رمان شیطان یاغی پارت201

4.6
(82)

 

 

 

 

پاشا خیلی خونسرد بهش خیره بود…

کمال ترسیده باز هم داشت مقاومت می کرد که پاشا بی حرف اسلحه اش را سمتش گرفت و به آنی بغل پایش شلیک کرد و نعره مرد هوا رفت…!

 

-حرف نزنی این دفعه جوری شلیک می کنم که در دم نفست قطع بشه…!

 

 

کمال با ترس و لرز خودش را جمع کرد.

لال شده بود.

مردک می لرزید.

-ت… توی… یه… خونه… خارج… از… شهر… موقعیتش… رو دارم…!

 

 

پاشا چشم باریک کرد و خیره اش بود.

خودش هم توی گوشی کمال دیده بود منتهی دوست داشت اذیتش کند و او را به حرف بکشد که موفق هم شد…!

 

-می دونم… افرادم رو فرستادم سروقتش…!

 

 

کمال هاج و واج نگاهش کرد.

-پس چرا…

 

 

پاشا نیشخندی زد و سپس سیگاری درآورد و کنج لبش گذاست.

روی صندلی نشست و پا روی پا انداخت.

سیگارش را آتش زد و پک عمیقی به ان زد…

-خواستم خودت به حرف بیای…!

 

 

کمال ترسیده بود.

این مرد ترسناک و وحشی بود حتی فکر کردن به مجازات هایش هم زجر اور بود.

 

-پ… پس منو… چرا… آزاد نمی کنی…؟!

 

 

پاشا پک دیگری زد.

اشاره به یکی از افرادش کرد…

-دست و پاش رو با زنجیر ببند…!

 

#پست۶۵۱

 

 

 

کمال به تقلا افتاد ولی حریف نشد و در آخر به التماس افتاد.

-پاشاخان… رحم کن… رحم کن پاشاخان… به جان خودت من نمی دونستم کجاست… تازه فهمیدم… پاشا خان دروغ نمیگم… می تونم بهت کمک کنم… پاشا خان… من که کاری نکردم…!

 

 

 

پاشا بی توجه و خونسرد سیگار دیگری آتش زد.

-سرو تهش کردی، ولش می کنی توی آب یخ و بعد نگهش می داری… زیادی اذیت کرد می تونین سر به نیستش هم بکنین…!

 

 

کمال ترسیده خودش را تکان داد و بعد پاشا با کینه و غضب از اذیتی که در حق افسون کرده بودند، دندان قرچه ای کرد و خیلی غافلگیرانه برگشت و به ران پایش شلیک کرد که نعره اش هوا رفت…

 

****

 

-دهن نمی گیره عمه…!

 

ملیحه نگاهی به سینه دخترک کرد و لب گزید.

دکتر گفته بود شیر ندارد ولی افسون دست بردار نبود.

مراعات حالش را کرد.

-نوک سینت کوچیکه دخترم… بچه هم زورش رو نداره، بدتر گریه می کنه…!

 

 

افسون بغ کرد.

-پس من چجوری بهشون شیر بدم…؟؛

 

-باید با شیردوش کمی شیرت رو بدوشی و به مرور نوکش هم بیرون میاد، هرچند شیرت کمه و اونجور که باید قوت نداره…!

 

 

افسون ناراحت شد و بغض کرد.

-مگه تقصیر منه عمه…؟!

 

 

عمه ملی با مهربانی دستی به سرش کشید.

-تقصیر تو نیست اما جوابگوی شکم اون دوتا شکمو هم نیست که ه….

 

-خودم کمکش می کنم که هم نوکش بزرگتر بشه هم جوابگوی شکم اون دوتا رو داشته باشه…!!!

 

#پست۶۵۲

 

 

 

ملیحه و افسون با تعجب سمت پاشا برگشتند که دو زن درجا سرخ شدند…

 

 

افسون لب گزید.

-پاشا جان کی اومدی…؟!

 

 

پاشا نزدیکشان آمد و با دیدن یکی از دوقلوها گفت: الان رسیدم… می خوای نوک سینت رو در بیارم…!

