رمان شیطان یاغی پارت ۵۰

4.6
(52)

 

 

 

 

افسون کلافه از نگاه خیره و پر تفریح مرد چشم بست و با نفس عمیقی که کشید، سعی کرد خودش را کمی جمع و جور کند…

زبان سنگینش را بالاخره توانست تکان بدهد و با چشمانی که از خشم برق می زد، گفت: تلافی می کنم پاشا خان… اگر تا این ساعت به خاطر عمه ملی و حتی حفظ جونم قرار بود پیشنهادتون رو قبول کنم اما با این کارتون هیچ وقت این کار و نمی کنم…!

 

 

لبخند از لب پاشا پر کشید و اخم هایش درهم شد…

خیره و ترسناک نگاه دخترک کرد که بیچاره افسون ترسید و در دم از گفتن حرف هایش پشیمان شد…

 

با حرص دست زیر چانه دخترک برد و با صدای خشنی گفت: پاشا رو تهدید نکن موفرفری… تو مال منی و مطمئن باش تا آخر هفته هم تو خونه منی…!

 

 

افسون دست مرد را پس زد و با حرص و دستانی مشت کرده غرید: حق نداری به من دست بزنی…! تو نمی تونی برای من تصمیم بگیری…!

 

 

پاشا از این جسارت و تلاشی که برای قوی بودن نشان می داد، خوشش امد…

لبخندی کنج لبش نشاند و توی صورت دخترک خم شد و با اغوا گفت: هرچی بیشتر پنجه بکشی، بیشتر می خوام که تا آخر هفته تو خونم باشی، گربه کوچولو…!

 

 

سپس به محض تمام شدن حرفش جلو رفت و دوباره ناغافل همان گوشه لبش را بوسید و عقب کشید…

 

 

حرف در دهان دخترک ماند و تا خواست حرف بزند پاشا با چشمکی از در خارج شد و رفت…

 

نفس های تندش نشان از هیجان بالایش بود که ناشی از مردی بود که هیچ حد و مرزی برایش وجود نداشت…

 

عصبانی بود از اینکه کارش گیر این مرد خودخواه و دیوانه بود…

محال بود قبول کند که زیر بلیط همچین مرد خودخواهی برود…

حاضر بود زن محمد علی سر به زیر شود اما زن این مرد هفت خط نشود…

هرچند ته دلش از لمس زبان مرد و نرمی لب هایش به تب و تاب افتاده و احساس لذت بخشی را تجربه کرده بود…

 

 

اصلا از بیرون رفتن هم منصرف شد و تصمیم گرفت برای فراموش کردن حسی که باعث خجالت و لرزش دست و پایش شده بود، خودش را مشغول کند…

 

 

****

 

 

 

-قبول می کنم به شرطی که دخترم رو عقد کنی…!

 

پاشا با اخم و نگاهی پر نفوذ خیره خانوم احتشام شد.

به همچین چیزی فکر کرده بود اما نمی دانست که به این صراحت هم ان را بیان می کند.

 

-چطور و با چه دلیلی همچین شرطی رو میزارین…؟!

 

عمه ملی نفسش را سخت بیرون داد.

-سعی نکن با سوال من و گمراه کنی پسرجان… اما منم در حد خودم می تونم آدم شناس باشم…! شاید نشناسمت ولی همین که میلاد بهت اعتماد کرده و با ارزش ترین چیز زندگیش و بهت سپرده یا اینکه ما رو از دست اون حاج یوسفی خدا نشناس نجات دادی همون دلایلی هست که میخوام جگر گوشه ام رو بهت بسپرم…!

 

 

پاشا غافلگیر شده بود و این صراحت از دلیل برای قبول ان برایش مبهم بود.

اما اشاره اش به اینکه میلاد اعتماد کرده وافسون را به او سپرده است کمی برایش شک برانگیز بود…

 

 

چشمانش را باریک کرد.

-شما چطور با این صراحت از خواسته میلاد میگین…؟!

 

 

عمه ملی نگاه خیره ای بهش کرد و سپس دست زیر چادرش برد و نامه باز شده ای را سمتش گرفت و با بغضی که ته گلویش چسبیده بود، گفت: این نامه میلاده…!

 

 

پاشا دست دراز کرد و نامه را از زن گرفت.

