رمان شیطان یاغی پارت ۴۲

4.4
(85)

 

 

بابک سری تکان داد: آره چند دقیقه پیش هم زنگ زد که رسیدن…!

 

 

پاشا روی مبل نشست و دوباره بی قرار سیگاری آتش زد و لب تاپ را روی پایش گذاشت و مشغول دیدن افسون شد…

 

خوب بود که ان دوربین را کار گذاشته بود و حداقل می توانست اینگونه او را ببیند و کمی خودش را آرام کند.

 

 

بابک زیر نظرش داشت و می دانست این بی قراری ربطش به ان دختر است…

 

پاشا با حس نگاه سنگین بابک اخم کرد…

-اینجا وایسادی که چی…؟!

 

 

بابک اخم کرد: بی قراریت رو به چی ربط بدم…؟!

 

پاشا نگاه از لپ تاپ گرفت و به بابک دوخت: می تونی بری…؟!

 

بابک بی توجه به حرفش روی مبل نشست.

-افسون نظرت و جلب کرده، آره…؟!

 

پاشا ترسناک شد: بهتره بری بابک…!

 

-نه داداش می شناسمت و قرار نیست تنهات بزارم… فقط کافیه لب تر کنی و برای همیشه دختره رو برات بیارم…!

 

 

پاشا مکث کرد: این دحتر مثل هیچ زن و دختری نیست که می شناسیم، فرق داره…!

 

بابک خندید: همین فرقش داره پدرت و درمیاره…!

 

-دختر میلاده، ساده و نجیبه برام زیادیه بابک… اون دختر اونقدر پاکه که کنار من قاتل هفت خط جایی نداره…!

 

 

بابک ابرو در هم کشید: خودت هم می دونی جون اون دختر تو خطره و هیچ کس جز خودت نمی تونه هواش و داشته باشه…!

 

-نمی خوام بفهمه که یه قاتلم…!

 

 

بابک خودش را جلو کشید: جوری عاشقش کن که نتونه دل بکنه…!

 

 

 

 

عمه ملی با نگرانی نگاه افسون کرد و دلش آتش گرفت.

بغض کرده نگاه دخترک کرد که رنگ پریده و ترسیده به نقطه ای خیره بود.

او در یک قدمی مرگ بود و اگر پاشا نبود و به موقع متوجه نمی شد بی شک دیگر افسونی هم نبود.

 

 

دیوانه شد و دست روی صورتش گذاشت.

خدا را با تمام وجود صدا زد و قطره اشکی از چشمش چکید.

وقتی فهمید، چیزی تا سکته کردن فاصله نداشت و اگر بلایی به سرش می امد…؟!

 

-افسون مادر حالت خوبه…؟!

 

افسون سعی کرد لبخند بزند: خوبم عمه…! شما چرا اینقدر پریشونی…؟!

 

عمه ملی اشک از چشمانش سرازیر شد.

-داشتم از دستت می دادم و وای به حال من اگه دیگه نمی دیدمت…!

 

 

افسون اخم کرد: عمه جان لطفا خودت رو ناراحت نکن… مهم اینه که نجات پیدا کردم و آقا پاشا زود متوجه شد…!

 

 

عمه ملی دست بردار نبود: تا مغز استخونم دارم می سوزم از این شرایطی که توش گیر افتادیم… الهی خدا از باعث و بانیش نگذره… ای حاج یوسفی الهی خدا به زمین گرم بزنتت…!

 

 

افسون هاج و واج نگاه کرد.

-عمه میشه برام اب بیاری… دهنم خشک شده…!

 

-اره عمه قربونت بره… صب کن برات شربت درست کنم که فشارت هم میزون بشه آخه دکترت می گفت فشارت پایین بوده…!

 

افسون رفتنش را تماشا کرد و به این فکر کرد چه خوب که یکی را دارد تا نگرانش باشد…!

