رمان شیطان یاغی پارت207

4
(38)

 

 

 

ملیحه ماند چه بگوید و هرچه می گفت توجیه خوبی برای کارشان نبود…!

اصلا آمدنشان به اتاق و بگو مگو کردن با پاشا اوضاع را بدتر می کرد که داشتند تو رابطه زن و شوهری انها دخالت می کردند…

 

 

ملیحه دست آذر را گرفت و رو به پاشا گفت.

-ببین پاشا جان حق داری به ما ربطی نداره و هرکس اختیار زندگیش رو داره ولی ما فقط نگران شدیم…!

 

 

آذر ابرو بالا داد و متعجب نگاه ملیحه کرد که زود عقب نشینی کرده بود.

 

 

پاشا خواست حرف بزند که افسون توی جایش تکانی خورد و نالید…

بلافاصله سمتش قدم تند کرد که افسون نیم خیز شده و از دردی که توی کمر و زیر دلش پیچیده بود، غر زد.

-بمیری پاشا تموم تنم درد می کنه انگار تریلی از روم رد شده… آخ…!

 

 

دو زن چهار چشمی به افسون خیره شدند که بدتر از قبل کبودی ها توی دیدشان بود…

 

پاشا کنارش نشست و ملحفه را سریع رویش کشید و بی توجه به ناله افسون با لحن قاطع و محکمی رو به دو زن گفت: ممنون میشم تنهامون بزارین…!

 

 

ملیحه لب گزید و با خجالت رفت و آذر هم پشت سرش دوید…

 

 

افسون متعجب و نگران به رفتن دو زن نگاهی به پاشا کرد.

-چی شده…؟! دوقلوها….؟!

 

 

پاشا او را سمت خود کشید و آرام زمزمه کرد…

-هیچ اتفاقی نیفتاده… نگران نباش…!

 

 

-پس عمه ملی و آذرخانوم اینجا چیکار داشتن….؟!

 

لبخندی روی لب پاشا نشست.

-اومده بودن فضولی…!

 

#پست۷٠۹

 

 

 

دخترک پلک زد.

-فضولی برای چی…؟!

 

 

پاشا شانه بالا انداخت.

-وقتی می بینن ازت خبری نمیشه، میان پیشت و با این صحنه رو به رو میشن…!

 

سپس با اشاره به بالا تنه اش دخترک هینی کشید و چشم درشت کرد.

-خدایا اینا چیه…. پاشا…؟!

 

 

دخترک با حرص نگاه پاشا کرد که مرد با عشق نگاهی به شاهکار و مهرهای تنش انداخت و او را سمت خود کشید…

-اینا اثرات ساختن دیشبم بود…!

 

افسون با حرص مشتی توی سینه اش کوبید…

-خیلی عوضی هستی پاشا…!!! پاشو برو بچه هام و بیار….!

 

****

 

از پله ها پایین امجد و خواست سمت درب خروجی ساختمان برود که با دیدن یکی از خدمه ها در قسمت انتهایی سالن که انگار می خواست چیزی را پیدا کند، ایستاد.

 

هیچ کدام از خدمه ها حق رفتن به ان قسمت را نداشتند جز سرپرست خدمتکارها که ان هم از نزدیکان خودش بود.

 

بدون حرفی جلوتر رفت و خدمتکار متوجه نزدیک شدنش نشد.

 

اخم کرد و حس بدش بیشتر باعث ترسناک شدنش شد…

-اینجا چی می خوای….؟!

 

خدمتکار رنگش پرید و درجا قلبش ایستاد.

ترسیده برگشت و با دیدن چهره ترسناک و جدی پاشا قالب تهی کرد.

-م… من… تم….

 

-مگه بهت نگفتن هیچ خدمتکاری حق نداره اینجا رفت و آمد کنه…؟!

 

#پست۷۱٠

 

 

 

خدمتکار سر به زیر برد.

-ببخشید آقا…!

 

پاشا چشم باریک کرد و با دیدن تابلوی نقاشی ذهنش مشغول شد.

-می توتی بری ولی دفعه بعد سعی کن تکرار نشه…!

 

 

خدمتکار خیلی سریع از جلوی چشمانش محو شد و او با نگاهی به قسمت انتهایی سالن دستش مشت شد و چیزی توی ذهنش جرقه زد…!

 

-پاشا….؟!

 

سمت صدا جرخحید و نگاه اسفندیار کرد.

-بله…؟!

 

اسفندیار موشکافانه براندازش کرد.

-اتفاقی افتاده…؟!

 

پاشا دستی توی صورتش کشید.

-امیدوارم دیگه نیفته…!

 

 

اسفندیار نگران شد.

-درست حرف بزن، بفهمم چی میگی پسر…!

 

پاشا همانجا روی مبل نشست و خیره انتهای سالن شد.

اسفندیار رو به رویش نشست.

-به چی نگاه می کنی… چیزی پشت اون تابلوی نقاشی هست…؟!

 

 

ذهن پاشا به سالهای دور رفت و روزهایی که سخت گذشتند و جان کند تا بتواند روی پای خودش بایستد…!

 

روزی که پدر و مادرش کشته شدند و او مجبور بود به جای عزاداری، از عزیزانش مراقبت کند…

خودش را سالها گم کرده بود و وقتش را تماما برای انتقام از اردشیر و برادرش گذاشت اما انگار این ماجرا پیچیده تر از این حرف ها بود که با مرگ اردشیر تمام شود…

 

خسته سرش را به پشتی مبل تکیه داد.

-اسفندیار یه حس مرخرفی دارم که نگرانم می کنه…!

 

اسفندیار هم با دیدن حال او بهم ریخته بود…

-چه حسی پسر…؟!

 

پاشا چشم روی هم کذاشت…

-از اتابک خبر داری…؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 38

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان کاریزما

    خلاصه: همیشه که نباید پورشه یا فراری باشد؛ گاهی حتی یک تاکسی زنگ زده هم رخش آرزوهای دل دخترک می‌شود. داستانی که…
رمان کامل

دانلود رمان بومرنگ

خلاصه: سبا بعد از فوت پدر و مادرش هم‌خانه خانواده برادرش می‌شود اما چند سال بعد، به دنبال راه چاره‌ای برای مشکلات زندگی‌اش؛ تصمیم…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x