سپس با اخم هایی در هم ان را باز کرد و مشغول خواندن شد.

با خواندن هر سطر بیشتر و بیشتر شگفت زده شد.

انگار میلاد این روزها را پیش بینی کرده بود که علنا و کتبا به پاشا اعتماد کرده و دخترکش را به او سپرده است…!

 

 

میلاد بار دیگر غافلگیرش کرده بود.

ان مرد حتی بعد از مرگش هم او را حیرت زده می کرد…

میلاد او را می شناخت.

کثافت بودنش را دیده بود و چطور دخترکش را به او سپرده بود…؟!

توی زندگی سیاهش همیشه در یک قدمی مرگ بود. ترسی از مرگ نداشت اما وجود افسون، یعنی نقطه ضعف…!!!

 

 

رو به عمه ملی کرد و گفت: شما از پیشنهادتون مطمئنین…؟!

عمه ملی خیره چشم های آبی مرد با جدیت گفت: من راضی ام که پیشنهاد دادم، اما جواب شرط من…؟!

 

عمه ملی سکوت کرد و پاشا با حفظ ظاهر جدی و نامه ای که میلاد هم ان را تایید کرده بود، گفت: منم موافقم…!

 

 

 

افسون

 

-شما حق نداشتی جای من تصمیم بگیری…؟ من زن اون مرد نمیشم…!

 

 

عمه ملی نگاه خیره ای بهم کرد و چشم بست.

من زن ان مرد خودخواه و بیشرم نمی شدم… کم مانده بود مرا ببوسد که خب ان حرکتش کم از بوسیدن نبود.

حتی الان هم با یادآوری اش کنج لبم می سوخت و تنم گر می گرفت.

نگاهم به چشمان بسته عمه ملی بود که با درماندگی گفت: مجبوریم افسون…! من با عاقد هم هماهنگ کردم…!

 

 

دهانم باز ماند…

این حرکتش یعنی آنکه از تصمیمش برنمی گشت که هیچ حتی مصر بود من را بیخ ریش ان مرد ببندد تا مثلا به خیال خودش مرا از دست حاج یوسفی و پسرش نجات دهد…!

 

پوزخند زدم…

-شما نمی تونی من و مجبور کنی…!

 

عمه ملی خواست حرف بزند که دست بالا بردم و ادامه دادم: شما به خیالت میخوای از من مراقبت کنی اما نمی خوای بفهمی که من اونقدر بزرگ شدم که بلدم از خودم دفاع کنم…!

 

 

عمه ملی با عصبانیت از جایش بلند شد و صدایش را بالا برد: نه تو متوجه نیستی با چه ادم های جانی طرفیم…! اون مرتیکه حرومزاده می تونه به راحتی سر به نیستت کنه… برای دوزار پول بیشتر باعث مرگ بابات شد… تو با چی می خوای مقابلش وایسی…؟!

 

 

دستم را مشت کردم.

حرفش درست بود اما زن ان مرد شدن یعنی اسارت و بدبختی…! من حاضر نبودم همچین چیزی را تحمل کنم…

 

-حاضرم بمیرم ولی زن اون مردک خودخواه نشم…!

 

 

و دیگر نماندم تا ذهنیاتش را به خوردم دهد.

نمی دانم چه پوشیدم اما اصلا متناسب با هوای سرد بیرون نبود که حتی صدای بلند عمه ملی که ازم می خواست یک چیز گرم تر بپوشم، گوش نداده و از خانه بیرون زدم…

 

یک راست سمت ماشین کامران رفتم.

دیگر جایشان مشخص بود و همه می دانستند این دو محافظان من هستند…

 

تقه ای به شیشه زدم که کامران شیشه را پایین کشید…

-امری داشتین خانوم…؟!

 

سردم شده بود و دو طرف مانتوی نازکم را بهم رسانده و دستانم را بغل زدم…

در حالی که از سرما می لرزیدم خیلی طلبکارانه گفتم: می خوام رئیستون رو ببینم…!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 52

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان وان یکاد

خلاصه: الهه سادات دختری مذهبی از خانواده‌ای سختگیر که چهل روز بعد از مرگ نامزد صیغه‌ایش متوجه بارداری اش میشه… کسی باور نمیکنه که…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
1 سال قبل

داریم به جاهای خوبش می رسیم.😊❤😗😍

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط camellia

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x