلحتی! شاید هم راست!
به هیچ عنوان قصد آزارش را نداشتم. فقط باید کمک میکردم خجالتش بریزد.
– خودت رو به من بسپار، مثل چشمهام مواظبتم.
صدایم در حد زمزمه کوتاه بود و نفسهایم از هیجان بلند.
آهو از من بدتر بود، چیزی میان خواستن و نخواستن در چشمهای سیاهش موج میزد که حالم را دگرگون میکرد.
پاهایم را دو طرف تنش گذاشتم و روی زانو نشستم. بیتردید لبهی بلیزش را گرفتم، به سمت بالا کشیدم و در یک حرکت از شرش خلاص شدم.
لباس را گوشهای روی زمین پرت کردم و دوباره روی صورتش خم شدم تا با دیدن بالاتنهی نیمهبرهنهاش بیشتر از این سرخ و سفیدش نکنم.
با دست سعی کرد تنش را بپوشاند. سکوتش را پای رضایت گذاشتم. موهایش را با دست کنار زدم تا صورتش را خوب ببینم.
در فاصلهای که نفسهایمان در هم آمیخته میشد، گفتوگو خیلی جذاب بود… کارهای دیگر، که هیچ!
– بهت گفته بودم خیلی خوشگلی؟
سیاهچالههای سیاهش برق عجیبی زد.
امان از چشمهایش، امان!
لبهایش را داخل دهن کشید و سرش را به طرفین تکان داد.
– نه، نگفتی…
بوسهای روی چانهاش زدم.
– الان هم دیر نیست، اغراق نمیکنم ولی وقتی آدم یکی رو با چشمِ دل ببینه یه طور دیگهایه، قبول داری؟!
با شَک نگاهم کرد و درنهایت چشمغرهی ریزی رفت. آخر حیف نبود چهار کلام حرف خوب از زیر زبانش بیرون نکشم؟!
– میگفتن زنها تو حرف زدن و حرف کشیدن سیاست دارن، حالا میبینم ماشاالله به شما!
بالاخره زبان باز کرد و دستهایش از سینه شل شد.
حالا نوبت جای دیگر بود.
کمی بالاتر، کنار لبهایش. شاید هم نوک بینی و بار دیگر پشت پلکش…
انقدر جایجای صورتش را بوسههای ریز زدم که صدای نالهی ریزش بلند شد.
غرق لذت شدم از حالش.
گرمای تنم را کیپ تنش کردم و با عجله لبهایم را روی لبش گذاشتم. مانند گرسنهای قحطی زده، تشنهای به آب رسیده و هر چیزی که نامش را میگذاشتند، وجودش را به کام کشیدم. به شدت گردنم را چنگ زد.
لبهای پایین و بالایش را به نوبت بوسههای ریز کاشتم و مرطوب کردم که دخترک را از تاب و توان گرفتم.
بوسهی آخر را محکمتر کاشتم و با نفسنفس پیشانیام را به پیشانیاش تکیه دادم.
با زبان لب تر کردم و خیره در چشمهایش زمزمه کردم.
– فکر میکردم شیرینی اون بوسه از عسل بود، خبر نداشتم طعم خودت بوده!
کمی اغراق و دلبری در حین عشقبازی، بد نبود.
طوری چشمهایش برق زد که معلوم شد از تعریفم خوشش آمده. با غمزه نگاهم کرد و جراتم برای لمس کردنش بیشتر شد.
از کنارههای گردنش دستم را نوازشوار کشیدم تا حوالی لباس زیر آبیرنگ و … دقیقاً چیزی قالبِ دستم. انقدر لذتبخش که فشار ریزی به آن وارد کنم و صدای ناله و اعتراض را بلند!
– ایی… یاسین…
– جان، جانم!
جوابم بیقراری تنش بود و درنهایت ادامهی نوازش با لبهایم. تمام تنش را تا شکم بوسهباران کردم. این همه صبر و حوصله در تضاد تنِ بیتابم بود.