 

باید در فرصت مناسب از پاشا تشکر میکرد اما فکرش مشغول پیشنهاد پاشا بود و از ته دل همچین چیزی را نمی پسندید و همیشه دوست داشت اول عاشق شود وبعد ازدواج کند.

مهمتر از ان او اصلا ان مرد را نمی شناخت…!

مرد مرموزی که نگاهش و حرف هایش یک جور عجیبی بود که تو را مسخ می کرد مخصوصا چشمان آبی و یخش…!

 

پاشا زیادی مجهول بود و دوست دختر او شدن به نظرش خیلی مسخره می آمد و جالب تر از ان واکنش عمه ملی نسبت به پیشنهاد این مرد بود…!

 

 

 

 

 

حال و هوایش بهتر شده بود و ناچارا به خاطر سفارشاتی که در قنادی داشتند، عمه ملی صبح زود رفته بود…

 

نگاهی به خانه سوت و کور انداخت و لب برچید.

تنها بود و این تنهایی داشت اعصابش را خورد می کرد و کاش بهار یا تارا در کنارش بودند.

 

 

علی رغم توصیه های عمه ملی بلند شد تا حاضر شود و حداقل به قنادی برود…

سر وقت کمدش رفت و نسبت به دیروز تیپ رنگی تر و آرایش بیشتری کرد…

دوست داشت کمی ضعف و رنگ پریدگی حالش را با ان ها بپوشاند.

 

 

توی حیاط ایستاد و لیست مخاطبینش را چک کرد تا به اسم بهار رسید… وقت گذراندن با انها بهتر از خانه نشستن و قنادی رفتن بود…

دوست داشت امروز را به خودش اختصاص بدهد تا خاطره بد چند روز پیش را کمرنگ کند.

 

 

تا خواست اسمش را لمس کند زنگ خانه به صدا درآمد.

متعجب نگاهش به در افتاد…

دو قدم بلند سمت ان برداشت و ترسیده گفت: کیه…؟!

 

-منم محمد علی، افسون خانوم…!

 

ابروی افسون بالا رفت.

انگار قرار بود بزودی بختش باز شود چون خواهان زیادی پیدا کرده بود…!

 

 

در را باز کرد…

محمد علی با لبخندی محجوبانه کاسه سوپ را سمت دخترک گرفت…

-ببخشید مزاحم شدم، حاج خانوم دادن… گویا خانوم احتشام گفته بودن که حالتون مساعد نیست…!

 

 

دخترک چندبار پلک زد و اما سریع به خود آمده و کاسه را گرفت و تشکر کرد.

-ممنون راضی به زحمت نبودیم…!

 

محمدعلی خندید.

این دختر با ان فیس بچه گانه و موهای فر واقعا زیبا بود.

چه شب هایی که او را در کنارش تصور کرده و ارزوی ازدواج با او را داشت…!

-حالتون خوبه…؟!

 

-خوبم، صبر کنین کاسه رو خالی کنم…

 

محمد علی وسط حرفش آمد: عجله ای نیست خانوم… فقط خواستم بدونین که نگرانتون بودم و لطفا کاری بود تعارف نکنید…!

 

افسون از این همه توجه نیشش باز شد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 85

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان غبار الماس

    ♥️خلاصه: نوه ی جهانگیرخان فرهمند، رئیس کارخانه ی نساجی معروف را به دنیا آورده بودم. اما هیچکس اطلاعی نداشت! تا اینکه دست…
رمان کامل

دانلود رمان طعم جنون

💚 خلاصه: نیاز با مدرک هتلداری در هتل بزرگی در تهران مشغول بکار میشود. او بصورت موقت تا زمانی که صاحب هتل که پسر…
رمان کامل

دانلود رمان آن شب

          خلاصه: ماهین در شبی که برادرش قراره از سفرِ کاری برگرده به خونه‌اش میره تا قبل از اومدنش خونه‌شو…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x