رمان شیطان یاغی پارت 202

4.4
(39)

 

 

 

 

افسون با حرص سمت پاشا برگشت.

دست به کمر شد.

-ببخشید پاشا خان که مصدع اوقات شریف شدیم…؟! اونوقتی که داشتی حالشو می بردی و دوبار دوبار راند میرفتی واسه خودت و عشق و حال می کردی باید حواستو جمع می کردی تا از دستت در نره که الان کاسه چکنم چکنم دستت بگیری….!

 

 

پاشا کم آورد.

-من فقط خواستم با زنم عشق و حال کنم…!

 

افسون شیشه شیر را به دستش داد.

-اشکال نداره الانم پاشو برای ثمره عشق و حالت شیر درست کن…!

 

 

پاشا مات و مبهوت نگاه شیشه شیر و بعد افسون کرد.

-من که بلد نیستم….!

 

 

افسون خواست جواب بدهد که صدای نق زدن دوقلوها بلند شد و پشت بندش صدای گریه کردنی که کمتر از جیغ نبود.

 

دخترک دست پاچه سمتشان رفت و پسرکش را بلند کرد و سعی داشت آرامش کند ولی دخترکش بدتر چنان با جیغ گریه می کرد که افسون هم می خواست همانجا به زیر گریه بزند..

 

 

پاشا حیرت زده بهشان خیره بود که افسون با چشمانی اشکبار خیره اش شد.

-بچه رو بردار آرومش کن…!

 

 

پاشا با ان صد و هیکل دست پاچه اب دهانش را بلعید.

-بلد نیستم…!

 

افسون با بدبختی نگاهی به دوقلوها کرد و وقتی دید هیچ کاری از دستش برنمی آید خودش هم زیر گریه زد…

 

 

پاشا هول کرده سمتش رفت و با نابلدی بچه را ازش گرفت و سمت ان یکی رفت تا او را هم بلند کند که در باز شد و آذر و ملیحه داخل شدند…

-کشتین بچه ها رو….!

 

#پست۶۵۵

 

 

 

افسون با ناراحتی نگاهش به زیر بود اما پاشا با دقت تمام آذر و ملیحه را زیر نظر گرفته بود تا ببیند چطور پوشک و شیر درست می کنند.

 

-به جای اینکه سر زیر بندازی و گریت بگیره نگاه کن ببین ما چیکار می کنیم…!

 

 

افسون با چشمانی اشکبار مظلومانه سر بلند کرد و نگاه پاشا کرد که دل مرد لرزید…

 

بلند شد و سمتش رفت.

دست روی شانه اش گذاشت.

-ملیحه خانوم، دعواش نکنین، یاد می گیره…

 

 

سپس خم شد و روی موهای دخترک را بوسید.

افسون را خدا دوباره بهش داده بود.

قدرش را می دانست.

-خودمم کمکش می کنم.

 

 

آذر و ملیحه نگاهی به یکدیگر کردند و خندیدند.

افسون دست روی دست پاشا گذاشت و بعد با تشکر نگاهش کرد.

اشکش را پاک کرد…

 

ملیحه ابرویی بالا انداخت.

– شماها نمی خواین برای بچه هاتون اسم بذارین…؟!

 

 

افسون دوباره نگاهش را به پاشا سوق داد که مرد شانه بالا انداخت.

آذر متعجب گفت: چرا شونه بالا میندازی یعنی شما دوتا اسم انتخاب نکردین…؟!

 

 

پاشا این بار به افسون زل زد.

-هرچی افسون بگه…!

 

افسون دوباره احساساتی شد و با عشق نگاه پاشا کرد.

-من دوتا اسم انتخاب کردم اما… امیدوارم پاشا هم دوست داشته باشه…!

 

-بگو عزیزم.

 

افسون آرام گفت: آرشا و افرا….!!!

 

#پست۶۵۶

 

 

 

پاشا لبخند زد و کنارش نشست.

-اسمای قشنگی هستن…!

 

 

ملیحه چشم و ابرویی آمد.

-دختر من مگه میشه بد سلیقه باشه…؟!!

 

 

پاشا سری تکان داد.

-قطعا خوش سلیقه بوده که شوهرش منم…!

 

 

افسون خندان سمت پاشا چرخید.

-خوب از آب گل آلود ماهی میگیریا…؟!

 

-مگه دروغ میگم…؟!

 

 

ملیحه جواب داد: استغفرالله پسرم… ماشاالله هزار ماشاالله دوتایی خیلی بهم میاین و خدا بچه هاتون رو براتون حفظ کنه که دوتاشون چشمشون به خودت رفته…!

 

 

پاشا تشکری کرد و بعد بلند شد و سمت ملیحه رفت…

-این کدومشونه… آرشا یا افرا….؟!

 

 

ملیحه خندید.

-افرا… دخترت یکم که نه زیادی سلیطه اس… ببین چه چشمی درشت کرده و نمی خوابه، بغلی هم شده اما برعکس پسرت آرومتره و خوشخواب…!

 

 

-پس دخترش عین باباشه، سرتق و تخس…!

 

اسفندیار بود که وارد اتاق شد و پشت سر ملیحه قرار گرفت.

