رمان شیطان یاغی پارت191

4.3
(75)

 

 

پاشا سریع نگاهی به دور و اطراف انداخت و موشکافانه اطراف را زیر نظر گرفت…
این مردک بیخ گوشش بود.
تک تک پرستار و خدمه را نگاه می کرد و منتظر یک اشتباه کوچک یا مشکوک بود.

-آفرین پیشرف کردی اردشیر… خوب تو سوراخ موشت موندی وآادمات و فرستادی پی من ولی بدون هرجا باشی گیرت میارم و اونوقته که مرگ برات میشه آرزو…!!!

صدای خنده بلند اردشیر روی روانش بود.
-پس اگه تونستی پیدام کن….!!!

پاشا پوزخند زد.
-انگار یادت رفته من همون آدمیم که بهم میگن شیطان…!!! کشتن برام راحت تر از آب خوردنه…! مواظب خودت باش اردشیرخان…!!!

اردشیر لحظه ای چنان ترسید و قالب تهی کرد که حرف زدن از یادش رفت.
شیطان یاغی را می شناخت…اوایل زیر دست خودش کار می کرد و با ان سن کمش اسم و رسمی بهم زده بود که ترس به دل دشمنانش می انداخت حتی خودش… هرکس مقابلش قرار می گرفت، بی برو برگرد زنده نمی ماند…!!!

سعی کرد ترسش را فراموش کند که او هم به اندازه او قدرتمند است و حال شیطان یاغی یک نقطه ضعف بزرگ دارد…. زن حامله اش…!!!

نیشخند کثیفی زد.
-به نظرم بهتره از کنار زنت تکون نخوری…!

بعد هم بلافاصله گوشی را قطع کرد و صدای بوق های اشغالی که می خورد روی روان پاشا بود که با صورتی عرق کرده و ترسناک رو به کامران گفت: محافظا رو دو برابر کن… جز پرستار مورد اعتماد و دکترش کسی حق داخل رفتن به اتاق رو نداره کامران…!!!

سپس گوشی اش را بالا گرفت و شماره بابک را گرفت…
به محض برقراری تماس بدون آنکه مهلت صحبتی به بابک بدهد، گفت: اردشیر بغل گوشمونه… تیم خودت و آرش رو تو حالت آماده باش بزار…!

و حینی که از کنار راهروی پذیرش رد می شد با صدای جیغی از یکی از اتاق ها ایستاد…

#پست۶٠۷

 

با صدای جیغ زنی تمام پرستار و خدمه سمت ان اتاق خیز برداشتند…
کنجکاو سمت اتاق رفت و با دیدن مردی که نوزادی در اغوش گرفته و زنی رنگ پریده که توی سرش میزد و کمک می خواست تا بچه اش را از ان مرد پس بگیرند…

با اخم هایی در هم به این بلبشو نگاه کرد.
حس خوبی نداشت اما باز هم به سادگی از کنارش رد شد و سمت محوطه بیمارستان رفت…
سیگاری روشن کرد و بابک را دید…
سمتش رفت…
-یه کد واست فرستادم که باید پیگیری کنی، می تونه رد اردشیر رو برنه…

بابک سریع دست به کار شد و بعد از دقایقی با لبخندی سر از لپ تاپ بیرون آورد…
-پیداش کردم پاشا…!!!!

***

کامران با اخم هایی درهم خیره پرستار شد که قصد ورود به اتاق را داشت…
جلویش را گرفت…
-نمی تونین برین داخل…!

چشمان پرستار ترس داشتند و کامران تیزتر از این حرف ها بود که متوجه نشود.
-اما وقت داروهاشونه…!

-احتیاجی نیست…

پرستار سمج تر از قبل گفت: ولی برای من مسئولیت داره…!

-مسئولیتش پای من…!

