هم زمان سوگول با سینی چای وارد شد و اخترخاتون آرام جمع را ترک کرد
ساواش کنار گوشش غر زد
_ اصلا کارت درست نیست دخترخانم
لادن سر را در گوش ساواش فرو برد
_ همینه که هست استاد
الانم بگو زنم چای پررنگ نمیخوره بره کمرنگش کنه
ساواش عصبی غرید
_ بسه!
لادن با لبخند سرش را سمت مخالف برگرداند
_ نگی چهارتا دیگه میذارم رو حرفام
ببین دعوا میشه یا نه!
ساواش کلافه نگاهش کرد و هم زمان سوگول سمتشان خم شد
_ بفرمایید پسردایی
ساواش نفس عمیقی گرفت و نگاهش را از صورت خونسرد لادن کند
یکی از لیوان ها را برداشت و بی میل گفت
_ یه لطفی میکنی کمرنگش کنی؟
لادن پررنگ نمیخوره
#part727 مــــــ💄ــــــاتیک
سوگول واررفته نگاهش کرد و لادن لبخند زد
_ اذیتش نکن ساواش ، همین خوبه عزیزم
ساواش با اخم خیرهی صورت لادن شد و غرید
_ نه خوشگلم ، وقتی دوست نداری چرا بخوری؟
میاره!
لادن اینبار به صورت سرخ سوگول خیره شد که با حرص سمت آشپزخانه برمیگشت
سپهر خندید
_ نمردیم و این روزاتم دیدیم ساواش خان!
یگانه ، دخترعموی ساواش قهقهه زد
_ یادته سپهر؟ همیشه به تو میگفت زنذلیل
جمع خندید و سوگول با اخم همراه سینی چای برگشت
لادن لبخند
_ مرسی عزیزم ، یه لطفی میکنی اینم آویز کنی؟
حدس زدم سردم بشه با خودم آوردم ، الان دیدم هوا گرمه
سوگول با حرص به مانتوی لادن خیره شد و در آخر سری تکان داد
سامیه اما زیادی خونگرم بود
به سرعت شروع به تعریف داستان سرمای وحشتناکی که روز بعد از زایمان حس میکرده کرد
سوگول با اخم دورتر نشست و اخترخاتون هم با چهره ای شبیه به او سرجایش برگشت
#part728 مــــــ💄ــــــاتیک
تا یک ساعت بعد اوضاع بدتر هم شد
اخترخاتون ، سوگول و مادرش هر چنددقیقه با حرف های لادن رنگ عوض میکردند و سامیه و هانیه و هراز گاهی حتی یگانه همراهیاش میکردند
حتی سپهر هم یک بار که لادن تعریف کرد عمهی ساواش به عنوان مدیر مدرسه بی توجه به اختلاف سنی زیاد در کلاس های درس به دنبال همسر مناسب برای ساواش بود طعنه زد که برای او هم اتفاق افتاده است
انگار عمه جان قصد داشت با دخترهای شانزده هفده سالهی دبیرستانی تک تک پسرهای فامیل را زن دهد!
نگاهِ دلخور سامیه را به مادرشوهرش دید و ساواش زیر گوشش غرید
_ بسه مار کوچولو ، همه رو انداختی به جون هم!
لادن پشت چشم نازک کرد
پچ پچ ها زیاد شده بود ، عده ای میخندیدند و هانیه سعی داشت به لادن نزدیک شود
اخترخاتون و همسرش قبل از نهار به بهانه بالا رفتن فشلر بلند شدند
لادن خندید
_ ای بابا! مامان جون من اون سری که غذا نخورده از سر میز خونهام بلند شدید ناراحت شدم ، ولی مثل اینکه رسمه!
فشارتون هروقت به نفعش نیست بالا پایین میپره!
#part729 مــــــ💄ــــــاتیک
اخترخاتون تقریبا میان دست های شوهرش وا رفت و ساواش دست لادن را فشرد
صدایش از حرص میلرزید
_ ما که میریم خونه خب؟
تا میتونی بتازون فشار این پیرزن رو ببر بالا
لادن با لبخند نگاهش کرد
_ نترس عشقم مامانِ تو اصلا فشار نداره
من تو چند روز دستم اومد ، تو هنوز خنگ بازی در میاری؟
ساواش تشر زد
_ رنگش پریده!
_ از خجالته!
_ بی حیا
_ میای تو محیط خانواده ، مثل پیرزنا دعوام میکنی
ساواش دستش را دور کمرش انداخت
_ هیچی نگو تا تموم شه برگردیم خونه
بلدی؟
لادن سر بالا انداخت
_ بلند نیستم عزیزم!
اون شب که اومدن زندگی منو میدون جنگ کردن بهشون میگفتی
شاید اونا بلد بودن کار به اینجا نمیکشید
ساواش کلافه و بیچاره وار دستی به تهریشش کشید و نالید
_ خدایا
#part730 مــــــ💄ــــــاتیک
بعد از جمع شدن میز نهار جمع خلوت شد
بزرگ ترها هدیهی نوزاد را دادند و خداحافظی کردند
عمه به بهانه سر درد به اتاقش برگشت و حالا فقط ده نفر از جوان های فامیل باقی مانده بودند
سامیه نوزاد را به لادن تحویل داد و با لبخند خیرهی صورت کوچک پسربچه شد
_ چه خوب جرات میکنی بغل بگیریش!
شاید باورت نشه من دو سه روز اول مامانمو صدا میزدم بیاد جابه جاش کنه بده بغلم
میترسیدم
لادن با حسرت انگشتش را روی سر بی موی بچه کشید و جواب سامیه را داد
_ آخه من هشت تا خواهرزاده دارم
هر هشت تا زمانی که دنیا میومدن چندهفته اتراق میکردم خونهی اون خواهرم که زایمان کرده بود!
بابام همیشه میگفت زنِ زائو نمیدونه بچهی خودشو جمع کنه یا به تو برسه
سامیه خندید و هانیه سرتکان داد
_ منم همینم
لادن آه کشید
دلش برای خواهرها و خواهرزادههایش تنگ بود
ولی من هنوز دلم خنک نشده ساواش و خانوادش باید بیشتر عذاب بکشن 😐
و نمیدونم نویسنده کی میخواد این بازی کثیفو تموم کنه و یا اون پسره پیدا بشه حقایق مشخص بشه یا ساواش بیخیال شه و بعد یه دور لادن بتازونه ساواشو پاره کنه و تموم شه بره پی کارش دویست سال رو رمانای این نویسنده نکبت موندیم😐😐
نکبت و خوب اومدی😅
باوجود اینکه مقصر تمام بلاهایی که سرش اومده خودشه ولی دلم خنک شد خوب تلافی کرد ….مرسی قاصدک جونم کاش نویسنده کامنت هارومیخوند وروند پارت گذاری رو سریعتر میکرد