-دخترم ترسیدن نداره که اینجور دست پاچه شدی و زدی زیر گریه…!
سر پایین انداختم و نگاهی به دوقلوهای غرق در خواب انداختم.
-فقط ترسیدم و یهو خودم رو باختم…!
عمه ملی دست روی دستم گذاشت.
-پیش میاد عزیزکم… یاد میگیری گلم و اونوقت خودت از پسشون برمیای…!
پاشا جدی گفت: نمی خوام افسون اذیت بشه، لازم باشه…. پرستار می گیرم…!
آذر خانوم اعتراض کرد.
-لازم نیست تو این شرایط همچین کاری کنی… من و ملیحه جان هستیم و می تونیم کمک حال افسون جان باشیم…!
قدردان نگاهشان کردم.
-نمی خوام زحمتتون بدم…!
عمه ملی اخم کرد.
-این چه حرفیه دخترم… الان تو این شرایط به یه فرد جدید و تازه وارد اعتماد کردن، ببخشید دیوونگیه… حفط جون تو و دوقلوها تو اولویته…!!!
پاشا نگاهی بهم انداخت و من هم با استرس و ترس شانه ای بالا انداختم…
نریمان با لبخندی گفت: حق با ملیحه خانومه، فعلا نمیشه به کسی اعتماد کرد.
سپس نگاهی معنی داری به پاشا و بابک انداخت و دل من به شور افتاد.
مگر با مردن اردشیر همه چیز تمام نشده بود…؟!
دوباره دلم به شور افتاد.
طاقت یک اتفاق وحشتناک دیگر را نداشتم…!!!
با ترس و دلهره نگاه دودوزنم را به پاشا دوختم.
-مگه قراره بازم اتفاق بیفته پاشا…؟!
#پست۶۴۶
پاشا خیره بهم نگاه کرد.
از نگاهش هیچی معلوم نبود.
استرسم بیشتر شد و ضربان قلبم بالا رفت.
نمی توانستم خودم را برای لحظه ای آرام کنم.
-پاشا خواهش می کنم…!
نفسش را بیرون داد و بلند شد.
-هیچ اتفاقی نمی افته، نگرانیت بی مورده…!
جا خوردم، نگاه سرگردانم را بین بابک و پاشا چرخاندم.
-پس چرا استخدام یک پرستار می تونه دردسرساز باشه…؟!
-خطر همیشه هست و احتیاط شرط عقله…!
میان ان همه دردی که داشتم تحمل می کنم، بیشتر نگرانی ام به خاطر دوقلوها بود.
قطره ای اشک از چشمم چکید.
-چطور میشه بازم خطر باشه وقتی اون مرد مرده…؟!
پاشا سمتم آمد و دست روی شانه ام گذاشت.
-دیگه قرار نیست اتفاقی برای تو و بچه ها بیفته…!
-من برای خودم نگران نیستم، برای بچه هام می ترسم…!
اخم کرد.
-افسون بعدا حرف می زنیم…
سپس نگاهی به گوشی توی دستش کرد و چشم به بابک دوخت.
-جلسه دارم بابک… باید بریم…!
مات و مبهوت نگاهش کردم که سمت بچه ها رفت.
کمی نگاهشان کرد و بعد به همراه بابک رفت.
بغض داشت خفه ام می کرد.
قلبم داشت از جایش در می آمد.
توی چشمان عمه ملی زل زدم.
لحنم بیش از حد مظلومانه بود.
-این دفعه کی میخواد بلای جون من و بچه هام بشه…؟!
#پست۶۴۷
راوی
-یعنی چی پیداش نکردین…؟! مگه نگفتم جهارچشمی دنبال اون حرومزاده باشین…؟!
بابک کمی هل کرده بود.
-نبود پاشا… وقتی رسیدیم از اونجا فرار کرده بود.
پاشا با چشمانی خونبار و دلی بی قرار نگاه بابک و محافظینش کرد.
اینبار دیگر علاوه بر افسون، دوقلوهایش هم بودند.
حاضر بود خودش بمیرد ولی اتفاقی برای آنها نیفتد..
-کم کاری کردی بابک… اون مرتیکه نمی تونسته اینقدر راحت در بره…!
بابک شرمنده بود.
