رمان شیطان یاغی پارت 199

4.3
(95)

 

 

ابروهای پاشا بالا رفتند.

-با من بودی…؟!

 

ناز ریختم.

-غیر از تو و من کس دیگه ای رو می بینی…؟!

 

ابرو هایش را به آنی در هم کشید و نگاهش طوفانی شد.

سرم را پایین آوردم و لبم را زیر دندان کشیدم.

با دو دستش پهلویم را چنگ زد و سر بغل گوشم گذاشت.

با حرص خرناسی کشید.

-خوبه می دونی همین غول بیابونی ترسناک چه کارایی ازش برمیاد و زبون می ریزی اونم با کنایه….؟!

 

 

تهدید می کرد.

می خواست قدرتش را به رخم بکشد.

ساکت ماندم که ادامه داد:

-حیف که تازه زایمان کردی افسون وگرنه کاری می کردم که نای بلند شدن که هیچ، اصلا نتونی از جات تکون بخوری…!

 

 

نفسم توی سینه ام حبس شد.

تهدید کردن هایش هم مانند خودش وحشی وار و ترسناک بود.

خنده ام گرفت.

سر بالا آوردم و با شیطنت نگاهش کردم.

-فعلا که به لطف تخمایی که کاشتی و برداشت کردی نمی تونی کاری از پیش ببری… باید بزاری زمانی که خونریزیم تموم میشه…!

 

 

با جدیت و چشمانی که برقش عجیب ترسناک بودند، خیره ام شد.

گوشه لبش کج شد.

-بالاخره که تموم میشه، اونوقت من میمونم و تو و شبایی که قراره تا صبح التماسم کنی که بزارم برای یه ساعت بخوابی…!!!!

 

تهدیدش کارساز بود که در دم خفه شدم .

خواستم از آغوشش بیرون بیایم که نگذاشت…

-ترسیدی…؟!

 

اخم کردم…

-نخیر….! ولی برو با هم قد خودت شوخی کن…!

 

لبخند روی لبش عریض شد.

سرش را پایین آورد و با شیطنت زمزمه کرد.

-ولی من کاملا جدی ام… در ضمن با نره غولی هم قد خودم که نمیشه سکس کرد.

 

#پست۶۴۱

 

 

 

اخم های من توی هم بود و عوضش پاشا با دمش بد گردو می شکست.

بیشعور بد تهدید کرد و می دانستم کاملا هم جدی هست…!

 

به کامران هم سر زدیم و با دیدن حال خوبش انگار دنیا را بهم دادند… خیلی عذاب وجدان داشتم که به خاطر من صدمه دیده و تا یک قدمی مرگ رفته و برگشته بود.

 

بودن تارا در کنارش و نگاه های عاشقانه ای که تقدیم یکدیگر می کردند، لبانم را به لبخندی مزین کرد و دلم سرشار از آرامش شد.

 

عشق زیبا بود.

حس زیبایی که از عشق دریافت می کردی از تو یک آدم دیگر می ساخت…! شخصیت پنهان درونت را بیدار می کرد و تو را در مسیری قرار می داد که می توانستی یک انسان قوی و با شهامت باشی که توانایی هر کاری را دارد…!

 

 

تارا خوشحال بود.

انگار دوستانم به خاطر یمن وجود مبارک من به نان و نوایی رسیده و از ترشیدگی نجات پیدا کرده بودند.

 

تارا و بهار خوب جای پایشان را محکم کرده بودند، هرچند دوستان دوست داشتنی ام با شگرد خاص خودشان آمده بودند به دنبال شکار ولی دل های خودشان هم بدجور توی تله افتاده بود…!

 

-دوستات هم عین خودت شکارچی های ماهری هستن…!

 

متعجب سمت پاشا برگشتم.

-چی…؟! متوجه نشدم…!

 

 

در حالی که لباسش را بیرون می آورد با لبخندی نگاهم کرد.

-منظورم اینه که دوستات دوتا از بهترین نیروهام رو بر زدن…! مثل تو که شاه ماهی تور کردی…!

 

 

ابرویی بالا انداختم.

کنایه زد که مانند خودش موزیانه جواب دادم.

-آره شاه ماهی جان دقیقا من بودم که مجبورت کردم باهام ازدواج کنی…؟!

 

#پست۶۴۲

 

 

 

کم نیاورد.

-مجبورم کردی وگرنه من آدمی نبودم که دم به تله بدم…!

 

پررو و بیشعور بودنش را امروز زیادی بهم نشان داده بود.

دست به کمر شدم و اصلا دست خودم نبود که عصبانیتم را کنترل کنم.

-کی بود راه به راه جلوم سبز می شد و به هر بهونه ای خفتم می کرد…؟!

 

 

با حرص خیره اش بودم.

