افسون
نمی دانم چه خسی بود اما دیگر بدم نمی آمد تازه یک جورایی دلم تمنای خودش و کارهایش را هم داشت…
شاید واقعا مریض شده یا یک چیزی به سرم خورده بود ولی احساسم را نمی توانستم تغییر دهم…!!!
نگاهی به خود در آینه انداختم…
پیراهن پاشا توی تنم زیادی زار میزد اما از آنجایی که لباس نداشتم به همان هم کفایت می کردم…
گردنم کبود بود و خون مرده…
دستی رویش کشیدم، دردم گرفت.
دکمه دوم لباس را هم باز کردم و لحظه ای با دیدن بالای سینه ام وحشت کردم…
تمامش سیاه و کبود بود…
کلافه نفسم را بیرون می دهم…
دیشب بدون هیچ ملایمتی کارم را ساخته بود…
چشم می بندم و با نفس عمیقی سعی دارم خود را آرام سازم…
البته بدم نیامده بود ولی نمی خواستم به روی او یا حتی خودم بیاورم…
اصلا چرا من تا به این حد از خشن بودنش خوشم آمده بود…؟!
اب دهانم را فرو می دهم و پایین می روم…
خوب بود باز هیچ کدام از محافظین داخل ویلا نمی آمدند و راحت بودم…
کمی زیر دلم درد می کرد و با وجود ماساژ دادن های پاشا و خوردن مسکن باز هم بهتر نشده بودم…
وارد سالن شدم و سمت آشپزخانه قدم برداشتم که با دیدن پاشا داخل ان در حالیکه داشت گوشت خورد می کرد از تعجب ابروهایم به پیشانی چسبیدند…
آرام قدم برداشتم که سریع نگاهش سمتم چرخید…
کپ کردم…
-چرا سرپایی بشین…؟!
پلک زدم…
-چطوری متوجه من شدی…؟!
چشمکی بهم زد…
-بوی تنت موفرفری… بوی بهارنجت زودتر از خودت میاد خوشگله…!!!
گونه هایم از شدت خجالت سرخ شدند.
این مرد چه داشت که داشتم این گونه اسیر و خامش می شدم…
چاقو را کناری گذاشت و دستش را شست…
سمتم آمد و دستم را گرفت و سمت خود کشید…
روی کانتر کنار دستش، نشاندم…
-عه وا پاشا چرا همچین می کنی خودم می تونم…
انگشتش را روی لبم کشید و سپس سر جلو آورد با زبان و لبش بوسه خیس و کثیفی ازم گرفت…
-حیف که کار دارم و تو هم نمی تونی وگرنه همین جا لنگت و میدادم هوا…
دهانم باز ماند…
ماندم خجالت بکشم یا نگاهش کنم…؟!
این بشر از چه ترکیبی بود، نمی فهمیدم ولی مطمئن بودم خود خدا هم توی خلقتش درماندست…!!!
به حالت صورتم می خندد و انگشتش را روی دماغم میزند…
-بخورمت موفرفری…!!!
اخم ظریفی روی پیشانی نشاندم…
-میشه از این شوخیا نکنی…؟!
سراغ گوشت ها رفت و به سمتم گردن کج کرد و ابرو بالا داد…
-دقیقا کدومش اینکه لنگت و بدم هوا یا بخورمت…؟!
دیگر بدتر از این نمی شد…
آب دهانم را قورت دادم.
شاید مثل قبل خجالت نمی کشیدم اما دیگر رویم باز نبود در مقابل شوخی های مثبت هجده اش…!!!
-دقیقا همین شوخی ها…؟!
چشمانی آبی اش برق داشتند…
لبش هم به خنده ای باز شد…
-دوست نداری…؟!
-معذب میشم…!
توی چشم هایم نگاه کرد…
-عادت کن بهشون موفرفری… تو زنمی و من دوست دارم چه شوخی چه فانتزی های سکسیم و با تو داشته باشم…!!!
حرفی برای گفتن نداشتم چون خودم هم نمی دانستم چه می خواهم ولی هرچه که بود در حال حاضر معذب می شدم…
آخرین تکه گوشت را هم خورد کرد و دوباره دستانش را شست و سمتم آمد…
روبه رویم ایستاد و دستانش را دو طرفم روی کانتر گذاشت…
کمی از او بلندتر شده بودم…
-خوب بهم نگاه کن…!!!
چشمانم درشت شد…
نگاهش کردم که خود ادامه داد: این حرف ها رو همین جا میزنم یکبار برای همیشه میگم که بعد از حرف هام می خوام دیگه هیچ مسئله حل نشده ای بینمون نباشه…!!!
با اشتیاق گوش می سپارم…
-می دونی می خوام چی بگم… من به عنوان شوهرت محرم ترین آدم به تو هستم و تو… به عنوان زنم هم همین عنوان رو داری…! درسته آشناییمون یکم نامتعارف بود اما به خاطر شرایط مجبور شدیم همچین کاری رو بکنیم… ولی از این جا به بعدش دیگه دست خودمونه باید این زندگی رو قبول و برای هم به خاطرش تلاش کنیم… من این زندگی رو با تو می خوام افسون چون در کنارت آرامش دارم و حالم خوبه…!!!
دستم ناخودآگاه بالا آمد و روی گونه اش گذاشتم…
خودم هم متعجب کارم بودم ولی محل ندادم…
-اما من نمی دونم چی می خوام…؟ سردر گمم…! نمی دونم باید چیکار کنم…؟!
پاشا خندید…
مرا سمت خود کشید…
سرش را چرخاند و بوسه ای به کف دستم زد…
-با من حالت خوبه یا بد…؟!
توی چشمانش خیره شدم…
با او حالم خوب بود…
-خوبم…!
لبم را کوتاه بوسید…
-اون چیزی رو که منم ازت می خوام همینه افسون… تو حال و با من زندگی کن… پشیمون نمیشی موفرفری…!!!
ممنونم قاصدک جونم.😘