رمان شیطان یاغی پارت ۷۰

4.4
(76)

 

 

 

افسون اخم کرد.

هیچ از این بوسه تای کوتاهی که دلش را به تب و تب می انداخت را دوست نداشت…

-این ازدواج واقعی نیست و رابطه من و شما…

 

 

پاشا باز انگشت اشاره اش را روی لبان دخترک گذاشت.

لب پایینش را کمی فشار داد.

-هیش موفرفری…! چه واقعی چه الکی زن منی افسون…! رابطه من و تو هم به زودی زود مثل بقیه زن و شوهرا میشه…!

 

 

افسون سر کج کرد و خواست نیم خیز شود که پاشا نگذاشت…

-ما فقط مجبور شدیم…

 

 

پاشا حرفش را قطع کرد.

-کسی نمی تونه من و به کاری اجبار کنه… من خودم خواستم تا این ازدواج سر بگیره و الان هم می خوام که همه بدونن زن منی….! پس دیگه حرفی باقی نمی مونه و بهتره استراحت کنی…!

 

 

افسون دستش را کنار زد: تو نمی تونی جای من تصمیم بگیری…!

 

پاشا پیشانی اش را بوسید.

-تصمیم نگرفتم اما چاره ای جز این ازدواج رو هم نداشتیم…!

 

 

دخترک حرفی نزد چون فایده نداشت وقتی حق با پاشا بود…

در عوض برای آنکه پاشا را زودتر بیرون کند با فاصله گرفتن مرد، پتو را روی سرش کشید و گفت: می خوام استراحت کنم…

 

 

پاشا به جای جواب دادن خندید.

همین که حرفی نداشت، خوب بود.

او که نمی دانست یک جایی ته دلش خواستار این ازدواج بوده و چقدر خودش را به آب و آتش زده تا او بله را بگوید…

اینکه فقط خودش می دانست مهم بود…!

 

 

از تخت نگاه گرفت و آرام از اتاق خارج شد.

مهم ان بود که با ماندن خانوم احتشام، افسون هم می ماند حتی اگر اتاقش جدا بود.

او مرد عمل بود و شک نداشت افسون را پابند همین زندگی و کاشانه می کرد فقط زمان احتیاج داشت.

 

 

با یاداوری دروغی که به بهانه درد زیر دلش زده بود، کنج لبش کج شد.

این دختر همه چیزش خاص و شیرین بود.

ناز و تو دل برو…!

نگاهش دلبری می کرد و این دلبرانه های ناب را هیچ کجا جز درون او ندیده و لمس نکرده بود…!

 

 

 

موهایش را با حرص کشید و سرش را محکم به دیوار کوباند.

سعید گیج و پردرد اخی گفت و روی زمین افتاد.

دست درازی به ناموس پاشا حکمش حتی مرگ هم نبود…!

او نمی دانست پاشا کیست و چه کارهایی ازش برمی آید که اگر می دانست هیچ وقت دست روی چیزی که مال او بود، نمی گذاشت…

او با سعید حالا حالاها کار داشت.

 

 

 

کنارش روی زمین نشست و موهایش را گرفت و سرش را بلند کرد و بغل گوشش با نفرت لب زد: چطور به خودت اجازه دادی به چیزی که مال من و اسم من روشه نزدیک بشی حرومزاده…! نمیزارم حتی نفس بکشی کثافت…! می کشمت بیشرف… کاری می کنم که مرگ بشه آرزوت…!

 

 

سپس بلند شد و با حرص و کینه پایش را محکم روی دست سعید کوباند که نعره مرد هوا رفت…

 

سعید از درد چشم بست با نیشخندی پر درد گفت: افسون…. مال… من… بود…!

 

پاشا دندان روی هم سابید…

چشم بست.

یادآوری آنچه که افسون از سر گذرانده بود و بلایی که قرار بود به سرش بیاید چنان غیرتش را به درد آورد که لحظه ای با حرف سعید اختیار از کف داد و به جان سعید افتاد.

 

 

از موهایش او را بلند کرد و با یک چرخش کمر را به دیوار کوباند و با مشت های قدرتمند و ماهرش به شکم، قفسه سینه اش، سر و گردنش ضربه زد…

انگار کیسه بوکسش بود.

