رمان شیطان یاغی پارت ۹۰

4.3
(108)

 

 

 

 

 

پاشا با حالتی که هیچ چیز از چهره اش معلوم نیست دخترک را زیر نظر داشت…

 

با شیفتگی نگاه کبودی چانه و گردنش کرد و از شاهکارش لذت برد…

بوسیدن دخترک از هر عسلی شیرین تر بود…

 

-دعوتم نمی کنی بیام تو…؟!

 

 

افسون دوست داشت سرش را به دیوار بکوبد.

خجالت کشیدن در برابر این مرد پررو کار بیهوده ای بود…

 

بی توجه با لباس عروسکی اش که یقه بازی هم داشت و شورتکش بدتر از لباسش دست به کمر شد…

– شما که تا اینجاش اومدی، بقیش و کارت دعوت می خوای…؟!

 

 

پاشا کمی جا خورد اما به روی خودش نیاورد.

همین سرکشی های گاه به گاهش در کنار ان خجالت کشیدن ها هم دوست داشتنی بودند…

 

 

دست در جیب با نگاهی خیره روی دخترک در را بست و تا وسط اتاق آمد…

 

رو به رویش ایستاد و نگاهش روی شاهکارهایی که خلق کرده بود، رفت….

 

 

اما افسون هیچ از این نگاه خوشش نیامد که سینه سپر کرد و قدم کوچکی جلو رفت…

طلبکار گفت: صورت من بالاتره…!!!

 

 

مرد دوست داشت قهقهه بزند…

حرص زدن هایش چقدر شیرین بودند…

با چشمانی شیطان شده لب زد: اما ویوی اون پایین خوشگلتره…!!!

 

افسون موهای سرکشش را عقب زد و با حرص بدون هیچ مقدمه ای گفت: کی لباس من و عوض کرده…؟!

 

لحظه ای جا می خورد اما منظورش را می گیرد…

لباس شبش را چه کسی جز خودش می توانست عوض کند…؟!

 

-خودم…!

 

افسون براق تر شد…

-چطور بدون اجازه من این کار و کردی؟

 

مرد اخم کرد: اجازه لازم نبود وقتی شوهرت این کارو کرده…!!!

 

 

 

 

 

افسون با خشم نگاهش کرد…

قبلا هم گفته بود به این کلمه آلرژی دارد…

-میشه اینقدر این کلمه رو برام تکرارش نکنی…!!!

 

 

مرد با مکثی فاصله را کمتر کرد.

-جهت یادآوری گفتم…! در ضمن پوستت زیادی حساسه فکر نمی کردم اینقدر سریع کبود بشن…

 

 

حاضر بود قسم بخورد هدف این مرد از آمدنش به اتاق او، فقط و فقط اذیت کردنش بود…

 

می دانست هرچه بیشتر با او کل کل کند، خودش بیشتر اذیت می شود…

 

 

با چشمانی که خط و نشان می کشید، قدمی عقب برداشت…

-درسته پوستم حساسه و زود کبود میشه اما طرف مقابلمم همچین زیادی…. وحشی بوده….!!!

 

 

ابروهای پاشا بالا رفتند.

دخترک انگار قصد دعوا داشت که تا به این حد بی پرده حرف می زد…

نیشخند زد: خودت اول من و بوسیدی یادت میاد یا….

 

 

حرفش را قطع کرد تا عکس العمل افسون را ببیند که دخترک چیزی تا انفجار فاصله نداشت…

 

-من تو حال خودم نبودم…!

 

 

خنده مرد پررنگ تر شده و نگاه افسون خیره خنده زیادی جذابش بود…

هر قدمی که دخترک عقب می رفت، مرد همان را پر می کرد و افسون هیچ متوجه نبود تا اینکه پشتش به دیوار می خورد…

 

 

صدای خشدار و بم مرد را شنید و کم مانده بود از خجالت آب شود…

-خیلی بد مستی افسون اما…. عوضش خیلی شیرین میشی و خوشگل…

 

 

کمر باریکش اسیر دست مرد شد…

چشمانش درشت شدند.

مرد با نگاهی پیروزمندانه نگاهش را دورتا دور صورتش چرخاند…

 

 

قلب دخترم بی وقفه می کوبید و نفس هایش یک در میان از سینه اش خارج می شد…

حرف زدن را هم که به طور کل یادش رفت…

 

 

حیرت زده نگاهش به مرد بود که با حرکت دست مرد پشت گردنش، نفسش رفت….

 

 

 

 

 

ناخودآگاه یاد بوسه های مرد افتاد و قلبش روی دور تند رفت…

لمس لبانش روی لبان خودش وجودش را داغ کرد…

ان بوسه ها یادش بود…

واضح ان هم با جزئیات دقیق…

 

 

آب دهانش را قورت داد و نگاه لبان مرد کرد.

 

پاشا از بازی که راه انداخته بود بدجور خوشش آمده بود مخصوصا گونه های گلگون شده دخترک…

 

 

داشت از خجالت میمرد اما نگاه سرکش و وحشی اش چیز دیگری بود…

 

افسون دست روی سینه مرد گذاشت تا او را دور کند اما زور او کجا و زور ان مرد کجا…!!!

 

-میشه بری عقب تر، خفه شدم…!!!

 

 

مرد ساکت و با چشمان آبی که شور و حرارت ازش ساطع می شد، نگاهش کرد و سر پایین تر آورد…

 

 

موهای سرکشش را عقب زد…

تمامی حرکاتش آرام بود اما برعکس دخترک داشت می لرزید…

می دانست بدن افسون به تمامی حرکات ریز و درشتش واکنش نشان می دهد و او به عمد درست بغل شاهرگش لب چسباند که نفس دخترک بار دیگر رفت…

 

 

اصلا دوست داشت دوباره دیشب تکرار شود ولی…

دستان افسون روی سینه اش مشت شدند…

 

 

آرام روی همان نقطه ای که لب گذاشته بود را لیس زد که دخترک توی آغوشش شل شد…

همین بود، دقیقا همین را می خواست هرچند خودش هم بی طاقت شده بود…!!!

 

-ن.. نکن… پا… شا… تو… رو… خدا…!!!

 

 

پاشا دست از دور کمر دخترک باز کرد و جفت دستش را با یک دست گرفت و ان را بالای سرش برد…

 

عملا تن لرزانش را اسیر خود و دیوار کرده بود که دخترک هیچ راه فراری نداشت…

 

کج خند موذیانه ای زد.

-باید بفهمی من شوهرتم و در هر حالتی محرم ترین فرد به توام… حتی می تونم همین جا روی همین تخت کاری کنم که تا ابد فقط مال خودم شی اما….

 

 

پیشانی به پیشانی دخترک چسباند و چشم بست و با حال خرابی زمزمه کرد…

– اما…. می ذارم تا با پای خودت… بیای بغلم مو فرفری…!!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 108

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان پاکدخت

    خلاصه: عزیزترین فرد زندگی آناهیتا چند میلیارد بدهی بالا آورده و او در صدد پرداخت بدهی‌هاست؛ تا جایی که مجبور به تن…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
10 ماه قبل

دستت درد نکنه قاصدک جونم.مثل همیشه خوب و عالی 😍

Hany
10 ماه قبل

عالی بود نویسنده عزیز

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x