 

آذر خندید و دست جلوی دهانش گرفت.

 

پاشا اخم کرده خیره اسفندیار شد که مرد چشمکی زد و ادامه داد.

-تازه ندیدی چه کارایی ازش برمیاد…چنان برات جبران می کنه که تو کفش بمونی، بیچاره دامادش…!

 

 

پاشا یک دفعه چنان غیرتی شد و از لفظ داماد پشتش لرزید که اخم کرد.

-هیچ مردی رو لایق دخترم نمی دونم اسفندیار…!

 

#پست۶۵۷

 

 

 

افسون به سختی و با توجه به توضیحات عمه ملی و آذر خانوم و مشاهدات عینی خودش بچه به بغل سعی داست بهش شیر بدهد که به سختی افرا را نگه داشته بود…

 

از ان طرف هم پاشا می خواست پوشک آرشا را عوض کند…

 

هردو مشغول بودند…

بالاخره افسون موفق شد و سر شیشه را داخل دهان دخترکش گذاشت و او شروع کرد شیر خوردن و افسون لبخندی زد…

-وای بالاخره موفق شدم پاشا….!!!

 

 

پاشا خندید و پوشک کثیف پسرکش را برداشته وبا صورتی درهم و تهوع داشت تمیزش می کرد….

– یه لشکر آدم زیر دستم رو امر و نهی می کنم ولی الان باید پوشک عوض کنم…!!!

 

 

یکی جدید زیرش گذاشته و بعد با افتخار انگار که کار شاقی کرده و مدال بهش داده باشند، ذوق زده رو به افسون گفت: منم بالاخره موفق ش….

 

 

افسون با ذوق سر بالا آورد که همزمان خنده روی لبش ماسید…

-خاک به سرم، پاشا…؟!

 

 

پاشا داشت از افتخاراتش می گفت که یک دفعه صورتش خیس آب شد و حرف در دهانش ماند…

چشم بسته و دستی به صورتش کشید…

-بیشرف شاشید به موفقیتم…!

 

 

افسون لبش را گزید…

-وای پاشا…. سرتاپات شاشی شدی….!

 

پاشا نگاهی به صورت بشاش پسرکش انداخت و با حرص گفت: تا حالا هیچ کس نتونسته بود یعنی

جرات نداشت گوه بزنه به سرتاپام…!

 

پسرکش چشم چرخاند و دستس را هم از ذوق تکان داد…

 

افسون دخترکش را بغل کرد و سمت پاشا آمد…

نگاهی به موهای خوش حالتش کرد که ازش آب می چکید…

– انگار علاوه بر موفقیتت، هیکل و عضلاتت رو هم کامل آبیاری کرده بچم…!

 

#پست۶۵۸

 

 

حوله را روی صورتش کشید و بعد با چشم غره ای نگاه از دوقلوها گرفت.

 

-هی هی چشماتو برای بچه هام اونجور نکنیا، می ترسن…!

 

پاشا ابرو درهم کشید.

-مگه ندیدی پسرت چه بلایی سرم آورد…؟!

 

افسون شیرین ذوق کرد.

-قربونش برم پسرم…!

 

 

پاشا ابرویی بالا انداخت.

-پسرت شاشید به هیکلم تو ذوق می کنی…؟!

 

 

افسون از لحن حرصی پاشا زیر خنده زد و پاشا با عشق نگاهش کرد…

ارام زمزمه کرد: قربون خنده هات….!

 

 

افسون شنید و متعجب خیره اش شد که نگاه داغ مرد را تاب نیاورد و لب گزیده سر به زیر برد…

پاشا سمتش قدم برداشت.

دلش بوسیدن می خواست مخصوصا آنکه حال دوقلوها خواب بودند…

 

 

رو به رویش در کمترین فاصله ایستاد و دست زیر چانه اش برد.

با عشق و شیفگی نگاهش کرد.

این زن را می پرستید.

تمام زندگی اش افسون و دوقلوهایش بودند.

 

 

سر سوگلیش را بالا آورد و با حظ نگاه چشمان سیاه و براقش کرد.

بوی بهارنارنج حتی قوی تر از ان روزها مشامش را پر کرد و نفس عمیق کشید…

از اول هم عاشق همین بو شد و حال هم منبعش در کنارش است…

 

موهای فر و بلندش آزادانه دورش ریخته و دلبری می کرد.

پاشا جان میداد برای آنها…

همین دیروز اولتیماتوم داده بود که حتی حق ندارد به خاطر دوقلوها موهایش را ببندد.

دلش تمنای بوسیدن غنچه های سرخش را داشت.

سرش را پایین برد و خواست کام بگیرد که گوشی اش زنگ خورد….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 39

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان سونامی

خلاصه : رضا رستگار کارخانه داری به نام، با اتهام تولید داروهای تقلبی به شکل عجیبی از بازی حذف می شود. پس از مرگش…
رمان کامل

دانلود رمان نهلان

  خلاصه: نهلان روایت زندگی زنی به نام تابان میباشد که بعد از پشت سر گذاشتن دوره ای تاریک از زندگی خود ، در…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x