بر سر و صورتش می کوبید و تمام خشم و غضبش را سرش خالی می کرد…

این بار با لگد هایش به جانش افتاد…

آنقدر پیش رفت تا حجم زیادی خون از دهان سعید بیرون ریخت و گردنش کج شد…

 

بابک جلو آمد و پاشا را گرفت و عقب کشید.

-بسه پاشا، مرد…!

 

سعید پخش زمین شد و پاشا با نفرت و چشم هایی درشت شده از خشم رو به محافظ نعره زد…

– دست و پاهاش رو هم محکم ببند… اگه دیدی مقاومت کرد، مختاری که هرچقدر دوست داری بزنیش…!

 

محافظ با بهت به حرف امد…

-چشم قربان…

 

سمت سعید رفت و از یقه اش گرفت و گوشه ای پرتش کرد.

 

مرد بی رحمانه دست و پایش را بست…

پاشا با لذت و نفرت نگاهش کرد و مدام توی سرش صحنه تجاوزی که می خواست بکند و به موقع رسید جلو چشمانش بود…

 

 

 

نفرت و خشم از چشمانش می بارید.

بیرون رفت وبا چندش تمام خون روی صورت و دستانش را پاک کرد.

نگاهی به سرتاپایش کرد و چهره اش درهم شد باید لباس هایش را هم تعویض می کرد…

 

 

 

بابک به دنبالش رفت و اسلحه اش را به دستش داد…

-می خوای باهاش چیکار کنی…؟!

 

پاشا با اخم و نگاهی ترسناک به سمتش برگشت…

– به نظرت چیکارش می کنم…!

 

بابک گوشه لبش را خاراند: زنده نمی مونه…!!

 

پاشا سمت ماشینش رفت و صندوق عقب را باز کرد.

کاور لباسش را برداشت…

-باید زنده بمونه…!

 

 

بابک با تعجب به مردی که درون نگاهش هیچ رحمی نداشت، خیره شد.

درک نمی کرد…

-می خوای چیکارش کنی…؟!

 

 

پاشا لباس هایش را عوض کرد و در صندوق را بست.

اسلحه اش را هم پشت کمرش گذاشت.

-محموله ها رو جا به جا کردی تموم مدارک رو جوری می چینی که به اسم این پدرسگ حرومزاده تموم بشه…!

 

بابک مات و مبهوت گفت: مگه قرار محموله ها لو بره…!

 

پاشا اخم کرد: محموله ها سالم به مقصد میرسه بابک اما فقط برای رد گم کنی پلیس باید این کار انجام بشه…!

 

 

بابک نفهمید..

-متوجه منظورت نمیشم پاشا…؟!

 

-یکی باید باشه تا تموم حدس و گمان های پلیس رو به واقعیت تبدیل کنه و چه کسی بهتر از پسر حاج یوسفی…!

 

 

بابک دهانش باز ماند.

پاشا می خواست با یک تیر دو نشان بزند.

هم پلیس را دور بزند و هم حاج یوسفی و پسرش را به خاک سیاه بنشاند…!

 

 

نیشخند زد: پیگیر کارها میشم اما کاووس و برادرش هم بدجور موی دماغ شدن، با اونا چیکار کنیم…؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 76

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان غبار الماس

    ♥️خلاصه: نوه ی جهانگیرخان فرهمند، رئیس کارخانه ی نساجی معروف را به دنیا آورده بودم. اما هیچکس اطلاعی نداشت! تا اینکه دست…
رمان کامل

دانلود رمان باوان

    🌸 خلاصه :   همتا دختری که بر اثر تصادف، بدلیل گذشته‌ای که داشته مغزش تصمیم به فراموشی انتخابی می‌گیره. حالا اون…
رمان کامل

دانلود رمان ارباب_سالار

خلاصه: داستانه یه دختره دختری که همیشه تنها بوده مثل رمانای دیگه دختره قصه سوگولی نیست ناز پرورده نیست با داشتن پدر هیچ وقت…
اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
1 سال قبل

رمان قشنگیه قاصدک جونم.لطفا میشه هر شب بگزارید.😎👀لطفا.

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x