چشمان آبی اش شرورانه رویم می چرخید.

لبخند کجش روی اعصابم بود.

-الکی یه کاری می کردی که منو بکشونی سمت خودت…!

 

 

مات شدم و ماندم چه جوابی بهش بدهم که زبانش کوتاه شود…!

داشت سر به سرم می گذاشت و از حرصی کردن من قند توی دلش آب می شد.

قدمی سمتش رفتم.

از گوش هایم حرارت بیرون می زد.

انگشت اشاره ام را سمتش گرفتم.

-ببخشید شازده خودت هم خوب می دونی اگه مجبورم نمی کردی الان شاید من حتی زن محمد علی بودم و بچه هامم ما….

 

 

چنان با عصبانیت وسط حرفم پرید که حرف در دهانم ماند…

-تو بیجا می کردی بیشرف…!!! بهتره ساکت شی افسون…!!!

 

 

از خشم صورتش سرخ شده بود.

نمی دانم چرا وسط ترس و عصبانیت او خنده ام گرفته و حتی نمی توانستم جلوی باز شدن بیشتر نیشم را بگیرم…

تابی به گردنم دادم.

– چرا عزیزم، مشکلش کجاست…؟! مگه دروغ میگم…؟!

 

با عصبانیت و چشمانی که ازش خون می چکید دو قدم بلند سمتم قدم برداشت و تا به خود بجنبم دست توی سینه ام کوبید و هلم داد که با ترس و جیغ روی تخت پرت شدم…

-چیکار می کنی دیوونه…؟!

 

نیم خیز شدم که رویم خیمه زد…

لحن و صورتش بیش از حد ترسناک و خشن بود…

-می خوام زبون درازت و کوتاه کنم…

 

آب دهان فرو دادم که نزدیکتر شد: حالا که فکر می کنم می بینم که با وجود خونریزیت هم یه تنبیه کوچولو به جایی برنمی خوره…!!!

 

تا خواستم حرف بزنم لبش روی لبم نشست و دستانم اسیر دستش شدند…

 

#پست۶۴۳

 

 

 

با حالی که برایم تازگی داشت و از درکش عاجز، قطره اشکی از چشمانم چکید.

باورم نمی شد دو فرشته پیش رویم بچه هایم باشند…؟!

قلبم مالامال از حس خوشی شد که ان را نمی فهمیدم… اصلا مادر شدن حس بی نهایت زیبایی بود که همزمان هم هیجان داشتی هم آرامش…!

-برای چی گریه می کنی…؟!

 

 

نگاه پر اشکم را به پاشا دوختم و لب گزیدم.

چقدر این مرد هوایم را داشت و دلتنگی هایم را با شوخی و مهربانی های زیر پوستی اش از بین می برد.

-باورم نمیشه…!

 

 

 

کنارم ایستاد و روی پسرم خم شد.

چشمان هر دو فرشته های کوچکم باز بوده و با اخم هایی درهم نگاه اطراف می کردند.

هر دو چشمشان رنگی بود و بی شک به پدرشان رفته بودند…!

پاشا با ذوق انگشتی روی صورتشان کشید و لبخند عمیقی زد…

صدایش لرز داشت.

-منم باورم نمیشه اما انگار جدی جدی این دوتا بچه هامونن و ماهم پدر و مادرشون…!

 

 

لحظه ای دلم آشوب شد.

با نگرانی و استرس نگاهش کردم.

بغض کردم.

-وای پاشا من نمی دونم باید چیکار کنم…؟

 

 

پاشا بدتر از من بود نگاهی به من و سپس به دوقلوها کرد.

او هم استرس داشت و دست کمی از من نداشت.

توی ان شرایط ناخودآگاه میان حس و حال بدم ابروهایم از تعجب بالا رفتند.

او که اسلحه دست می گرفت و یک گردان محافظ را رهبری می کرد تازه با ان هوش بالا و شخصیت خونسرد و مسلطش چنان دست پاچه شده بود که دوست داشتم بخندم…!

 

 

پاشا بازویم را گرفت.

جدی بود.

-افسون به نظرت اول باید پوشکشون رو عوض کرد یا بهشون غذا داد….؟!

 

#پست۶۴۴

 

 

 

با چشمانی گشاد شده زل زدم به پاشا…

بدتر استرسش دوباره دامن گیرم شد.

نگاه هراس زده ام را به بچه ها انداختم و به چشمان بازشان زل زدم.

-فکر نکنم… ببین گریه نمی کنن…!

 

 

پشت بند حرفم یکی از بچه ها زیر گریه زد که من و پاشا هم هول کردیم…!

-افسون بغلش کن…!

 

-من…؟!

