رمان شوکا پارت ۸

4.4
(130)

 

ن

 

 

سری به نشانه‌ی تاسف تکان داد.

– ولی انگار قسمت چیز دیگه‌ایه! فکر دیگه‌ای تو سرته یا می‌خوای رهاش کنی به امون خدا؟! اگه نمی‌تونی کاری کنی، بگردم یکی دیگه رو…

 

یاسین با عجله میان حرفش پرید. کاری را که شروع کرده بود تا نقطه‌ی پایان باید انجام می‌داد.

– تا زمانی که این دختر سر و سامون بگیره، دورادور مواظبشم. امروز فهمیدم دو هفته‌ای می‌شه تو کارگاه خودم استخدام شده، اینجوری خیلی راحت می‌تونم از نظر مالی هواشو داشته باشم. بهترین راه به نظر من.

 

حاج صابر با فکری مشغول سر جنباند. از یاسین مطمئن بود و می‌دانست حرفش حرف و قولش مردانه است اما از طرفی هم می‌ترسید کم‌کاری کرده باشد. درنهایت ناچار گفت:

– می‌سپارمش دست خودت. پدر این دختر از آدم‌های خوب روزگار بود. ان‌شاالله که پیشش شرمنده نشم.

 

***

 

لبه‌های چادرش را در دست گرفت و قدم‌زنان خیابان طویل را طی کرد. بعد از یک هفته، زخم پایش کمتر آزار می‌رساند و مانعی برای زندگی دختر اینجا نمی‌کرد.

چشم‌هایش را برای ثانیه‌ای بست و عطر خاص این روزها را عمیق دم گرفت و درون ریه‌هایش نگه داشت. فقط دو روز به عید مانده بود و جنب‌وجوش مردم از هر زمانی بیشتر شده بود.

 

 

 

هرکس برای خودش گوشه‌ای از پیاده‌رو یا لب خیابان، بساط کرده و صدایش را در سر انداخته و مشغول بازارگرمی بود.

 

سبزه‌های کنار هم چیده شده در فواصل مختلف و تشت‌ ماهی‌های کوچک و سمنوهای بسته‌بندی شده. انگار بوی این‌ها بود که با لباس‌های نو و کفش‌های پانخورده و ذوق کودکانه، در هم می‌پیچید و حال و هوای عید را به وجود می‌آورد…

 

چیزی که خیلی سال بود دخترک از آن بی‌نصیب مانده بود و به نگاه دوختن به خنده و شادی دیگران بسنده کرده بود.

 

اینجای قصه بود که آهِ خانمان‌سوز از سینه خارج می‌شد و افسوس‌ خلاصه‌اش بود.

سال‌ها پیش، او هم یکی بود مثل این آدم‌ها. دست در دست پدر و مادرش به خرید و بازار می‌آمد و خود را برای دیدار با بهار آماده می‌کرد.

 

نامردتر از این زندگی وجود نداشت. ناکس از پشت خنجر زد و آهوی نوجوان تا به خودش آمد، دید تنها شده‌… دور خودش چرخید و فهمید نه دیگر خبری از خریدهای دسته‌جمعی عید بود و نه جنب‌وجوش‌های مادرش برای خانه‌تکانی.

 

وقت‌هایی که عمو و خانواده‌اش به عید دیدنی می‌رفتند و او تنها درون اتاق کوچکی کز می‌کرد، فهمید دیگر هیچ‌چیز مثل قبل نیست‌. برای دختری نوجوان، قوی بودن سخت بود و محروم بودن از آغوش پدر و مادر از همه سخت‌تر.

 

لبخند تلخی کنج لبش نشست و به راهش ادامه داد. امسال قصد خرید چیزی را نداشت، نه که نخواهد اما یک ماه هم نبود که سرکار رفته بود و چشمش آب نمی‌خورد حتی خبری از حقوق نصفه‌نیمه هم باشد.

 

 

 

وارد کوچه‌ی نسبتاً باریک شد و دست در کیف فرو برد تا در را باز کند که ناگهان در حیاط همسایه بغلی باز شد و زنِ صاحب‌خانه‌اش بیرون آمد.

– اومدی آهو؟ از صبح اومدم دنبالت نبودی. دم عیدی کاروبار رو تعطیل کن دیگه، شاید یکی پا گذاشت تو خونت، تمیز باشه.

 

گوشه‌ی لبش مزحکانه بالا رفت. اگر او کار نمی‌کرد، ارواح عمه‌اش کرایه خانه را ماه‌به‌ماه می‌داد؟

– امروز دیگه روز آخر بود آسیه خانوم. منم کسی خونه‌م نمیاد، خیالتون راحت.

