رمان شیطان یاغی پارت 193

4.2
(99)

 

افسون دیگر تحمل نداشت…
داشت از حال می رفت.
حالش بد بود و داشت تمام انرژی اش تحلیل می رفت و از درد باردیگر جیغ زد و پاشا را ملتمسانه صدا زد…

-پا…. شا… آخ…. بچ… بچه هام… آخ….!!!!

پاشا این بار دستپاچه قدمی جلو رفت.
-هرچی بخوای بهت میدم اردشیر فقط بزار زنم بره، من هستم…!

اردشیر ابرویی بالا انداخت.
-می بینم بد خاطرخواه شدی پاشاخان… تو و خاطرخواهی…!!!

پاشا عرق کرده بود و می ترسید…
افسون داشت خودش را می کشت و التماس می کرد…
دلبرکش از درد و ترس رو به موت بود…

-اون…. فرمولا رو بهت میدم…!

اردشیر پوزخند زد.
-قدرت و ثروتم رو هم می تونی بهم پس بدی…؟!

پاشا لب داخل دهان کشید و با دیدن افسونی که پر پر می زد، داشت توی دلش خون گریه می کرد.
-میدم… هرچی بخوای میدم…!

اردشیر اول خندید ولی بعد با عصیان نعره زد.
-دروغ میگی عوضی… تو من و به خاک سیاه کشوندی و تا به خاک سیاه نشونمت آروم نمیشم… من ته خطم پس تو هم جلوی چشمات مرگ زن و بچت هات و می بینی…!!!

افسون بی حال نگاه پاشا کرد و بعد چشمانش روی هم افتادند و از حال رفت…

پاشا مرد و زنده شد که دوباره قدمی جلو رفت به یکباره اردشیر اسلحه اش را بالا آورد و داد زد:
-جلو نیا مرتیکه وگرنه شلیک می کنم….!

پاشا امان نداد و باز هم قدم برداشت و به یکباره همزمان از هردو اسلحه شلیک شد…

#پست۶۱۵

-پاشا حالت خوبه…؟!

بابک با نگرانی بالای سر پاشا نشسته بود که چشمان پاشا باز شد…
به سختی بلند شد و بازویش را چسبید….
بابک خواست کمکش کند که حریف نشد و کنارش زد…

-خوبم…!

-زخمی شدی مرد…!

سمت افسون رفت و دلش با دیدن دلبرکش درد گرفت…
بی توجه به بابک دست زیر افسون برد و با درد بلندش کرد…
بابک نگران بود.
-بزار من میارمش…! تو زخمی شدی…!

پاضا محل نداد و با درد چشم بست و جسم سنگین شده افسون را بالا کشید…
درد تا مغز استخوانش رسید…

-پا به پام بیا… باید ببرمش بیمارستان…!

بابک حرفی نزد و دنبال پاشا رفت…

از راهرو گذشتند…
پلیس آمده بود و صدای شلیک های ممتد پوزخند روی لب های پاشا نشاند…
غلطی که آنها نتوانستند بکنند آخرش خودش کرد که نزدیک بود زنش را از دست بدهد اما حال هم افسون حال خوشی نداشت و هر زمان ممکن بود….

به قدم هایش افزود و سمت ماشین بابک رفت…
دخترک بیهوش را به سختی با دست زخمی اش روی صندلی گذاشت و بعد خودش هم سمت راننده رفت….

بابک با نگاهی به اطراف رو یه پاشا دردمند گفت: می خوای من بیام…؟!

پاشا درد داشت که با یک دست ماشین را روشن کرد…
-مراقب اوضاع باش و گزارش کامل رو هم ازت می خوام… برای مرگ اردشیر یه بهونه می تراشی و سازمان و پلیس رو هم دست به سر کن…!

سپس با نگاهی به افسون و خون جاری شده میان پایش رنگش پرید…
-یا خدا…..خودت بهم رحم کن…!!!!

#پست۶۱۶

 

لحظات مرگباری بود که داشت نفسش را بند می آورد.
دستی به دست بسته اش کشید…
برای دردش مسکن خورده بود اما درد قلبش…
جسمش آنجا بود ولی روحش پیش افسون و بچه هایش….!!!

این بار دیگر نگران اردشیر و کس دیگری نبود اما تمام ترسش نبود افسون بود…
بغضش گرفته بود.
به در اتاق عمل چشم دوخته و منتظر بود افسون و دوتا بچه هایش سالم ار ان خارج شوند اما می دانست واقعیت چیز دیگری است…!

با حضور اسفندیار کنارش، سرش را سمت مرد چرخاند و خیره اش شد…
نگاه اسفندیار هم به او بود…

-عمو…؟!

اشک اسفندیار مبهوت چکید…
چندسال بود پاشا او را عمو صدا نزده بود…؟!

میان اشک خندید…
دستش را روی شانه پاشا گذاشت…
-جان عمو…؟!

پاشا لب گزید…
-دعا کن زن و بچه هام سالم از اون اتاق بیرون بیان…!!!

اسفندیار کمی مکث کرد…
-چرا خودت دعا نمی کنی عمو…؟!

پاشا پوزخند زد.
-چون منو نمی بینه…!!!