-می دونم کم کاری کردیم ولی ما تموم تلاشمون رو کردیم…!
پاشا غیظ کرد و با خشمی که توی سلول به سلول تنش نشسته بود لگدی به میز کهنه زد و با صدایی دورگه تشر زد.
-تلاشتون برای من فایده ای نداره… من بابک رو کت بسته می خوام…!
بابک جلو آمد.
-برادرش رو زیر نظر داریم… می دونیم در ارتباط هستن… پیداش می کنیم…!
پاشا دست به کمر نفس سختش را بیرون داد و چشم بست تا به اعصابش مسلط شود.
-هر روزی که بگذره برای من خطرناکه و این یه تهدید بزرگ برای خانوادمه… بفهم بابک و سرسری نگیرین…!
-قول میدم بزودی و توی کمترین زمان ممکن کت بسته تحویلت بدم…!
پاشا ترسناک و پرابهت زمزمه کرد.
-برادرش رو فردا میارین انبار….! خودم به حرفش میارم…!
#پست۶۴۸
با تمام نفرت نگاهش به برادر کاووس بود…
این حرامزاده را خوب می شناحت. کسی که یک زمانی برای پدرش کار می کرد و بعد به واسطه یک خیانت پدرش جای آنکه جانش را بگیرد، او را از کارش اخراج کرد…
پدرش مرد دل رحم و مهربانی بود و عاقبت به خاطر همین مهربانی اش جانش را از دست داد.
-پاشا خان به خدا من کاری نکردم. چرا منو آوردین اینجا…. به خدا من بی گناهم…!
پاشا از فکر بیرون آمد.
خیره کمال شد که چیزی تا سکته فاصله نداشت.
این حالش را دوست داشت… اکثرا از کسانی که ازش حساب می بردند، خوشش می آمد.
جذبه و هیبتش او را ترسناک تر می کرد مخصوصا چشمان آبی و سردش که مرموزانه و سنگین خیره ات می شد…!
سر کج کرد.
از چشمانش نفرت و آتش می بارید.
-تکلیفت و معلوم کن…. آخرش کاری کردی که داری عز و جز میزنی یا بی گناهی…؟!
کمال مات شد.
-م… من… بی… گناهم…!
پوزخند زد.
-بی گناهی و ذات کثیفت باهم جور درنمیاد…؟!
کمال ابرو درهم کشید.
-برای چی منو آوردی اینجا…؟!
پاشا دست در جیب با ژستی پر ابهت و جذبه نگاهش کرد که حساب کار دستش آمد.
-کاووس کدوم قبرستونیه…؟!
#پست۶۴۹
به تته پته افتاد.
-من… من… نمی دونم… به سرت قسم… نمی دونم….!
پاشا قدمی جلو رفت.
نگاه کمال بالا آمد و روی بدن قوی و تنومند پاشا نشست…
کافی بود یک مشت بخورد همانجا بیهوش یا درجا میمرد…
-مث سگ دروغ میگی…!
رنگش پرید.
آوازه پاشا را آنقدر شنیده بود که می دانست شوخی در کارش نیست مخصوصا که حال به دنبال باعث و بانی دزدیده شدن زن حامله اش بود…!
اردشیر را با ان همه قدرت به زیر کشید و آخر از شرش خلاص شد، این که دیگر خودش و کاووس عددی نبودند…!
-د… د.. دروغ… نمیگم… م.. من… خبر… ن…
صبر پاشا با دروغش سر آمد.
دست پشت کمرش برد و اسلحه اش را بیرون کشید که حرف در دهان کمال ماند و ترسیده نفس کشیدن را هم فراموش کرد…
-خفه شو مرتیکه… زر اضافی بزنی با همین خلاصت می کنم…!
کمال آب دهانش را با خشکی گلویش به زور فرو داد که سوخت.
چشمش به اشک نشست.
ترسیده بود…
-من… من…
پاشا بی حوصله و با عصیان پا زیر پایش کوبید و نعره زد: حرف بزن تن لش… حرف بزن تا نفست و نبریدم…!
کمال با چشمانی وق زده به التماس افتاد…
-با… شه.. باشه… میگم… میگم… ش… شلیک… نکن… خ… خواهش… می کنم…!
***بعدی آواز قو
حواست هست نصفش مال پارت قبل بود خواهر