رمان شیطان یاغی پارت205

4.4
(54)

 

 

افسون شیرین خندید.

-خوش خبریه…؟!

 

 

پاشا سر کج کرد.

کاش چیز دیگری از خدا می خواست.

این خدا این روزها زیاد دلش را شاد می کرد و هوایش را داشت…!

 

-بالاخره تموم شد…؟!

 

دخترک غمزه وار قدم برداشت و تابی به موهای خیسش داد که دل از مردش برد.

 

نگاه پاشا از بالا تا پایین دخترک رفت و آمد.

شیرین بود و دلچسب.

چند ماه بود با دلبرکش خلوت نکرده بود…؟!

 

نگاه از رویش بر نمی داشت و دخترک طنازانه ناز میریخت و پاشا خریدار ان دلبر کوچکش بود.

 

-یعنی بالاخره میشه دلی از عزا درآورد…؟!

 

دخترک تابی به گردن و موهای خیسش داد که هوش از سر پاشا پرید و قلبش ضربان گرفت.

این عشق روح دوباره ای بهش داده بود.

بعد از ان عذاب و سیاهی گذشته ای که روی زندگی اش سایه انداخته بود، افسون معجزه روشن شب های سیاهش بود…

 

افسون گوشه حوله اش را شل کرد و با آنکه هیکلش بهم ریخته بود و دیگر از ان شکم تختی که پاشا عاشقش بود خبری نبود اما باز هم در چشم پاشا زیباترین زن دنیا بود…

 

 

دخترک چشمکی زد.

-بچه ها رو گذاشتم پیش عمه ملی… می تونی تا صبح تلافی این چند ماه رو دربیاری…!

 

 

پاشا دو قدم فاصله را با قدم های بزرگش طی کرد و دست دور کمر دخترک انداخت و او را به سینه اش چسباند…

 

سر درون موهایش برد و با حالی خراب زمزمه کرد.

-حالا که اینجوره پس تحملت و ببر بالا که بعد چند ماه توقع هیچ ملایمتی رو نداشته باشی…!

 

 

افسون دست دور گردن پاشا پیچید و خمار لب زد.

-امشب شب توئه و منم در اختیار تو پاشاخان… خشن بودنت بیشتر به دلم می چسبه آقا..!!!

 

 

 

 

 

چشمان دودو زن پاشا روی دخترک گشت.

چنان شوری درونش به پا شد و داغ کرد که خودش هم در عجب بود.

خمار خیره چشمان زیبای دلبرکش شد.

-می دونی هلاکتم و دل می بری موفرفری…؟!

 

 

افسون خودش را بالاتر کشید.

سر کج کرد و ناز ریخت تا مرد را دیوانه کند.

-دارم برای آقامون دلبری می کنم و چراغ سبز نشونش میدم..!!!

 

 

پاشا یک وری خندید.

دلبرکش چموش و طناز شده بود.

چشمان دودوزنش روی لبانش بود و خمار لب زد.

-اذیت نمیشی…؟!

 

 

افسون لب نزدیک لبش برد و خیره شد به آنها… سپس نگاهش بالا آمد و آرام لب زد.

-نبوسیم بیشتر اذیت میشم… ملاحظه نکن پاشا… من امشب تا صبح مال توام…!

 

 

پاشا حرصی و پر از خواستن دست پشت گردنش برد و ان را گرفت و سمت خودش بالا کشید.

 

لب روی لب دلبرش گذاشت و با تمام احساس و عطش بوسید.

 

بوسه هایش پر از دلتنگی و عطش بودند.

خشونت درون بوسه هایش باعث داغ شدن تن هایشان می شد که بیشتر پیش بروند…

 

 

لب های دخترک بین دندان های تیزمرد گاز زده و بعد توسط لبهایش محکم مکیده می شد…

زبانش را داخل دهان افسون برد و با زبانش بازی کرد تا ان رل بیرون کشید و بین دندان هایش قرار داد و فشرد که ناله دخترک بلند شد.

 

تن افسون را به خود فشرد و دوباره لب هایش را وحشیانه و باخشونت بوسه می زد.

زیر چانه و گردنش را دندان می زد و می مکید.

 

همه چیز خارج از کنترلش بود که کمی فاصله گرفت و حوله از دور تن افسون پایین افتاد…

 

پاشا خمار و پر از شهوت نگاهی به تن لختش کرد و خندید.

-برو روی تخت بخواب….!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 54

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان نهلان

  خلاصه: نهلان روایت زندگی زنی به نام تابان میباشد که بعد از پشت سر گذاشتن دوره ای تاریک از زندگی خود ، در…
رمان کامل

دانلود رمان تاروت

  خلاصه رمان :     رازک دختری از خانواده معمولی برای طرح دانشگاهی وارد شرکت ساختمانی بنام و مطرحی از یه خانواده پولدار…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x