۲ دیدگاه

رمان شیطان یاغی پارت179

4.5
(99)

 

 

 

-حق نداری تنهایی کاری انجام بدی…!

 

پاشا خونسرد نگاهش کرد.

-ازت نظر نخواستم بابک… من همیشه همین کار و خودم انجام می دادم الان چی فرق کرده که میگی تنهایی نباید انجام بدم…؟!

 

 

بابک اخم کزد.

-به زن حاملت فکر کن…!

 

پاشا پوزخند زد.

-به زن حاملم فکر می کنم که بفهمن با کی طرف هستن تا برای من شاخ و شونه نکشن… من می خوام امنیت و برای زن و بچم فراهم کنم نه اینکه تا آخر عمرشون خونه نشین باشن و حتی از یه بیرون رفتن ساده ترس داشته باشن…!

 

 

بابک سکوت کردـ

حق با پاشا بود اما این کار زیادی خطرناک بود.

-پس منم همراهیت می کنم…!

 

پاشا زیپ کت چرمش را بالا کشید و روی موتور محبویش نشست…

باید یک بار افسون را با همین موتور توی شهر بچرخاند در حالیکه موهای فرش رها شده به دست باد در حال رقصیدن باشد…

رویای شیرینی بود بعد از آنکه دخترک را به اوج رساند و همانجا بی حال خوابش برد…

 

-با تیم آرش هماهنگ باش…!

 

بابک لبخند زد: هماهنگم…!!! فقط لوکیشن عوض شده…!

 

پاشا سری تکان داد.

گوشی توی گوشش را جا به جا کرد.

-می دونم انبار اسلحه ها توی زیرزمین کارخونه متروکه خارج از شهر…!

 

بابک سری تکان داد و بعد توی لپ تاپ اعداد و ارقامی وارد کرد.

-کد گذاری کردم و فرستادم برای سازمان… ما نهایت کمتر از چهل و پنج دقیقه زمان داریم…!

 

پاشا وقت را تلف نکرد.

-محافظای ویلا رو دو برابر کن… ارشد کامران رو بزار مراقب افسون باشه…!!!

 

 

 

اولین و دومین محافظ را با بریدن شاهرگ گردنشان نقش بر زمین کرد.

وارد راهرو شد و با حساب سرانگشتی هشت تای دیگر بودند…

 

با چشمان تیز بینش محاسبه سرانگشتی کرد و سمت ورودی چپ رفت و با دیدن چهار محافظی که در حال بازی کردن بودن پوزخندی زد و تا به خود بیایند سمتشان حمله کرد و بدون کوچکترین صدای چهار نفر را با صدا خفه کن کشت و جسد هایشان را توی اتاق کشاند تا مزاحم کارش نباشند…

 

 

سمت سالن دو نفر دیگر بودند و دو نفر هم سمت وردی راست…

دوبار توی گوشی توی گوشش زد که صدایی خشدار بلند شد و بعد صدای بابک…

 

-جونم داداش…؟!

 

-چهار نفر موندن کارشون رو تموم می کنم بچه ها رو بفرست تو باید تموم مهمات رو پاکسازی کنیم…

 

-حله داداش با بچه ها وارد ورودی زیر زمین شدیم…

 

تماس را قطع کرد و بعد سمت دو محافظ رفت که انگار یکی از ان ها باهوش تر و فرزتر بود که کار را سخت کرد اما پاشا از پسش بر می آمد…

 

کار به زد و خورد کشید و ان دو نفر محافظ دیگر که ان طرف ورودی راست بودند هم متوجه شدند که تا یکی از انها خواست گوشی اش را دربیاورد و زنگ بزند بلافاصله پاشا با تر و فرزی اسلحه اش را بیرون کشید و وسط پیشانی اش شلیک کرد…

 

ان دو نفر دیگر هم خواستند سمت پاشا شلیک کنند که یکی از پشت پاشا زودتر شلیک کرد و ان دو روی زمین افتادند…

 

 

پاشا به مردی که زیر دستش بود پوزخندی زد و بعد لوله تفنگ را هم وسط پیشانی اش گذاشت و بعد بوم…

 

پاشا از روی مرد بلند شد و سمت بابک چرخید.

چشمکی زد: به موقع بود داداش…!!!

 

 

 

 

 

-اردشیر تحت تعقیب سازمانه…!!!

 

نیشخند پاشا دیدنی بود.

-پس بالاخره تو تله افتاد.

 

بابک با سر تایید کرد

-اون همه اسلحه رو قبل از معامله غارت کردیم که یه طرف این معامله سازمان بود و وقتی میرن سروقت اون انباری می بینن هیچی نیست…!

 

 

پاشا پا روی پا انداخت.

بعد از سال ها کمی آرامش به روح و جسمش برگشته بود.

جلز و ولز کردن های اردشیر دیدن داشت.

-الان اردشیر بیشتر از همیشه عین یه مار زخمیه باید مراقب باشیم که کوچکترین شکی به ما نکنه… به اسفندیار زنگ بزن بگو به اردشیر زنگ بزنه و بابت فروش سهام موافقتش و اعلام کنه…!!

 

 

بابک اخم کرد.

-به نظرم اردشیر با این موافقت شک می کنه…؟!

 

پاشا پیکی برای خودش ریخت.

-اون الان به تنها چیزی که فکر نمی کنه خرید اون سهامه… اما بازم دوست دارم بدونم عکس العملش چیه…؟!

 

 

بابک متعجب نگاهش کرد.

چه فکری توی سر پاشا بود را نمی فهمید اما به خودش و هوشش اعتماد داشت که حرفی نزد و برعکس با پیامش به اسفندیار خان حرف های پاشا را مبنی بر فروش سهام به اسفندیار رساند…

 

-امیدوارم اون چیزی که می خوای بشه…!

 

-قرار نیست همه چیز به خواسن من پیش بره ولی می تونیم کنترل اوضاع رو داشته باشیم… اردشیر غیرقابل پیش بینیه… می تونه با ترفندی از زیر سوال جواب سازمان دربره هرچند پای میلیاردها دلار پول باشه…!!!

 

تلفن پاشا زنگ خورد و با دیدن شماره ویلا لبخند زد و زود تماس را وصل کرد…

-مو فرفری…؟!

 

-ببخشید آقا زود خودتون رو برسونین خانوم غش کردن…!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 99

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان نهلان

  خلاصه: نهلان روایت زندگی زنی به نام تابان میباشد که بعد از پشت سر گذاشتن دوره ای تاریک از زندگی خود ، در…
رمان کامل

دانلود رمان عروس خان

  خلاصه:   رمان در مورد دختری که شوهرش میمیره و پدر شوهرش اونو به پسر دیگش فرهاد میده دختره باکره بوده…شب اول.. سختی…
رمان کامل

دانلود رمان سایه_به_سایه

    خلاصه: لادن دختر یه خانواده‌ی سنتی و خوشنام محله‌ی زندگیشه که به‌واسطه‌ی رشته‌ی پرستاری و کمک‌هاش به اطرافیان، نظر مثبت تمام اقوام…
اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
10 روز قبل

ممنون قاصدک جان کاش یکم بیشتر بود بفهمیم افسون چش شده تا پارت بعدی فراموشمون میشه

خواننده رمان
10 روز قبل

واقعا پارت امشب همین یه دونه بود از دیشب پارت نداشتین😤😤

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x