دستش روی شیشه مشت شد…
دو موجود کوچک و ریزه میزه که از کف دست بزرگتر بودند…
آنها هم مثل مادرشان زیر یک سری شلنگ و دستگاه بودند که دل پاشا را به درد آورد.
ناباور به ان دو موجود کوچک نگاه کرد و ناخودآگاه بعد از چند روز لبش به لبخندی باز شد…
-واقعا این دوتا بچه های منن…؟!
نریمان خندید…
-با اینکه بهت نمیاد ولی بچه های خودتن…!
-پس چرا اینقدر کوچولو هستن…؟!
-چون زودتر از موعد مقرر به دنیا اومدن ولی همین که سالم هستن خدا رو شکر…!!!
پاشا بغض کرد.
-افسونم بهوش بیاد دیگه خوشبختیم کامل میشه…!!!
نریمان ناراحت نگاهش کرد که نگاه پاشا به بچه ها بود…
-انشاالله…!!!
****
اسفندیار آرام کنار پاشا نشست…
-نمی خوای بری خونه یه استراحتی بکنی…؟!
پاشا آرام بود.
-نمی تونم تنهاشون بزارم…!
اسفندیار نگران شد.
-چرا بازم مگه خطری هست…؟!
پاشا نیم نگاهی به اسفندیار انداخت…
-خطر همیشه هست اما اینجا نمی تونم افسون و بچه ها رو تنها بزارم…!
اسفندیار نفس راحتی کشید.
-یه لحظه ترسیدم ولی با دکترش حرف زدم… خوش بینه…!
پاشا جدی نگاهش کرد.
-تا زمانی که چشمای بازش رو نبینم، دلم آروم نمیگیره عمو…!!!
#پست۶۲۲
دستش را روی صورت رنگ پریده دخترک کشید و دلش خون شدـ..
-نمی خوای چشمات و باز کنی مو فرفری…؟!
بغض کرد و انگشتش را نوازش وار روی چشمان بسته دلبرکش کشید…
-این چشم ها دنیای منه افسون… دنیامو ازم نگیر خانوم خانوما…!
اشک جمع شده توی چشم هایش پایین ریختند.
یک عمر از عشق و عاشقی فرار کرد و در قلبش را بست تا نسوزد از غم عشقی که او را لبه تیغ گذاشته بود ولی با دیدن افسون همه چیز فرق کرد…
او را برای تمام عمرش می خواست نه یک شب و برای تختش…!!!
کنار دخترک نشست و دستش را توی دست گرفت…
خم شد و روی دستش را بوسید…
قطره ای اشکش روی دست دخترک چکید…
-چشمات و باز کن موفرفری… بذار تا عمر دارم فقط خیره چشمات بشم و براشون بمیرم…!
سرش را بالاتر آورد و روی چشمان بسته دخترک زوم شد و دلش خون…
پیشانی به پیشانی اش چسباند…
جشم بست و مردانه هق زد…
-منو با خودت امتحان نکن افسون… من نداشته باشمت خودم و دنیارو به آتیش می کشم…. افسونم…. افسونم از خدات بخواه به دلم رحم کنه… به دوقلوهام رحم کنه…. من بنده گناهکارم ولی تو فرشته خدایی…. خدایا بهم برش گردون… خدایا تحمل یه داغ دیگه رو سینو رو ندارم….
اشکش روی گونه دخترک چکید…
-افسون می دونم داری نگام می کنی ازت خواهش می کنم…. التماس می کنم چشمات و باز کن و برام بخند… من و دوقلوها بهت نیاز داریم… من طاقت نداشتنت رو ندارم…. خدایا…. خدایا نفسم رو بهم برگردون….!
پاشا ملتمسانه هق زد و با خدایی حرف میزد که سالها پیش فراموشش کرده بود و حال داشت دلجویی می کرد…
قطره اشک دیگری از چشمش چکید و روی پلک لرزان دخترک افتاد….