تا پرستار خواست اصرار کند با هجوم تعداد زیادی لباس شخصی مسلح و جیغ چند پرستار که توی صدای شلیک اسلحه ها گم شده بود در کسری از ثانیه ها همه چیز بهم ریخت…
کامران بلافاصله با تیم پشتیبانی هماهنگ می شد که تعدادی از افراد مسلح بهش حمله کرده و درگیر شدند…

تعدادشان خیلی بیشتر از افراد کامران بودند و تا کامران خواست با پاشا تماس بگیرد تیری همزمان توی پهلو و قفسه سینه اش شلیک شد و از پا درآمد و جلوی چشمانش افسون با ان نگاه ترسیده و گریان توی دستان افراد اردشیر اسیر بود…
افرادش ناکار شده بودند و در مقابل تعداد زیاد انها نتوانسته بودند مراقب امانتی پاشا باشند …
هیچ کاری از دستش برنیامد و با خونی که از دست داده بود با شرمندگی و ناتوانی چشمانش بسته شدند…

#پست۶٠۸

 

از چشمان پاشا خون می چکید.
نفسش….!
آخ از نفسی که دیگر نبود…!
چشمان آبی اش غرق خون بودند.
افسونش نبود…!
دلبرک شیرینش را دزدیده بودند.
دکتر استراحت مطلقش داده بود…. درد داشت و تحت درمان بود…

بغض همچون توده سنگی بیخ گلویش چسبیده بود و داشت دیوانه می شد…
اگر بلایی سر افسونش می آمد، میمرد… به خدا میمرد و بی نفس می شد…
قلبش داشت از جایش کنده می شد، دلشوره حال بد دلبرکش امانش را بریده بود.
اردشیر را می شناخت و می ترسید برای زنی که مثل هوا شده بود برای نفس کشیدنش…!

بعد از هزار و یک تقلا و دیوانگی قطره اشکی از گوشه چشمش چکید…
در و دیوارهای اتاق خوابشان داشت بهش دهن کجی می کرد…
همه جا بوی افسون بود و خنده هایش…!
دست به سرش گرفت…
نمی توانست تحمل کند…
از همانجا نگاهی به آینه توالت کرد و با دیدن تصویرش حتی از خودش متنفر شد.
قول داده بود مراقبش باشد.
افسون به او اعتماد کرده بود…؟!

چنان خشم درونش جوشید که همانجا گلدان کوچک روی پاتختی را برداشت و با نعره ای که کشید به آینه کوبید…

ارام نشد…
از اتاق بیرون زد اما نگاهش به اتاق رو به رویشان افتاد مه قرار بود برای دوقلوهایش باشد…
بغض کرد و لب گزید…
سیل خاطرات روح و جسمش را داشت داغان می کرد…
داشت میمیرد…!!!
مرگی خاموش که ذره ذره جان و تنش را می خورد و اگر دیگر افسون را نمی دید…!
وای…
زندگی بدون افسون… حتی تصورش هم از مرگ بدتر بود…!!!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 75

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان جهنم بی همتا

    خلاصه: حافظ دشمن مهری است،بینشان تنفری عمیق از گذشته ریشه کرده!! حالا نبات ،دختر ساده دل مهری و مجلس خواستگاریش زمان مناسبی…
رمان کامل

دانلود رمان کنعان

خلاصه : داستان دختری 24 ساله که طراح کاشی است و با پدر خوانده اش تنها زندگی می کند و در پی کار سرانجام…
رمان کامل

دانلود رمان طعم جنون

💚 خلاصه: نیاز با مدرک هتلداری در هتل بزرگی در تهران مشغول بکار میشود. او بصورت موقت تا زمانی که صاحب هتل که پسر…
رمان کامل

دانلود رمان قلب سوخته

      خلاصه: کاوه پسر سرد و مغروری که توی حادثه‌ی آتیش سوزی، دختر عموش رو که چهارده‌سال از خودش کوچیکتره نجات میده،…
رمان کامل

دانلود رمان ویدیا

خلاصه: ویدیا دختری بود که که با یک خانزاده ازدواج میکنه و طبق رسوم باید دستمال بکارت داشته باشه ولی ویدیا شب عروسی اش…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
1 روز قبل

پاشا نگهباناشو دوبرابر کرده ولی فقط کامران دم در اتاق افسون بود😎

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x