 

آسیه چادر به کمر بسته، فرچه‌ی درون دستش را تکان داد.

– حالا هرچی! بیا کمکم این قالیچه رو بشوریم. من کمر ندارم دختر، از صبح گذاشتم خیس بخوره تا بیای.

 

از دیدن این همه پررویی زن دهانش مانند ماهی از آب پریده، باز و بسته شد. بعد از این همه مدت هنوز به رفتارش عادت نکرده بود. آهو را خدمتکار شخصی‌اش می‌دید!

 

در این وضعیتی که احترام صاحب‌خانه برای دختر مجردی که کمتر کسی به او خانه می‌داد، فرضیه‌ی دینی شده بود، آهو نتوانست خودش را کنترل کند و گفت:

– اگر اذیت هستید، چرا نمی‌دید قالی‌شویی؟

 

آسیه دست‌ به کمر شد. طبق عادت دست پر النگویش را تکان داد و چشم و ابرویی آمد.

– وا قالی‌شویی چیه دختر؟ پول می‌گیرن، قالی رو چرک تحویل میدن. بیا تو دم در وای‌نسا، کسی خونه نیست راحت باش.

 

ناچار با تمام خستگی‌اش سر تکان داد.

– کیفم رو بذارم داخل خونه، الان میام.

 

دختر بی‌سر زبانی نبود ولی یتیمی همین بود دیگر. وقتی نه پدر و مادری داری و نه کس و کاری، مجبوری به هر ساز صاحب‌خانه برقصی تا به تریچ قبایش برنخورد و آواره نشود.

 

در این محله‌های پایین‌نشین، دختر مجرد انگار جزام داشت که کسی به او خانه اجاره نمی‌داد.

 

 

 

هُل آخر را به فرشی که حالا کامل لول شده بود داد و کمر خمیده‌اش را راست کرد. از صبح پای دار قالی بودن کم بود، حمالی دیگران هم اضافه شده بود.

 

با حرص دندان قروچه‌ای کرد و نفسش را به شدت بیرون داد. هرچه چشمش به فرش ۹ متری می‌افتاد، حرصش می‌گرفت.

این قالیچه بود؟!

 

– آسیه خانوم من دیگه نمی‌تونم بلندش کنم. بمونه پسرتون بیاد پهنش کنه.

 

– باشه دختر. ببخشید تعارفت نمی‌کنم بیای داخل‌ها… الان نوید و باباش میان دیگه، هوا تاریک شده.

 

سمت چادرش رفت و در حینی که می‌پوشید، مشکلی نیستی زمزمه کرد. زنیکه‌ی پررو، گاهی طوری رفتار می‌کرد که دخترک حس کلفت بودن می‌کرد. انگار که با پول برایش کار می‌کند که چنین با طعنه می‌گوید شب شده و کارت را دیر تمام کردی!

امان از دست این آدم‌ها.

 

خسته، کلید را چرخاند و وارد خانه شد که بوی نم مشامش را پر کرد. چادرش را گوشه‌ای پرت کرد و به سمت پنجره‌ی نزدیک سقف رفت و با گذاشتن چهارپایه زیر پایش آن را باز کرد. بدی زیرزمین همین بود. نم تمام دیوارها را گرفته بود و دم به دقیقه گچش می‌ریخت.

 

لباس‌های خیسش را درون لگن حمام ریخت تا بعداً بشوید. آنقدر خسته بود که حتی نای درست کردن غذا هم نداشت و همان‌طور گرسنه، تشکی پهن کرد و رویش دراز کشید. آخیشی که از دهانش بیرون آمد، همزمان شد با صدای پیامک گوشی‌. دست دراز کرد و گوشی ساده اش را جلوی چشم گرفت و پیامک را باز کرد. نگاه بی‌حوصله‌ای به آن انداخت ولی یهو از جا پرید و روی تشک نشست.

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 130

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
7 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
فرشته منصوری
1 ماه قبل

پیامک واریز پول بحسابش

خواننده رمان
1 ماه قبل

یاسین عیدی براش واریز کرده

Mana Hasheme
1 ماه قبل

حاج یاسین یه پول گنده برای عیدیش ریخت

Zahra Sh
1 ماه قبل

سلام
ببخشید من اشتراک سایت و گرفتم، می‌خوام رمان داخل سایت بزارم چطور باید اینکار و بکنم؟

Zahra Sh
پاسخ به  NOR .
1 ماه قبل

توی اشتراک که بود امکان درخواست قرار گیری رمان🙁
اگر میشه آیدی روبیکاتون و بدین

آخرین ویرایش 1 ماه قبل توسط Zahra شرق
7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x