بعد از کمی موندن، بالاخره بلند شدیم و به خونه برگشتیم.
مامان و خاله دراز کشیده بودن.
ماهان و هاله هم سرشون تو گوشی هاشون بود.
سلام کردیم و نشستیم.
_ماهان کی میخواد قبر بابا رو سنگ کنید؟!
ماهان گوشیش و کنار گذاشت و گفت:
_سنگ قبر سفارش دادم قراره عصر بیارن، با عمو احمد هم هماهنگ کردم قراره کارگر بگیره فردا صبح سنگ می کنن که واسه پس فردا حاضر باشه.
اهانی گفتم و ساکت شدم.
به هاله نگاه کردم.
معلوم بود حوصله اش سر رفته…
_هاله پایه ای بریم بیرون تو روستا راه بریم.
قسمت باغ هاش خیلی قشنگه…
هاله که انگار منتظر بود، سری قبول کردم.
خندیدم و گفتم حاضر بشه تا بریم.
هاله به اتاق رفت تا لباسش و عوض کنه، منم پاشدم رفتم تو آشپزخونه و از سماور کوچیک و جمع و جور مامان، دو تا استکان چای ریختم و واسه ایلهان و ماهان بردم.
همون موقع هاله هم اومد و گفت بریم.
خواستیم از خونه بیایم بیرون که ایلهان گفت:
_میخوای منم بیام؟!
#ماهرو
#پارت_344
لبخندی زدم و گفتم:
_نه بابا خیالت راحت اینجا کوچیکه چیزی نمیشه…
یه دوری می زنیم سریع میایم.
ایلهان باشه ای گفت.
همراه هاله دوباره از خونه بیرون اومدیم و به سمت باغ های روستا که اون سمت روستا بود به راه افتادیم.
هاله مثل این بچه نوجوون هایی که یه مکان جدید میان، هی از دور و بر فیلم و عکس می گرفت.
از بین باغ ها رد می شدیم و بعضی جاها هم هاله مجبورم می کرد ازش عکس بگیرم.
به اسرار هاله، به طرف رودخانه رفتیم.
هاله تا چشمش به رودخانه افتاد، دویید و پاهاش و تو اب گذاشت.
رودخانه اب زیادی نداشت و اب تا کمی بالا تر از ساق پای هاله می رسید.
به ذوقش خندیدم و روی تخته سنگی همونجا نشستم.
هاله با ذوق تو اب راه می رفت.
چند دفعه هم اصرار کرد منم برم، اما قبول نکردم.
بالاخره بیخیال شد و خودش مشغول عکس گرفتن شد.
#ماهرو
#پارت_345
با صدای پیامک گوشیم ، از جیبم درش اوردم و روشنش کردم.
ایلهان پیام داده بود.
_خوش میگذره بدون ما ؟!
دیگه پیام نداد، منم بیخیال شدم و رو به هاله بلند تا بشنوه گفتم:
_هاله مغزم پوکید تو این آفتاب بیا بریم دیگه!
هاله بالاخره از رودخانه دل کند و با لب هایی کش آمده ، به طرف اومد و گفت بریم.
هر دو پاشدیم و به طرف خونه به راه افتادیم.
نقطه به نقطه این روستا و می شناختم و همه جاش خاطره داشتم.
حتی یه جاهایی هم با ایلهان و ماهان میومدیم.
اون جاها رو اصلا یادم نمی رفت.
حتی از بقیه خاطراتم پر رنگ تر بود.
غرق خاطراتم بودم که به سوال هاله، به طرفش برگشتم.
_از این ایلهان تون بخاری هم بلند شده؟!
#ماهرو
#پارت_346
متعجب بهش خیره شدم و گفتم:
_معلوم هست چی میگی؟!
دیوونه…
هاله مستانه خندید و گفت:
_الکی نگو که باور نمی کنم.
حضرت نوح که نیست!
خندیدم و گفتم:
_نه بخدا چیزی نیست.
باشه هم من اجازه نمیدم!
هاله دهن کجی کرد و گفت:
_اه اه اه پاستوریزه…
چیزی نگفتم و به رسیدن به خونه، هر دو داخل شدیم که دیدم مامان و خاله دارن سفره و پهن می کنن.
ماهان همون موقع گفت:
_ااا الان داشتم بهت زنگ می زدم!
_خوبه پس شارژت موند واسه خودت…
منتظر جواب ماهان نموندم و رفتم تا سفره و بچینم.
هاله هم اومد کمکم و مشغول شدیم.
چرا همه نویسنده ها اینقدر خسیس شدند.بعد شیش روووووز….دستت درد نکنه قاصدک جونم.