رمان شیطان یاغی پارت ۱۲۹

4.3
(130)

 

-پاشا… خوا.. هش… می کنم…!!!

 

امان نداد و من را روی پایش گذاشت و لب روی لبم گذاشت…

 

****

 

نگاه دریده و هیزش روی گونه های سرخم هست و لذت می برد از سرخ و سفید شدنی که ناگهان میان بوسه های آتشینش اسفندیارخان سر رسید…

 

 

چشم می بندم و حتی وقتی یادش می افتم، می خواهم زمین دهان باز کند و مرا ببلعد…

 

 

نیشخندش روی اعصابم هست…

-میشه نگات و بدی جای دیگه…؟!

 

 

پیکش را بالا برد و سرکج کرد…

-می دونی با این سرخ و سفید شدنات بدتر دلم می خواد سکس کنیم… نکن افسون… نکن که دودش تو چشم خودت میره…!!!

 

 

عصبانی هستم و اصلا مرا جدی نمی گرفت…

-آبروم و بردی جلوی عموت، طلبکارم هستی…؟!

 

-صحبت تو که وسط باشه من همیشه طلبکار تن سفید توام…!!!

 

دهانم از این همه پررویی اش باز ماند…

-یه ذره خجالتم نمی کشی…؟!

 

-زنمی موفرفری… تو رو نبوسم و نکنم، چیکار کنم…؟!

 

-می تونستی بزاری وقتی تنها شدیم…!!!

 

لحظه ای جشمانش برق زد…

-الانم تنهاییم و می تونیم…؟!

 

 

کم مانده بود لبوان آب میوه کنار دستم را توی سرش خالی کنم…

-پاشا حوصله شوخی ندارم کاملا جدی ام…!!!

 

از پشت بارش بلند شد…

در حالی که سمتم می آمد دانه دانه دکمه های لباسش را باز کرد…

چشمانش از روی صورتم تکان نمی خورد….

-منم برای امشبمون کاملا جدی ام…!!! بعد نه روز زنم و می خوام…!!!

 

#پست۳۶۹

 

 

 

عمه ملی نگاهش را از بالا تا پایینم را کنکاش کرد…

-چیه چرا هولی…؟!

 

آب دهانم را فرو دادم…

اگر می دانست جه سوتی بزرگی از سر گذراندم الان این چنین مرا بازخواست نمی کرد…

-خب مریض بودم، طبیعیه…!!!

 

 

چشمانش را باریک تر کرد و روی لبانم زوم شد…

به یکباره ابروهایش بالا رفت و حالت مچ گیرانه ای به خود گرفت…

-لبات کبوده…!!!

 

خجالت کشیدم…

-نه اشتباه می کنی…!!!

 

 

جلوتر آمد…

-یعنی میگی، کورم نمیبینم…؟!

 

-نه عمه جون این چه حرفیه…؟

 

-حرف نیست دخترجون، انگار شوهرت زیادی خشونت به خرج داده…!!!

 

لب زیر دندان کشیدم که لحظه ای دردش باعث خارج شدن آه ریزی از گلویم شود…

 

عمه ملی چشم و ابرویی آمد…

-دیدی گفتم انگار می خواسته از جا بکندش…!!!

 

-عمه ول کن… چه گیری دادی به لبای من…؟!

 

جدی نگاهم کرد…

-من گیر ندادم اما اونی که گیرش افتادی اصلا رحم نکرده…

 

جلوتر آمد و دست زیر چانه ام برد و ان را بالا داد…

-تازه زیر گردنت هم سیاهه… معلومه عاشق کبود کردنه…!!! هرچند زنشی ولی خب یکم رحم مریضیت و می کرد…

 

 

سرم را عقب کشیدم….

-تا اینجاشم که تحمل کرده خیلیه… اونم بخاطر اینکه هم پریود بودم هم تو دوره نقاهت…!!!

 

#پست۳۷٠

 

 

عمه ملی چشم درشت کرد…

-یعنی تا این حد گرم مزاجه…!!!

 

سرخ شدم…

-عمه میشه این بحث و رو تموم کنی…؟!

 

چشم غره ای بهم رفت…

-نخیر باید تقویت بشی… اون مردی که من دیدم اونقدر طبعش گرمه که باید بتونی که از پسش بربیای…!!!

 

-چرا بزرگش می کنی… از کجا معلوم که نمیام…؟!

 

از تعجب ابروهایش به پیشانی اش چسبیدند…

-از پسش برمیای…؟! یعنی تو هم اینقدر گرم مزاجی…؟!

 

حرص می خوردم…

-این دیگه یه چیز کاملا شخصیه…!!!

 

 

بی توجه بهم زمزمه کرد…

-باور نمی کنم یه ذره آدمی چطور می تونی در برابر پاشای به اون بزرگ و هیکلی دووم بیاری…؟!

 

-مگه قراره چیکار کنه…؟!

 

-والا زیرش رفتنی له میشی دختر… عین فیل و فنجونین… چطوری زیرش دووم میاری…؟!

 

-عمه این حرفا چیه…؟!

 

-حرف نباشه… کنجکاو شدم بدونم… هرچی نباشه من بزرگترتم و بعدش هم باید مراقب سلامتیت باشم… حالا بگو ببینم چطوری مقاومت می کنی…؟!

 

 

چشم در حدقه چرخاندم…

-خودش مراقبمه…!!!

 

 

حالت متفکری به خود گرفت…

-عه بهش نمیاد رمانتیک باشه… تازه این کبودی ها یه چیز دیگه میگن…؟!

 

 

با حرص از جایم بلند شدم…

-میگم که خیالت راحت بشه ملی خانوم…. هم خشنه هم مراقبمه که فشاری روم نیاد هم بی نهایت هات و سکسیه…! فک کنم اسفندیار خان هم دقیقا همین صفات و دارا باشه….!!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 130

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
8 ماه قبل

مرسی و ممنونم قاصدک جووووونم.😘

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x