افسون شیرین خندید.
-خوش خبریه…؟!
پاشا سر کج کرد.
کاش چیز دیگری از خدا می خواست.
این خدا این روزها زیاد دلش را شاد می کرد و هوایش را داشت…!
-بالاخره تموم شد…؟!
دخترک غمزه وار قدم برداشت و تابی به موهای خیسش داد که دل از مردش برد.
نگاه پاشا از بالا تا پایین دخترک رفت و آمد.
شیرین بود و دلچسب.
چند ماه بود با دلبرکش خلوت نکرده بود…؟!
نگاه از رویش بر نمی داشت و دخترک طنازانه ناز میریخت و پاشا خریدار ان دلبر کوچکش بود.
-یعنی بالاخره میشه دلی از عزا درآورد…؟!
دخترک تابی به گردن و موهای خیسش داد که هوش از سر پاشا پرید و قلبش ضربان گرفت.
این عشق روح دوباره ای بهش داده بود.
بعد از ان عذاب و سیاهی گذشته ای که روی زندگی اش سایه انداخته بود، افسون معجزه روشن شب های سیاهش بود…
افسون گوشه حوله اش را شل کرد و با آنکه هیکلش بهم ریخته بود و دیگر از ان شکم تختی که پاشا عاشقش بود خبری نبود اما باز هم در چشم پاشا زیباترین زن دنیا بود…
دخترک چشمکی زد.
-بچه ها رو گذاشتم پیش عمه ملی… می تونی تا صبح تلافی این چند ماه رو دربیاری…!
پاشا دو قدم فاصله را با قدم های بزرگش طی کرد و دست دور کمر دخترک انداخت و او را به سینه اش چسباند…
سر درون موهایش برد و با حالی خراب زمزمه کرد.
-حالا که اینجوره پس تحملت و ببر بالا که بعد چند ماه توقع هیچ ملایمتی رو نداشته باشی…!
افسون دست دور گردن پاشا پیچید و خمار لب زد.
-امشب شب توئه و منم در اختیار تو پاشاخان… خشن بودنت بیشتر به دلم می چسبه آقا..!!!
چشمان دودو زن پاشا روی دخترک گشت.
چنان شوری درونش به پا شد و داغ کرد که خودش هم در عجب بود.
خمار خیره چشمان زیبای دلبرکش شد.
-می دونی هلاکتم و دل می بری موفرفری…؟!
افسون خودش را بالاتر کشید.
سر کج کرد و ناز ریخت تا مرد را دیوانه کند.
-دارم برای آقامون دلبری می کنم و چراغ سبز نشونش میدم..!!!
پاشا یک وری خندید.
دلبرکش چموش و طناز شده بود.
چشمان دودوزنش روی لبانش بود و خمار لب زد.
-اذیت نمیشی…؟!
افسون لب نزدیک لبش برد و خیره شد به آنها… سپس نگاهش بالا آمد و آرام لب زد.
-نبوسیم بیشتر اذیت میشم… ملاحظه نکن پاشا… من امشب تا صبح مال توام…!
پاشا حرصی و پر از خواستن دست پشت گردنش برد و ان را گرفت و سمت خودش بالا کشید.
لب روی لب دلبرش گذاشت و با تمام احساس و عطش بوسید.
بوسه هایش پر از دلتنگی و عطش بودند.
خشونت درون بوسه هایش باعث داغ شدن تن هایشان می شد که بیشتر پیش بروند…
لب های دخترک بین دندان های تیزمرد گاز زده و بعد توسط لبهایش محکم مکیده می شد…
زبانش را داخل دهان افسون برد و با زبانش بازی کرد تا ان رل بیرون کشید و بین دندان هایش قرار داد و فشرد که ناله دخترک بلند شد.
تن افسون را به خود فشرد و دوباره لب هایش را وحشیانه و باخشونت بوسه می زد.
زیر چانه و گردنش را دندان می زد و می مکید.
همه چیز خارج از کنترلش بود که کمی فاصله گرفت و حوله از دور تن افسون پایین افتاد…
پاشا خمار و پر از شهوت نگاهی به تن لختش کرد و خندید.
-برو روی تخت بخواب….!