اسفندیار اشک گوشه چشمش را دست کشید…
-اشتباه می کنی برعکس من فکر می کنم اونقدر عزیز بودی که خدا همچین فرشته ای رو برات فرستاده….!!!

#پست۶۱۷

 

پاشا سری تکان داد.
-من مثل تو فکر نمی کنم برعکس خدات داره آزارم میده اونم باچی… با عزیزام…. من طاقت از دست دادن فرشته و بچه هام رو ندارم…!!!

اسفندیار لب گزید.
پاشا روی لبه تیغ بود.
وضعیت خوشایندی نبود.

-اما مطمئن باش این دفعه هیچ مشکلی برای عزیزات پیش نمیاد…!

پاشا سکوت کرد.
حرفی نداشت و دوست داشت این کابوس هرچه زودتر تمام شود…

کمی دیگر گذشت که باز هم خبری نشد…
با اعصابی بهم ریخته و داغون بلند شد و ارام سمت اتاق عمل رفت و وارد راهرو شد که پرستار متوجه حضور پاشا شد و سریع رفت تا جلویش را بگیرد اما حریف این مرد نبود…

-آقا تشریف ببرید بیرون…! اینجا ورود ممنوعه…!

پاشا با حرص و خشم گفت: دارین چه غلطی می کنین دوساعته که هبچ خبری از زن و بچه هام نیست…!

پرستار اخم کرد…
-آقای محترم نرید مجبوحز میشم زنگ حراست بزنم…!

پرستار نمی دانست چه کارهایی از این مرد بر می آید که کمترین کارش کشتن است…!

خم شد توی صورت پرستار و با لحن ترسناکی گفت: تا اینجا و همه رو به درک نفرستادم جون بکن بگو زنم چطوره…؟!

پرستار خوف کرد اما سعی کرد حفظ ظاهر کند…
-آقای محترم بهتره تشریف ببرید بیرون و دکترشون کارشون تموم بشه، میان براتون توضیح میدن…!

پاشا کنارش زد و خواست وارد اتاق شود که صدای بلند دکتر نفس پاشا را برید…
-ایست قلبی…. شوک رو آماده کنید، زود….!!!!

#پست۶۱۸

 

لحظات دشوار و نفس بری بود که پاشا مثل یک دیوانه افسار گسیخته خواست سمت اتاق عمل هجوم ببرد که نریمان مانعش شد…
-آروم باش پاشا… آروم باش مرد…

پاشا با چشمانی خسته و سرخ شده فریاد کشید.
-چه بلایی سر زنم آوردین بیشرفا….؟! برو کنار عوضی…!

-نمیشه زنت دچار حمله شده، دکتر داره تموم سعی اش رو می کنه آروم باش مرد…!

نریمان سعی کرد مانعش شود که پاشا او را به کناری پرت کرد و وارد اتاق عمل شد…
اما نریمان سریع بلند شده و می دانست پاشا دیوانه شود، همه را از دم می کشد…!

سریع موبایلش را بیرون آورد و شماره بابک را گرفت و داد زد: بابک با بچه ها بیاین پاشا زده به سرش باید جلوش و بگیریم وگرنه افسون رو برای همیشه از دست میدیم…!!!

با دیدن مانیتوری که خط صاف نشان می داد و دکتری که دستگاه شوک را روی بدن افسون گذاشته بود و تلاش می کرد تا دخترک را برگرداند، مات و مبهوت قدم برداشت….

لحظه ای با تمام وجود خدا را صدا زد.

-آقا اینجا چیکار می کنین… سریع بفرمایید بیرون…

دو پرسنل مرد سعی کردند مانعش شوند که با عصبانیت نگاهشان کرد و سپس یقه یکی از آنها را گرفت و غرید:
-صدات و ببر وگرنه خودم می برمش…!!!

دکتر با استرس نگاه پاشا کرد..

نریمان با همان دو پرستار جلوی پاشا را گرفته بودند و بی توجه به نعره هایش قصد خارج کردنش را داشتند که بابک و کامران رسیدند و نریمان، پاشا را به آنها سپرد…

میان ان بلبشو که دکتر بی توجه به وضعیت پیش آمده تمام حواسش را برای برگرداندن افسون گذاشته بود این بار شوک را قوی تر روی تنش گذاشت و بعد با صدای بلند پرستار نفس در سینه مردها و بدتر پاشا حبس شد….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 99

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان پاکدخت

    خلاصه: عزیزترین فرد زندگی آناهیتا چند میلیارد بدهی بالا آورده و او در صدد پرداخت بدهی‌هاست؛ تا جایی که مجبور به تن…
رمان کامل

دانلود رمان ماهرخ

خلاصه رمان:   در مورد زندگی یک دختر روستایی در دهات. بین سالهای ۱۳۰۰تا ۱۳۵۰٫یک عاشقانه ی معمولی اما واقعی در اون روایت میشه…
رمان کامل

دانلود رمان آچمز

خلاصه : داستان خواستن ها و پس گرفتن هاست. داستان زندگی پسری که برای احقاق حقش پا به ایران می گذارد. دل بستن به…
رمان کامل

دانلود رمان شاه_بی_دل

    ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ چکیده ای از رمان : ریما دختری که با هزار آرزو با ماهوری که دیوانه وار دوستش داره، ازدواج می کنه.…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x