 

مصنوعی خندید:ناسلامتی مادرشونی… تو بلدی…!ببینه کوچولوئه من نمی تونم ب …

 

 

یک دفعه ان یکی هم میان صحبتش به گریه افتاد و من هم بدتر دست و پایم را گم کردم و وقتی دیدم کاری از دستم برنمی آید بلند زیر گریه زدم که پاشا مات و مبهوت خیره امان شد…!

 

-افسون….؟!!

 

در این میان تقه ای به در خورد و عمه ملی وارد شد و با دیدن من و دوقلوهای گریان هاج و واج مانده بود که یک دفعه به خود آمده و سمت بچه ها رفت و یکی ار آنها را بلند کرد…

-اینجا چه خبره…؟! بچه ها هلاک شدن…!!!

 

 

به سکسکه افتاده بودم و نمی توانستم حرف بزنم که عمه ملی بچه را توی بغل پاشا گذاشت و ان یکی را بلند کرد…

 

آذرخانوم و دخترش، اسفندیارخان و حتی بابک و نریمان هم داخل آمدند.

 

عمه ملی به مخص دیدن آذر خانوم گفت:  آذرجون بیا که الان بچه ها هلاک میشن…!

 

آذرخانوم آمد و بچه را از بغل پاشا گرفت و من بدتر از بی عرضگی خودم صدای گریه ام هوا رفت که طاقت نگاه متعجب حاضرین را نداشتم.

 

اسفندیار خندید و رو به پاشا با اشاره ای به من گفت: تو هم زنت رو آروم کن بیکار نباشی…!!!

 

#پست۶۴۵

 

 

 

-دخترم ترسیدن نداره که اینجور دست پاچه شدی و زدی زیر گریه…!

 

 

سر پایین انداختم و نگاهی به دوقلوهای غرق در خواب انداختم.

-فقط ترسیدم و یهو خودم رو باختم…!

 

 

عمه ملی دست روی دستم گذاشت.

-پیش میاد عزیزکم… یاد میگیری گلم و اونوقت خودت از پسشون برمیای…!

 

 

پاشا جدی گفت: نمی خوام افسون اذیت بشه، لازم باشه…. پرستار می گیرم…!

 

 

آذر خانوم اعتراض کرد.

-لازم نیست تو این شرایط همچین کاری کنی… من و ملیحه جان هستیم و می تونیم کمک حال افسون جان باشیم…!

 

 

قدردان نگاهشان کردم.

-نمی خوام زحمتتون بدم…!

 

عمه ملی اخم کرد.

-این چه حرفیه دخترم… الان تو این شرایط به یه فرد جدید و تازه وارد اعتماد کردن، ببخشید دیوونگیه… حفط جون تو و دوقلوها تو اولویته…!!!

 

 

پاشا نگاهی بهم انداخت و من هم با استرس و ترس شانه ای بالا انداختم…

 

نریمان با لبخندی گفت: حق با ملیحه خانومه، فعلا نمیشه به کسی اعتماد کرد.

 

سپس نگاهی معنی داری به پاشا و بابک انداخت و دل من به شور افتاد.

 

مگر با مردن اردشیر همه چیز تمام نشده بود…؟!

دوباره دلم به شور افتاد.

طاقت یک اتفاق وحشتناک دیگر را نداشتم…!!!

 

 

با ترس و دلهره نگاه دودوزنم را به پاشا دوختم.

-مگه قراره بازم اتفاق بیفته پاشا…؟!

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 95

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان یاسمن

خلاصه: این رمان حکایت دختری است که بعد از کشف حقیقت زندگی اش به ایران باز می گردد و در خانه ی عمه اش…
رمان کامل

دانلود رمان پاکدخت

    خلاصه: عزیزترین فرد زندگی آناهیتا چند میلیارد بدهی بالا آورده و او در صدد پرداخت بدهی‌هاست؛ تا جایی که مجبور به تن…
رمان کامل

دانلود رمان جهنم بی همتا

    خلاصه: حافظ دشمن مهری است،بینشان تنفری عمیق از گذشته ریشه کرده!! حالا نبات ،دختر ساده دل مهری و مجلس خواستگاریش زمان مناسبی…
رمان کامل

دانلود رمان التیام

  خلاصه: رعنا دختری که در روز ختم مادرش چشمانش به گلنار، زن پدر جدیدش افتاد که دوشادوش پدرش ایستاده بود. بلافاصله پس از…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
یاس ابی
2 روز قبل

بزن رمانای بعدی چیه ابتکار خوبی بود 🙏

یاس ابی
پاسخ به  قاصدک
2 روز قبل

بیا دیدی من اصلا نباید خوش اخلاق باشم 😜😜😜😜

یاس ابی
پاسخ به  قاصدک
2 روز قبل

من میگم تو گلی روح خبیثم قبول نمیکنه 😘😘

دسته‌ها

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x