افسون انگار در خواب و بیداری بود که با شنیدن صدای پاشا چنان از جا پرید که مرد شوکه نگاهش کرد.
-پاشا…؟!
لبخند زد.
-جون پاشا…؟!
دخترک بغض کرد.
باورش نمی شد که پاشا را می بیند.
-تو واقعی هستی یا دارم خواب می بینم…؟!
پاشا پشت دستش را بوسید.
-من واقعی ترین چیزی هستم که می بینی…!!!
افسون با تردید نگاهش کرد و دست جلو برد و روی صورتش گذاشت…
جای جای صورتش را دست کشید که پاشا سرشار از لذت چشم بست…
اما افسون هنوز باور نداشت…
-باورم نمیشه تو توی خوابامم همینطوری بودی… می ترسم واقعی نباشی…؟!
سپس در یک حرکت کاملا عیر ارادی دست توی موهایش برد و محکم کشید که داد پاشا هوا رفت…
-آخ… چیکار می کنی بچه…؟
اشک از چشمان افسون سرازیر شد و بی توجه به چهره دردالود پاشا خندید و خودش را توی آغوشش پرت کرد…
– تو واقعی هستی…؟!
پاشا حیرت زده خندید.
دلتنگ بود و این حرکت بچگانه افسون با آنکه موهایش را محکم کشیده بود اما به دلش نشست…
گونه افسون را بوسید.
-گفتم که واقعیم اما شما خنگ تشریف داری باید به جای کشیدن موهای من، موهای خودت رو می کشیدی که با درد گرفتنت بفهمی بیداری….!!!
#پست۵۴۴
افسون خجالت زده سر توی سینه اش فرو برد…
-ببخشید، یه لحظه هل کردم…!
پاشا با درد خودش را بالا کشید که با جمع شدن صورتش افسون پی به حالش برد.
خود را عقب کشید و با بغض گفت: ببخشید… یادم رفت که زخمی بودی…! درد داری…؟!
پاشا کمی توی جایش تکان خورد تا راحت لم بدهد.
-خوبم موفرفری… خوبم خوشگله…!!!
افسون کمی سمتش رفت.
-می خوای برات قهوه بیارم…؟!
عاشق قهوه و کیک های شکلاتی افسون بود.
-اگه همراه کیک شکلاتی باشه، استقبال می کنم…!
دخترک به پهنای صورت خندید…
-باشه تا تو بری بالا منم قهوه رو دم که کشید میارم اتاقمون… باید استراحت کنی…!
پاشا پرحرارت نگاهش کرد.
-من خوبم…!
افسون طاقت نیاورد و گونه اش را بوسید…
سپس دست پاشا را گرفت و روی شکمش گذاشت.
-باید خوبتر بشی تا از من و فندقمون مراقبت کنی…!
-مراقبتونم…!
افسون دلبرانه چشم و ابرویی آمد.
-می دونم ولی من دلم می خواد تو رو سالم و سرحال ببینم که داری توی باغ سر محافظای بدبخت عربده می کشی و به مرگ تهدیدشون می کنی رو ببینم چون می دونم تو اونقدر قوی هستی که از هیچی نترسم…!!!
پاشا خیره و طولانی سرشار از حس خوشی که دخترک بهش منتقل کرده بود نگاهش کرد و تاب نیاورد…
دست پشت گردن افسون انداخت و او را سمت خود کشید و قبل از آنکه او را ببوسد، لب زد.
-می دونستی تو عمر و نفس پاشایی مو فرفری…؟!
#پست۵۴۵
-پس چرا این تکون نمی خوره…؟!
افسون نگاه متعجبی به بهار کرد.
-مگه الان تکون می خوره…؟! هنوز چند ماه مونده…!!!
تارا سری به تاسف تکان داد.
-خنگی دیگه بهار، نمی دونی حداقل برو تحقیق کن…! فقط آبروی آدم رو میبره…!
سپس سمت افسون برگشت و با لبخند دندان نمایی گفت: خب حالا بچه دختره یا پسر…؟!
چشمان افسون گرد شدند.
-جنسیت از ماه چهارم به بعده…!
بهار زیر خنده زد.
-بیا تو هم که مث من خنگ از آب درومدی… بلد نیستی زر نزن…!
افسون خنده اش گرفت.
تارا انگشت وسطش را به نشانه فاک بالا آورد.
-به تو چه…؟!
افسون میانه را گرفت…
-خیلی خب طبیعیه آدم ندونه ولی تو رو خدا اینقدر صداتون رو تو سرتون نندازین… تارا تو هم اون انگشت صاب مردت و بیار پایین آذرخانوم بیاد بیینه پاک آبروم میره…!
تارا ابرو بالا انداخت.
-وا… مگه برای اون گرفتم…؟!
افسون چشم در حدقه جرخاند.
-چرا شما دوتا اینقدر زبون نفهمین…؟!
بهار بی خیال تکیه داد.
-افسون داری مامان میشی، لطفا فاز این مامان مثبتا رو درنیاریا… تو بخوای نهایت تربیت رو روش پیاده کنی من و تارا سه سوته می رینیم رو زحمت هات… حالا دیگه خود دانی، تلاش بیهوده مکن ای دوست…!!!