رمان شیطان یاغی پارت۹۱

4.5
(107)

 

 

 

 

 

داشت می سوخت که به یکباره دخترک را رها کرد و خیلی سریع از اتاق خارج شد.

قدم هایش شتابان به سمتش اتاقش بود و چیزی که این داغی و عطش را از بین ببرد…

 

 

 

چشم بست اما تمام فکر و ذهنش دخترک بود…

چطور این همه مشتاق بوسیدنش بود وقتی از بوسیده شدن بیزار بود…؟!

 

 

نمی خواست به چیزی که داشت اتفاق می افتاد فکر کند…

قلبش یک چیز می گفت و ذهنش چیز دیگر…!

 

 

 

با کلافگی و خشم لباس از تن کند و وارد حمامش شد.

زیر آب سرد رفت و برای لحظه ای علائم حیاتی اش از کار افتادند….

نفسی گرفت تا یادش برود داغی تنش از چه چیز است ولی دلش….

لعنت به دلی که دخترک را همین الان توی بغلش درست زیر همین آب سرد می خواست….!!!

اصلا واکنش دخترک چگونه می توانست باشد….؟!

بوسیدن زیر دوش سرد ان هم وقتی تنت از درون به داغی می کشد…!!!!

 

 

 

حتی اب سرد هم بدتر به حال بدش دامن زد…

حوله را دور کمرش بست و با یکی دیگر هم مشغول خشک کردن موهایش شد…

باید یک جوری با افسون رابطه برقرار می کرد وگرنه با وجود این دختر دیوانه می شد….

 

 

 

صدای گوشی اش لحظه ای او را از افکارش بیرون کشید… سمت ان رفت و با دیدن شماره بابک بلافاصله ان را وصل کرد….

-بگو بابک…!

 

 

 

بابک با قدم هایی بلند سمت انبار می رفت…

-بیا انبار مهمون داریم….!!!

 

 

ابرویی بالا می اندازد….

– مهمون…؟!

 

بابک نیشخند زد…

– یه جاسوس همه جانبه…!!! ببینیش خوشحال میشی…!!!

 

 

 

 

 

دخترک حوله را بیشتر به دور خود پیچیده و هر بار با یادآوری پاشا خجالت وجودش را پر می کند.

 

 

لای حوله را باز کرده و با دیدن کبودی ها فحشی نثار مرد کرده و سپس با حرص سمت کمد رفته و با بیرون کشیدن لباسی با دقت ان را نگاه می کند تا کاملا پوشیده باشد…

 

 

ای کاش می شد به قنادی بروند اما پاشا گفته بود تا اطلاع ثانوی بیرون رفتن خطر دارد چه بسا که حال عمه ملی هم هنوز بهتر نشده بود…

 

 

کاش می شد حداقل در باغ قدم بزند اما حضور ان سگ که کم از هیولا نداشت، مانع از رفتن می شد…

 

 

کلافه چشم بست و نفسش را بیرون داد…

از اتاقش بیرون زد…

نگاه دیگری به لباس هایش که پوشیده بودند، کرد و سپس با لبخند سمت اتاق عمه ملی رفت…

 

 

آرام در زد و ان را باز کرد….

داخل شد و سرک کشید… متوجه خر وپف کردن عمه ملی و خواب عمیقش شد… همانجا لعنتی به شانس زیبایش داد و از همان راهی که امده بود، برگشت…

 

 

پایین رفت و یک راست سمت آشپزخانه قدم برداشت…

اهل فیلم دیدن نبود اما می توانست یک کیک توت فرنگی خوشمزه درست کند…

 

 

با لبخند وارد شد و سلام کرد….

دو خدمه ای که داخل بودند، با دیدنش لبخند زدند…

 

– بفرمایید خانوم کاری داشتین…؟!

 

دخترک چشمانش برق زد…

-میخوام کیک توت فرنگی درست کنم، موادش و دارین…؟!!!

 

 

یکی از دو دختر جلو آمد…

-داریم ولی آقا کیک شکلاتی رو بیشتر دوست دارن….!

 

افسون شانه بالا انداخت…

-چه بهتر دوتاش و درست می کنم…!!!

