رمان شیطان یاغی پارت ۲

4.7
(40)

 

 

 

-غلط کردم اقا… به خدا تهدیدم کردن… از سر تقصیر من درگذر… التماست می کنم… زن وبچه دارم… رحم کن…!

 

 

گوشش پر بود از این اراجیف…

نگاه ترسناکش باان چشمان ابی اش عجیب خوف و ترسی در دل مرد بیچاره انداخت.

سردی نگاهش تن را می لرزاند…

 

 

 

بابک و چند محافظ دیگر ایستاده و ناظر این نمایش بودند… ـ

 

خیره در نگاه مرد، کلتش را بیرون اورد و با همان صلابت و اقتدارش اشاره ای به دو مرد محافظ کرد که مرد از ترس به لکنت افتاد: پ..پا…ش…شا…خان…رحم…کن…ر…رحم… کن….!

 

 

محافظ ها سمت مرد رفته و زیر بغلش را گرفته و مجبورش کردند تا زانو بزند…

 

-سزای آدم خیانتکار مرگه…!!!

 

طولش نداد و در یک چشم بهم زدنی به پیشانی مرد شلیک کرد.

 

-تن لشش و جمع کنین…!!!

 

صدای گرفته و زیادی بمش هم مانند نگاه و قامت درشتش خوف در دلت می انداخت…

 

 

از انبار بیرون زد و بابک هم به دنبالش روان شد.

کلتش را پشتش برد و داخل شلوارش گذاشت.

دستی درون موهایش کشید و بی تفاوت سمت بابک چرخید…

 

-دختره رو پیداش کردی…؟!

 

بابک با یاداوری دخترک ناباور کج خندی زد…

-پیداش کردم…!!

 

اخم کرد: چرا نسیه حرف می زنی…؟!

 

-مال این حرفا نیست پاشا…!!!

 

-اسم و فامیلش…؟!

 

-افسون احتشام….!! مشنگ تر و شیرین عقل تر از این دختر وجود نداره…کلا مال این حرفا نیست که بخواد جاسوس باشه، اما….!!!

 

 

افسون

 

-بوسیدنش چه حسی داشت افسون…؟!

 

رنگم به آنی از خجالت و شرم سرخ شد.

با اخم نگاه بهار کردم.

-حس مرگ…!!! بمیری بهار که هنوز که بهش فکر می کنم دلم می خواد بمیرم…!

 

 

بهار غش غش خندید: وای خدا یادم که میفته چطوری پریدی بالا تا گردن اون غولتشن و بگیری ، دلم می خواد یه بار دیگه تکرار بشه… بیشعور حالا اگه ما بودیم باید یه کچل شکم گنده رو ماچ می کردیم…!!!

 

 

تارا هم در خندیدن و دست انداختن من همراهی اش کرد.

هیچ وقت در بازی جرات و حقیقت همراهی اشان نمی کردم و ان روز هم به خاطر اصرار فراوان بهار بود و بدتر از ان جراتی بود که انتخاب کردم و بعد گیر پیشنهاد مسخره بوسیدن لب های اولین نفری که از درگاه کافه داخل می شد، افتادم…

 

 

با یاداوری اش گوشت های نبوده تنم از خجالت اب می شود ولی خب دوستان یونیک و دست اولم از خودم مشنگ تر بودند.

 

 

بهار نگاه دیگری بهم کرد و دوباره خندید.

-چرا بعدش برنگشتی…؟! یارو مرده هم نیومده، رفت.

 

 

جا خورده نگاه بهار کردم…

-جدی…؟! اونقدر ترسیده بودم که فقط خواستم فرار کنم… اخه بعدش هم عمه مَلی زنگ زد و رفتم قنادی…!!!

 

 

با اسم قنادی چشمان تارا برق زد.

این دختر بدجور عاشق شیرینی بود.

 

-بمیری افسون دهنم اب افتاد… وای دلم نون خامه ای خواست…!

 

در حینی که کیفم را برمی داشتم، با خنده نگاه تارا کردم.

