رمان شوکا پارت ۸۷

4.3
(169)

 

 

 

 

دست به سمت دکمه‌‌های لباسش بردم و دانه‌دانه مشغول باز کردن شدم.

– یاسین حالا من کاری ندارم، ولی انقدر هم سر و وضعش بد نبود. آدمی که بخواد خودش رو به ظاهر به خاطر بقیه عوض کنه، عمرش به فنا می‌ره. انقدر مردم رو یه طرفه قضاوت نکنید.

 

نمی‌خواستم برچسب روی پیشانی‌شان بچسبانم ولی بعضی حرف‌ها هم دور از انصاف بود.

مخصوصاً طرز فکر خاتون که تا فی‌هاخالدون آدم را می‌سوزاند.

 

– من قضاوت کردم؟! طرز پوشش هر آدمی به انتخاب خودشه. من خودم حجاب رو برای ناموسم دوست دارم، دلم نمی‌خواد نگاه آدم‌های مریض آزارش بده ولی با این حال من طرفدار خواهرهام بودم تو حق انتخاب. اونچه هم که الان می‌بینی، خواسته‌ی خودشون بوده، که البته از طرف مامان‌اینا به اجبار ولی درنهایت خودشون بودن که خواستن.

 

– خب خودت خوبه می‌گی. پس چرا گناه به نتیجه نرسیدن امشب رو می‌ندازی گردن اون دختر؟

 

نچی کرد و سر بالا انداخت. انقدر که یاسین به تنگ آمده بود گمان نکنم یاسر عین خیالش باشد.

– ببین بدبختی ما اینه که شرایطمون عادی نیست. هرچی بگذره، بیچاره‌تر می‌شیم. می‌گم دختره به ظاهر هم شده باید کاری می‌کرد مامان به عنوان عروس بپسندتش همین امشب. خدایا قربون خوش‌خیالی جوون‌های الان برم.

من داره می‌شه ۴۰ ساله‌م، ولی تنم از غلطی که اینا کردن داره می‌لرزه. یادمه بچه بودم،۴_۵ سال اینا… دست دخترعموم رو گرفتم، بعدش تو عالم بچگی گفتم گناه کردم الان خدا دستم رو سنگ می‌کنه!

حالا رو چه حسابی فکر می‌کردم اگه با کیسه بی‌افتم به جونش و یه لایه پوست بندازم ماجرا عوض می‌شه، خدا عالمه!

 

آخرین دکمه‌اش را هم باز کردم و لپ‌هایم را پر باد کردم.

 

خنده‌ی کوچکم را فرو خوردم و سرم را متاسف تکان دادم.

ابرویی برایش بالا دادم و گفتم.

 

– پس بگو… حاج یاسین ما از بچگی تو خط بوده، بزرگ‌تر شده آتیشش خوابیده، شده آقای سربه‌زیر الان…

 

پیراهنش را گوشه‌ای پرت کرد و بدون عوض کردن شلوار، روی تخت افتاد.

شلخته! هر دقیقه باید پشت سرش وسایلش را جمع می‌کردم.

 

 

🤍🤍🤍🤍

 

– من تو هر بازه‌ی سنی، کلا سربه‌زیر بودم. یه جاهایی رفیقام می‌گفتن نکنه از مردونگی افتادی که دور و برت دخترا نمی‌پلکن؟! می‌خواستن من هم بندازن تو کار ولی خب چندان موفق نبودن. حالا یکی نبود به اینا ثابت کنه این چیزها رو.

 

شانه‌ای بالا انداختم و بی‌حواس همان‌طور که پیراهنش را تا می‌زدم، گفتم:

– از کجا معلوم نیوفتاده باشی؟!

 

چنان از روی تخت پرید که هینی کشیدم و با دست محکم روی دهانم زدم‌.

این دیگر چه چرندی بود از دهانم بیرون آمد؟!

 

– چی گفتی آهو؟! یه بار دیگه تکرار کن.

 

با آن صورت چین خورده و نگاه تهدیدآمیزش، قلبم را از جا کند.

انگار جدی‌جدی باورش شده بود.

با چشم‌های گرد سر تکان دادم و گفتم:

– هیچی، هیچی نگفتم… اشتباه شنیدی…

 

تندی پشت کردم و در کمد را باز کردم.

ای کاش دنبال قضیه را نمی‌گرفت. به خدا که بی‌منظور از دهانم پرید.

 

پیراهنش را داخل کمد گذاشتم که صدای قدم‌ها و پشت‌بندش سایه‌ای که از پشت روی سرم افتاد را حس کردم.

حالا چگونه قانعش می‌کردم که حرفم بی‌منظور بود؟

 

سکوت طولانی‌اش وادارم کرد خودم ناچار بچرخم.

گردنم را بالا کشیدم تا دقیق‌تر صورتش را ببینم.

همچنان اخم بر چهره‌اش داشت.

می‌دانستم مردها روی این مسائل حساس‌اند و خب ماجرای ما هم زیادی خاص بود.

تا همین‌جا هم یاسین مردانگی کرده که به خواسته‌ی من احترام گذاشته بود و رعایتم را می‌کرد‌.

نکند از لج حرفم بخواهد کاری کند؟!

وای خدایا!

لعنت بر دهانی که بی‌موقع باز شود…

 

ترسیده از تفکری که مانند موریانه به جان مغزم افتاد، چشم‌هایم را مظلوم کردم و لب زدم.

– به خدا از دهنم پرید. چرت گفتم اصلاً… اینجوری نگاهم نکن دیگه.

 

جمله آخرم را درمانده نالیدم و مانند بچه‌ها پا بر زمین کوبیدم.

چرا حرف نمی‌زد، می‌خواست اذیتم کند؟!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 169

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان سالاد سزار

خلاصه: عسل دختر پرشروشوری و جسوری که با دوستش طرح دوستی با پسرهای پولدار میریزه و خرجشو در میاره….   عسل دوست بچه مثبتی…
رمان کامل

دانلود رمان دژخیم

  خلاصه رمان: عشقی از جنس خون! روایت پسری به نام سیاوش، که با امضای یه قرارداد، ناخواسته وارد یه فرقه‌ی دارک و ممنوعه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
5 ماه قبل

ممنون قاصدک جان خسته نباشی
لطفا اینو مثل سابق یه شب در میون بذار🙏🙏

Batool
5 ماه قبل

ممنونم عزیزم مثل همیشه منظم وزیبا ای آهو ی بدبخت بیچاره چه بد موقع از دهنش در رفت 😂😂

Mahsa
5 ماه قبل

وا چقد کوتاه بود😕

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x