رمان ماهرو پارت 112

4.3
(108)

 

#پارت_526

با دردی که تو بدنم پیچید ، چشم باز کردم.
اخی گفتم و بلند شدم نشستم.
زیر دلم درد میکرد.
پوفی کشیدم و توجه ای نکردم.
میلی به صبحانه نداشتم ، با دیدن ساعت پوزخندی زدم و زیر لب گفتم:
_البته همون ناهار…

خواستم برم سرویس که تقه ای به در خورد.
_می تونم بیام تو؟!

با شنیدن صدای فرهاد، سرسری لباس پوشیدم و گفتم:
_بیا تو…

با باز شدن در و دیدن فرهاد، ابروهام بالا پرید.
نه به تیپ رسمی دیروزش و نه به این تیشرت و شلوار ورزشی الانش…
_ظهرت بخیر خانوم خرسه…

دلیل راحتیش و با خودم درک نمی کردم اما بیخیالش شدم.
_کار داری؟!

ابروهاش بالا پرید.
_اوه اوه چه خشن!
خواستم بگم پایه ای بریم یکم قدم بزنیم، سر کوچه یه پارک خیلی خوب هست…

دوباره دردی زیر دلم پیچید که آخی گفتم.
فرهاد ترسیده وارد اتاق شد.
_چیشد؟
خوبی؟!

دستم و زیر دلم گذاشتم و گفتم:
_خوبم.
زیر دلم درد میکنه!

_سریع حاضر شو بریم دکتر…

پوزخندی زدم.

#ماهرو
#پارت_527

اگر قرار بود بمیرم که چه بهتر!
خودم به استقبال مرگ می رفتم.
ناز دیگه چرا ؟!

_من خودم دکترم دکتر چرا؟!
بعدشم اگه این بچه من باشه، مثل مادرش سگ جونه!

فرهاد با اخم هایی درهم گفت:
_یعنی چی این حرف؟
بازم بریم دکتر یه چکاپ بشی بهتره…
خیالت هم راحت میشه.

درد زیر دلم از یک طرف و اصرار های فرهاد از یک طرف دیگه ، کلافه ام کرده بود.

_میشه بری بیرون؟!
من حوصله خودم و هم ندارم چه برسه بحث با شما…

معلوم بود ناراحت شد.
اما به من چه ؟
پوف کلافه ای کشیدم که فرهاد بدون حرف از اتاق بیرون رفت.

روی تخت دراز کشیدم و جنین وار تو خودم جمع شدم.
دردم هی بیشتر میشد و واسه خلاصی ازش ، چشمام و بستم و سعی کردم بخوابم.

اونقدر هر چند دقیقه یکبار زیر دلم تیر کشید و باز آروم شد که نفهمیدم کی به خواب رفتم.

#ماهرو
#پارت_528

دوباره با درد طاقت فرسا از خواب پریدم.
اینبار دیگه مثل قبل نبود و زیر دلم یک بند تیر می کشید.

به گریه دستم و زیر دلم گذاشتم و قطره اشکی از سر درد روی گونه ام چکید.

درد زایمان و تجربه نکرده بودم، اما شنیده بودم خیلی دردش زیاده …
اما حالا حس میکردم دردی که من دارم از اون درد هم بیشتره!

دوباره با تیری که زیر دلم کشید جیغی از سر درد کشیدم و ناله کردم.
خواستم بلند شم که چشمم به شلوار و رو تختی سفیدم افتاد.

با دیدن خون روی رو تختی و شلوارم، ترس تموم وجودم و گرفت.
دوباره درد بود که زیر دلم پیچید و جیغ های پی در پی ام که کل اتاق و برداشته بود!

بین اون همه درد در سراسیمه باز شد و مامان و الا وارد شدن.
مامان ترسیده گریه می کرد و روی گونه اش می کوبید.
الا هم با گریه داشت به آمبولانس رنگ میزد.