 

 

دخترک متعجب نگاهش کرد و ملیحه خنده اش گرفت.

متوجه منطور پاشا شده بود.

 

افسون گفت: چطوری…؟!

 

پاشا خواست توضیح بدهد که ملیحه بلند شد و معذب گفت.

-بهتره من برم…!

 

پاشا نگاهی به ملیحه کرد و افسون چشم درشت کرد.

-وا عمه کجا…؟! بچه ها شیر نخوردن…! بزار ببینم پاشا می خواد چیکار کنه…؟!

 

سپس نگاهی به پاشا کرد و با ذوق گفت: پاشا دست بجنبون تا عمه هست اونم کمکمون کنه…!

 

ملیحه رنگ از رویش پرید…

پاشا خنده اش گرفت.

-من حرفی ندارم عزیزم…!

 

ملیحه با تته پته افتاد…

-نه من برم تا شما راحت باشین…

 

افسون متعحب شد.

-وا عمه کجا…؟!

 

-برم دیگه دخترم… بیا پسرتم خواب رفت من برم…!!!

 

ملیحه عین جت از اتاق بیرون رفت و تا افسون خواست اعتراص کند، پاشا سمتش رفت و پایین لباسش را گرفت…

چشمان دخترک درشت شد…

-چرا همچین می کنی…؟!

 

-مگه نمی خواستی نوک سینت بزرگ بشه…!

 

دخترک مبهوت خیره اش بود که پاشا تیشرت دخترک را درآورد و بعد او را روی تخت خواباند که افسون معذب و لرزان گفت: چیکار می خوای بکنی…؟!

 

پاشا سوتینش را پایین داد و یکی از سینه هایش را بیرون آورد و بدون هیچ حرفی نوکش را داخل دهان برد و مک عمیقی به ان زد که دل دخترک ضعف رفت.

 

#پست۶۵۳

 

 

 

-وای دیوونه سینمو کندی… اصلا شیر نخواستم…!

 

پاشا خمار سر بلند کرد.

-چرا مگه نمی خواستی نوکش بیاد بیرون…؟!

 

 

افسون خودش را عقب کشید.

-خجالت بکش من فکر کردم می خوای با شیردوش کاری انجام بدی نگو فکرای شومی تو سرت بود که بیجاره عمه ملی فرار کرد.

 

 

پاشا خندید.

-بااینکه نزاییده ولی تجربش ستودنیه…!

 

افسون ادایی درآورد.

-درسته نخوردیم نون گندم ولی دیدیم دست مردم…!

 

 

پاشا ابرو بالا انداخت.

-مثلا خواستی بگی ضرب المثل بلدی…؟!

 

-نه خواستم بگم این چیزا انتسابیه…! درون هر زنی می تونه وجود داشته باشه…!

 

-یعنی میگی بقیه هم که زنشون نوک سینه ندارن، شوهراشون مک می زنن تا بیرون بیاد…؟!

 

افسون چشم غره ای بهش رفت.

-به جای اینکه منو به حرف بگیری پاشو یه شیشه شیرخشک درست کن الانه که صدای دوتاشون بلند بشن…!

 

-مگه شیر نخوردن…؟!

 

-جرا دوساعت پیش خوردن… الانه که هم برای تعویض پوشک هم برای سیر کردن شکمشون همزمان گریه می کنن…!

 

 

پاشا هاج و واج نگاه دخترک کرد.

-من با این قد و قواره… با این همه ابهت و هیکل پوشک عوض کنم…؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 82

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان آنتی عشق

خلاصه: هامین بعد ۱۲سال به ایران برمی‌گردد و تصمیم دارد زندگی مستقلی را شروع کند. از طرفی میشا دختری مستقل و شاد که دوست…
رمان کامل

دانلود رمان مهکام

خلاصه : مهران جم سرگرد خشنی که به دلیل به قتل رسیدن نامزدش لیا؛ در پی گرفتن انتقام و رسیدن به قاتل پا به…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x