-دوست داری تو هم بیا…عمه ملی سفارش داره و باید برم کمکش…!!!

 

 

چشمان تارا برق زد…

کیفش را برداشت..

-منم میام کمک…!!!

 

 

 

بهار هم تحت تاثیر قرار گرفت.

– منم باهاتون میام… حوصله بچه ها رو ندارم…

 

 

با لبخند پر مهری نگاهشان کردم.

تارا و بهار تنها دوستان صمیمی بود که داشتم و برایم مانده بودند….

 

 

قبلا یک اکیپ از بچه های دانشگاه بودیم و پاتوقمان همین کافه بود اما از بعد ان اتفاق همه چیز بهم ریخت…

بغض تلخی روی دلم سنگینی می کرد.

نفس عمیقی کشیدم تا بغضم را مهار کردم…

خاطرات تلخ ان سالها من را از پا انداخت و اگر عمه ملی نبود، من هم زیر بار این غم کمر خم کرده بودم هرچند داغش تا ابد در دلم می ماند…

 

****

 

عمه ملی با ان هیکل تپل و قد کوتاهش مانند فرفره از این طرف به ان طرف می رفت و به کارهای بچه های قنادی اش سرکشی می کرد تا کارشان را درست انجام داده باشند…

انگار سفارشی زیادی مهمی داشت که اینقدر هم حساس و با وسواس نظاره گر بود…!!!

 

-افسون پاش و اون کاپ کیکا رو تزئین کن…!

 

خندیدم: اینقدر عجله و وسواس اصلا خوب نیستا…!!!

 

عمه ملی اخم کرد: خانومی که اومد سفارش داد، گفته نهایت تا فردا می خواد… امشب تا اخر شب کار داریم افسون…!!!

 

لحظه ای عصبانی شدم…

-عمه جان شما اصلا به فکر سلامتیت نیستی… اخه این همه شیرینی تا فردا رو چطوری می خوای تمومش کنیم…؟!

 

-پول خوبی میده افسون… باهاش می تونیم وام رو تصفیه کنیم…

 

– نه عمه جون… پولی که بخواد سلامتی شما رو تو خطر بندازه رو من نمی خوام… عمه تو رو خدا اینقدر فشار روی خودت نیار… من غیر از تو کسی رو ندارم که…!!!

 

 

عمه مهربان نگاهم کرد: قربون چشات برم عمه… منم نمی تونم ببینم به خاطر چندرغاز پول حکم جلبت و بگیرن…!!!

 

قدمی جلو گذاشتم و دستش را گرفتم…

– نگران نباش فدات بشم… من اون پول و جور می کنم اما اینکه شما با این حالت درد بکشی، اصلا نمی تونم تحمل کنم عمه جان…!!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 40

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان قلب دیوار

    خلاصه: پری که در آستانه ۳۲سالگی در یک رابطه‌ی بی‌ سروته و عشقی ده ساله گرفتار شده، تصمیم می‌گیرد تغییری در زندگیش…
رمان کامل

دانلود رمان قلب سوخته

      خلاصه: کاوه پسر سرد و مغروری که توی حادثه‌ی آتیش سوزی، دختر عموش رو که چهارده‌سال از خودش کوچیکتره نجات میده،…
رمان کامل

دانلود رمان ماهی

خلاصه: یک شرط‌بندی ساده، باعث دوستی ماهی دانشجوی شیطون و پرانرژی با اتابک دانشجوی زرنگ و پولدار دانشگاه شیراز می‌شود. بعد از فارغ التحصیلی…
رمان کامل

دانلود رمان ویدیا

خلاصه: ویدیا دختری بود که که با یک خانزاده ازدواج میکنه و طبق رسوم باید دستمال بکارت داشته باشه ولی ویدیا شب عروسی اش…
رمان کامل

دانلود رمان التیام

  خلاصه: رعنا دختری که در روز ختم مادرش چشمانش به گلنار، زن پدر جدیدش افتاد که دوشادوش پدرش ایستاده بود. بلافاصله پس از…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x