من هم از سر درد طاقت فرسام، یک دم جیغ می کشیدم و ملافه رو چنگ میزدم.
نمیدونم چقدر گریه کردم و جیغ کشیدم…
کی آمبولانس اومد…
فقط میدونم قالب تهی کردم و پلکام روی هم افتاد!

#پارت_529
#ماهرو

پلکام سنگین بودن.
میخواستم چشمام و باز کنم اما نمی تونستم.
انگار یه کوه جا به جا کرده باشم!

صداهای مبهمی می شنیدم اما درست متوجه نمی شدم.
کم کم پلکام و باز کردم.

سقف سفید اولین چیزی بود که به چشمم خورد.
کمی چشم چرخوندم و با دیدن سرم، متوجه شدم بیمارستان ام…
اما چرا؟
نمی دونستم!

دوباره پلکام و روی هم گذاشتم و فک کردم.
به اینکه چرا اینجام…
چی شده…

کم کم همه چیز مثل یه فیلم از جلو چشمام رد شد.
ترسیده دست روی شکمم گذاشتم و با صدایی لرزون گفتم:
_بچ..ام…

_بیدار شدی مادر؟!
الهی دورت بگردم…

با صدای مامان بهش نگاه کردم.
_سقط شد؟!

چشمای به اشک نشسته و چونه لرزون مامان جوابم و داد.
دلم میخواست اشک بریزم.
زار بزنم برای بچه ای که ندیده اونم ولم کرد و رفت!

اما بغض سنگینی که تو گلوم بود نمی گذاشت!
داشت خفه ام می کرد اما نمی شکست!
_ماهرو جان مادر…

ملافه رو تو مشتم فشردم و گفتم:
_برو بیرون مامان…

#پارت_530
#ماهرو

دقیقه ای بعد صدای به هم خوردن در خبر از رفتن مامان می داد.
سرم و روی زانو های جمع شده ام گذاشتم و از پنجره به بیرون خیره شدم.

سرنوشت من بود انگار…
من قراره تا آخر عمر از طرف همه طرد بشم!
از طرف همه رونده بشم!

حتی بچه تو شکمم هم نموند!
منو نخواست!

داشتم خفه می شدم!
اما اون بغض لعنتی نمی شکست!
به گلوم چنگ انداخته بود و اجازه نفس کشیدن بهم نمی داد.

دستم و روی شکمم گذاشتم.
از خودم متنفر بودم.
مشکل از من بود!

 

من مشکل دارم که کسی واسم نمی مونه…
من عرضه ندارم کسی و واسه خودم نگه دارم!
حتی…حتی عرضه نداشتم نه ماه یه بچه رو تو شکمم نگه دارم.

چنگی به موهام زدم و نالیدم.
_خدایا چرا منو نمی کشی؟!
من می ترسم از خودکشی قسمت میدم منو محو کن از رو زمین…
دیگه طاقت ندارم….

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 108

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان اسطوره

خلاصه رمان: شاداب ترم سه مهندسی عمران دانشگاه تهران درس می خونه ..با وضعیت مالی خانوادگی بسیار ضعیف…که برای کمک به مادرش در مخارج…
رمان کامل

دانلود رمان جهنم بی همتا

    خلاصه: حافظ دشمن مهری است،بینشان تنفری عمیق از گذشته ریشه کرده!! حالا نبات ،دختر ساده دل مهری و مجلس خواستگاریش زمان مناسبی…
رمان کامل

دانلود رمان قلب سوخته

      خلاصه: کاوه پسر سرد و مغروری که توی حادثه‌ی آتیش سوزی، دختر عموش رو که چهارده‌سال از خودش کوچیکتره نجات میده،…
رمان کامل

دانلود رمان موج نهم

خلاصه: گیسو و دوستانش که دندونپزشک های تازه کاری هستن، توی کلینیک دانشگاه مشغول به کارند.. گیسو که به تازگی پدرش رو از دست…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x