میخواستم امشب برایش بهترین شب باشد، پر از خاطرهی خوب و تصویری زیبا.
تهریشم را زیر نافش کشیدم و دستم را به قصد درآوردن لباس باقی ماندهاش جلو بردم که ناگهان تنش را با شدت منقبض کرد.
لحظهای مکث و بعد هم حس کردن غیرعادی بودن چیزی!
سر بلند کردم و با دیدن چشمهای از وحشت گشاد شده و نفسهای کشدارش، تمام حس و حالم پرید.
با عجله دست دور کمرش انداختم و روی تخت نشاندمش.
– چت شد؟! آهو؟!
برای لحظهای پشت کمرش را ماساژ دادم و هولزده برای ریختن لیوان آب رهایش کردم.
وحشتکرده از تن لرزانش، تنگ آب را روی پاتختی رها کردم که لقی خورد و روی فرش ریخت.
بیتوجه آب را به سمتش گرفتم. این چه عذابی بود؟
– بخور این رو… آروم باش، نفس بکش، عجله نکن. آفرین…
در حد لب تر کردن آب را قبول کرد و بعد هم دستم را پس زد. صدای لرزانش پر بغض بلند شد.
– بهم… دست نزن… تورو خدا!
از ترس اینکه دوباره حالش بد نشود، سریع فاصله گرفتم. دخترک مظلوم! چه بلایی سرش آمده بود که اینطور حالش دگرگون شد؟!
– باشه باشه… کاریت ندارم.
بدون نگاه کردن به من، پاهایش را داخل شکم جمع کرد و مچاله شده در خود، پیشانیاش را به زانو تکیه داد.
با آن چانهی لرزان و چشمهایی لبالب اشک… ای خدا!
عصبی خم شدم و با برداشتن بلیزم، آن را سریع تنم کردم. عصبی بودم ولی نه از او، بلکه از خودم. گیج بودم، در حدی که دلم میخواست سرم را به دیوار بکوبم تا شاید چیزی در مغزم جابهجا شود.
خیلی خوب داشتیم پیش میرفتیم و واقعاً نفهمیدم چه اتفاقی افتاد!
یعنی زیادهروی کرده بودم؟! شاید هم اشتباه.
کلافه موهایم را چنگ زدم و به اویی که حالا در همان حالت مچاله شده، پشت به من به پهلو دراز کشیده بود، نگاه کردم.
خنکای شب پاییزی در اتاق میپیچید و او با لباس زیر روی تخت خشکش زده بود.
جلو رفتم و لبهی پتو را بلند کردم که رویش بیندازم. شانههایی که ریزریز میلرزید و صدای خفهای از فینفین کردنش، خبر از بارانی شدن چشمهایش میداد.
کاش میگذاشت امشب را هم با همان عذابِ مرگ سیاوش میخوابیدم. درد خودم کم بود، حال خراب او هم اضافه شد.
***
– آقا یاسین… یاسین! باتوام!
با اخم دست از هم زدن چای برداشتم.
– چرا داد میزنی مامان؟!
با چشمغره چشم و ابرویی آمد که اخمم غلیظتر شد. با تعجب به خندههای زیرزیرکی یاسر نگاه کردم. تا نگاهم را دید، از جایش بلند شد و گفت:
– من برم داره دیر میشه. دستت طلا مامان. حاجی شما نمیای با من؟!
پدرم با همان لبخند ریزی که از اول صبح روی لبش بود، سر تکان داد.
– آره بابا. برو ماشین رو روشن کن منم اومدم.
دستت درد نکنه حاج خانوم! چیزی نیاز نداری بگیرم؟
جلو رفت و به عادت همیشه، بوسهای روی موهای مادرم زد و من درماندهتر از هر وقتی برای بار هزارم چشم به ورودی آشپزخانه دوختم تا شاید قبل از رفتن، سرپا و قبراق ببینمش.
– همه چی هست، خیر پیش.
حالا که یاسین پیشقدم شده آهو پس میزنه
ممنون قاصدک جان