رمان شیطان یاغی پارت ۴۰

4.6
(62)

 

 

 

نریمان با دیدن دخترک که به ان حال و روز افتاده بود، نگاه کرد و سپس با اخم هایی درهم رو به پاشا غرید: چیکارش کردی…؟!

 

 

پاشا هیج از این سوال خوشش نیامد.

هیچ کس حق نداشت او را شماتت کند.

-مراقب حرف زدنت باش نریمان و به کارت برس نه اینکه تو کارم دخالت کنی…!

 

 

نریمان کلافه بهش خیره شد و حرصش گرفت: دختره از ترس به خونریزی افتاده و اونوقت…

 

به میان حرف نریمان آمد و رو به بابک گفت: برو بیرون بابک…!

 

 

بابک ابرویی بالا برد و خنده اش گرفت.

این روی پاشا واقعا جالب و عجیب بود.

یعنی غیرتی شده بود…؟!

-کاری بود، خبرم کنین…!

 

بابک با لبخندی سری تکان داد و بیرون رفت…

 

پاشا رو به نریمان کرد و با طلبکاری تمام گفت: مشکلش چیه…؟!

 

نریمان می دانست هرچه بگوید این مرد نمی فهمد چون فقط حرف خودش مهم است…

-باید می بردیش دکتر زنان…!

 

 

گره از ابروهایش باز نشد.

-دوست نداشتم اونجا معطل بشم… اگه می بینی لازمه که یه دکتر زنان ببیندش، بیارش همینجا…!

 

 

نریمان دیگر نتوانست ساکت بماند: پاشا یکم می تونی درک داشته باشی…!

 

چشمان آبی اش طوفانی شد: نریمان من درک هیچی جز بهوش اومدن این دختر و ندارم… پس بهتره یه غلطی بکنی وگرنه من تو و خودم و اینجا رو به آتیش می کشم…!

 

 

نریمان نگاهش کرد.

فایده ای نداشت این مرد حرف خودش را می زد.

فوری گوشی اش را درآورد و شماره گرفت…

 

 

پاشا اما نگاهش از روی صورت افسون جدا نمی شد.

از دست خودش عصبانی بود که باعث ترسش شده بود و باعث و بانی این حالش فقط خودش بود…

 

– از ترس به خونریزی افتاده…؟!

 

 

 

 

پاشا به پشت سرش چرخید و سری تکان داد…

 

نریمان سمت افسون رفت و شروع به معاینه اش کرد و سپس خواست دکمه مانتویش را باز کند که دست پاشا روی دستش نشست…

نریمان جا خورده گفت: مانتو و شلوارش به درد نمی خوره و باید عوض بشه…

 

پاشا خیلی جدی نگاهش کرد: به منشیت بگو بیاد لباسش و عوض کنه… من میرم براش لباس بخرم…! در ضمن دکتر زنانی که برای معاینه اش میاد، زن باشه…!

 

 

نریمان با بهت به خواسته اش احترام گذاشت و منشی اش را صدا زد.

پاشا به همراه بابک برای خرید لوازم مورد نیاز رفتند…

به نریمان اعتماد داشت و حتی ذره ای تعجب درون چشمان او و بابک برایش مهم نبود.

 

***

 

ساک لباس ها را به منشی داد و خودش هم وارد اتاق نریمان شد.

با دیدن زنی پشت پاراوان که روپوش سفید به تن داشت و بالای سر افسون بود، دلش آرام گرفت.

سمت نریمان رفت.

– حالش چطوره، بهوش اومده…؟!

 

 

نریمان سری تکان داد: آره بهش آرامش بخش زدم و دوباره خوابید… پاشا این دختر در حد مرگ ترسیده که به این حال و روز افتاده…! خونریزیش هم برای همین ترس بوده…!

 

 

پاشا نفسش را کلافه بیرون داد و دستی به صورتش کشید.

حدس حرف هایی که نریمان زد، سخت نبود اما خب خبر نداشت دخترک تا این حد بترسد…!

 

-نمی دوتستم همچین اتفاقی میفته…!

 

نریمان جدی نگاهش کرد و با پوزخند گفت: اگر این دختر به خونریزی نمی افتاد مطمئن باش بلایی بدتر سرش میومد…!

 

خیره در نگاه نریمان لب زد: می خوام ببینمش…!

 

نریمان چشم در حدقه جرخاند: حرف توی گوشت نمیره…! بیچاره اون دختر که گیر تو افتاده…! بیا ببینش…!

 

 

 

 

پاشا به دنبال نریمان رفت…

زن با شنیدن صدای پا برگشت و لحظه ای با دیدن پاشا محو مرد شد…!

 

 

پاشا با دیدن نگاه خیره زن اخم کرد.

هیچ خوشش از این نگاهها نمی آمد…

زن لبخند بزرگی روی لب نشاند و با لوندی تمام گفت: نریمان جان آقا رو معرفی نمی کنین…؟!

 

سپس زن تابی به کمرش داد و دستش را دراز کرد و رو به پاشا گفت: سارا هستم…!

 

پاشا بی توحه با دست دراز شده زن با جدیت گفت: حالش چطوره…؟!

 

زن وا رفت و نریمان خنده اش را کنترل کرد.

پاشا روی خوش به هیچ زنی نمی داد اما…

 

زن حفظ ظاهر کرد و سعی کرد لبخندش را هم حفظ کند.

-بخاطر شوکی که بهشون وارد شده زودتر از موعد، پریود شدن و خونریزی هم شدید بوده که الان کاملا کنترل شده… مشکلی نیست جز اینکه باید تقویت بشن و از استرس و ترس دور باشن…!

 

 

نریمان و زن رفتند اما زن نگاه دیگری به پاشا کرد که نریمان ارام گفت: با وجود اون دختر تو هیچ شانسی نداری…!

 

سارا نمی خواست کم بیاورد: اما من چیزی کم ندارم…!

 

-کم نداری ولی فعلا اون دختر مهمه…!

 

سارا ترجیخ داد حرفی نزند و با وجود حفظ ظاهرش اما خیلی بهش برخورده بود که نتوانست ان جا بودن را تحمل کند و با برداشتن وسایلش رفت.

 

 

پاشا بالای سر افسون بود و منتظر بود چشمان سیاه و زیبایش را باز کند.

دل توی دلش نبود و می دانست بد در حق دخترک کرده است…!

 

جز به جز صورتش را از نظر گذراند و ناخوداگاه دستش بالا امد و روی لبش نشست… ان را لمس کرد و دلش برای نرمی ان ها رفت و هوس بوسیدن به سرش زد.

 

 

دخترک تکانی خورد که پاشا سریع عقب رفت.

افسون کم کم چشم باز کرد و گیج و مبهوت نگاه پاشا کرد که به یکباره همه جیز را به یاد آورد و ترس وجودش را گرفت.

نیم خیز شد و مچ دست پاشا را چنگ زد.

مرد دستش را گرفت و اخم کرد.

 

 

افسون اشک از چشمش چکید و با بغض گفت: بالاخره پیدام کردی…!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 62

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان چشم زخم

خلاصه:   نه دنیا بیمارستانه، نه آدم ها دکتر . کسی نمیخواد خودش رو درگیر مشکلات یه آدم بیمار کنه . آدم ها دنبال…
رمان کامل

دانلود رمان شاه_صنم

  ♥️خلاصه : شاه صنم دختری کنجکاو که به خاطر گذشته ی پردردسرش نسبت به مردها بی اهمیته تااینکه پسر مغرور دانشگاه جذبش میشه،شاه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
1 سال قبل

❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤😘🙏

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x