 

و سپس با دو دختر مشغول شد….

آنقدر سرگرم کارش شد که متوجه نگاه سنگینی که رویش بود، نشد حتی….

 

 

 

 

 

-هم از اخور می خوری هم از توبره…. به خیالت زرنگی و میتونی من و دور بزنی دیوث…. ولی کور خوندی، زیادی تخم کردی که پاشا سلطانی رو دور زدی…!!!

 

 

آرام گفته بود اما آبی چشمانش و خونسردی وحشتناکش، او را شبیه عزرائیل کرده بود..

از بی رحمی و ترسناک بودنش خبر داشت اما باز هم ریسک کرده بود.

 

 

گردن کج کرد سمت بابک…

-اسلحه…!!!

 

بابک با نیشخندی اسلحه را کف دستش گذاشت…

 

 

مرد با دیدن جدیت پاشا چنان ترسید که نزدیک بود در خود خرابکاری کند…

 

-ا… اق… ا…. غلط… کردم…. گول… خوردم…. ج… جبران…. میکنم…. رحم… کن…

 

 

مرد گریه می کرد و پاشا با خونسردی تمام توی چشمانش خیره شد…

-موقعی که استخدامت کردم، چی گفتم…؟!

 

 

مرد به گریه افتاد…

-اقا غلط کردم…!

 

 

پاشا با غیظ غرید: کس*شر تحویلم نده، گوه خوردی، تاوانشم میدی….!!!

 

-به… بچم… رحم…. کن…!!!

 

 

پاشا پوزخند زد…

-بهت گفته بودم سزای خیانت مرگه….!!! حتی همین الانم که تو دو قدمی مرگی داری مث سگ دروغ میگی…. زنت کجا بود که بچه داشته باشی یابو….!!!

 

 

و مهلت نداد و شلیک کرد…

هیچ کس جرات نطق کشیدن نداشت….

-نعشش و جمع کنین، اثری ازش نباشه….!!!

 

 

بابک قدمی سمتش برداشت…

-خشایار دنبال افسونه… تازه کاووس رفته تو تیم خشایار و دنبال نقشه هستن…!!!

 

 

پاشا اسلحه را پشت شلوارش گذاشت…

-کفتارها دور هم جمع هستن…. پس بازم قاچاق دختر دارن… پیگیری کن و بعدش هم به پلیس خبر بده…!!!

 

 

بابک سری تکان داد و رفت.

او هم یک راست سمت ساختمان رفت اما به محض وارد شدن به سالن با حس بوی بهار نارنج ایستاد…

با شنیدن صدای آشنای ظریفی سمت آشپزخانه رفت و با دیدن افسون در حال کیک پختن وجودش گرم شد….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 107

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان کنعان

خلاصه : داستان دختری 24 ساله که طراح کاشی است و با پدر خوانده اش تنها زندگی می کند و در پی کار سرانجام…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
9 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
11 ماه قبل

مرررررسی قاصدک جونم.خییئلی گُلی به خدا😍😘

دلارام آرشام
11 ماه قبل

بابا یه جرقه ای چیزی بخدا این پاشا خان هیچ من تو تب افسون دارم میسوزم 🫠🤭

فاطمه خانوم
پاسخ به  دلارام آرشام
11 ماه قبل

این بدهههه😂😂😂🧑‍🦯🙄

دلارام آرشام
پاسخ به  فاطمه خانوم
11 ماه قبل

والا بخدا😂😂

فاطمه خانوم
پاسخ به  دلارام آرشام
11 ماه قبل

اوهوم منم مو فر دوست دارم😔 😂 😂 😂

دلارام آرشام
پاسخ به  فاطمه خانوم
11 ماه قبل

اووو 😍
قضیه داره جالب میشه😂

فاطمه خانوم
پاسخ به  دلارام آرشام
11 ماه قبل

😂 😂 😂 😂

فاطمه خانوم
11 ماه قبل

اخیه الهی🥺🥺پاشا با خودش گفته چرا حتی یه ذره هم به من تمایل پیدا نمیکنه و دوستم نداره…

دلارام آرشام
پاسخ به  فاطمه خانوم
11 ماه قبل

اهممم

دسته‌ها

9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x