#پست۶۲۳
پلک های افسون لرزیدند و آوایی از دهانش خارج شد.
پاشا جا خورده کمی عقب رفت و با دیدن واکنش دلبرکش مات شد….
-افسون….؟!
دخترک باز صدایی از خود درآورد که پاشا خوشحال با چشمانی پربرق و خیس سر جلو برد و پیشانی اش را مهر کرد…
هیجان زده کلید بالای تخت را فشار داد که پرستار سریع آمد و با دیدن پاشا لحظه ای خوف کرد…
ماجرای اتاق عمل و تهدید دکتر و پرسنل با وجود ان همه محافظ در داخل و بیرون بیمارستان و اینکه این مرد با ظاهری جذاب اما خشن و ترسناک زیادی روی زن و دوقلوهایش حساس هست در این چند روز به قدری گوش به گوش رسیده و نقل شده که هیچ کس جرات کار اشتباهی را نداشت و ندارد، مخصوصا آنکه رئیس بیمارستان به هشدار خود پاشا که متوجه شد که این مرد بیشتر از آنچه که فکر می کند مهم و مجهول است را نباید دست کم گرفت یا کاری برخلاف میلش انجام شود…!!!!
پرستار با لکنت گفت: شما…. بیرون… تشریف داشته…. باشید تا دکتر برای معاینه بیان…!!!
پاشا نیم نگاهی خرجش کرد.
-بودن من مشکلی داره….؟!
رنگ از رخ پرستار پرید و حرف در دهانش ماند اما با آمدن دکتر انگار همه دنیا را بهش داده باشند، رنگ به رویش برگشت…
دکتر سریعا با لبخندی به لب رو به پاشا، دست پشت کمرش گذاشت…
-جناب سلطانی لطفا از اینجا به بعدش رو به ما بسپارین…!!!
دکتر داشت غیر مستقیم بیرونش می کرد.
حتی خودش متوجه ترس پرستار و بعضی از پرسنل شده بود که بی هیچ حرفی نگران نگاه افسون کرد…
-من فقط زنم رو سالم می خوام….!!!
#پست۶۲۴
ملیحه با لبخند نگاه دخترکش کرد و دست اسفندیار را فشرد.
-خدایا شکرت…!
افسون بی حال بود و ضعف داشت ولی حالش خوب بود.
آذر کنارش نشسته بود.
-بیا ملیحه خیالت راحت…. دخترمون حالش خوبه…!!!
ملیحه اشک گوشه چشمش را پاک کرد.
-خدا رو صد هزار مرتبه شکر که هم خودش هم بچه هاش خوبن…!
افسون با شنیدن نام بچه هایش بغض کرد و مظلومانه به اسفندیار نگاه کرد.
-می خوام بچه هام رو ببینم…! حالشون خوبه….؟!
هبجان زده شده بود و دست خودش نبود…
هم ذوق دیدن بچه ها را داشت هم اینکه بدنش هنوز ضعف داشت.
اسفندیار مردانه خندید و دست افسون را فشرد.
-خدا رو شکر هم خودت خوبی هم دوقلوها ولی برای دیدن بچه هات باید با پاشا حرف بزنم…!
افسون از وقتی کامل به هوش آمده بود، هنوز پاشا را ندیده بود که دلتنگ با چشمانی دودوزن خیره اسفندیار شد.
-پاشا کجاست…؟! حالش خوبه…؟!
اسفندیار تا خواست حرف بزند، پاشا وارد اتاق شد و با دیدن چشمان باز دلبرکش، با قلبی ضربان گرفته سمتش پا تند کرد…
افسون با دیدنش اشک از چشمانش سرازیر شد.
-پاشا…؟!
پاشا به رویش با دلتنگی و عشق لبخند مهربانی زد و سپس خم شد و دوباره پیشانی اش را طولانی بوسید…
-جان پاشا موفرفری…؟!